رمان وارث دل پارت ۱۱۳

4.1
(16)

 

 

 

الان هم بیا بریم وقت تلف نکن سالار بفهمه از عمارت اومدیم بیرون

برا پیدا کردنمون حتما می یاد

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : چشم اقا زاده بریم…

منم لبخندی زدم و بعد حرکت کردم

فیض هم دنبال سرم اومد

می دونستم باهاش چیکار کنم فعلا که کاری به کارش نداشتم ولی بعدها می فهمیدم که باید چکار کنیم..

 

از روستا که اومدیم بیرون سمت شهر رفتیم

فیض فکر می کرد.که من بااین همه دارایی فقط یه خونه اونم همون عمارت رو دارم..

ولی از تموم اموال من خبر نداشت وقتی رسیدیم خونه ای که توی شهر داشتم…

با حالت سوالی به خونه خیره

شد و گفت : اینجا کجاست اقا!؟

نیشخند پررنگ شده ای زدم و خودم روفرستادم جلو..

_اینجا خونه ی منه

با چشم های گرد شده گفت : خونه ی شما اقا!؟

با حالت ریلکس سرم رو تکون

دادم و گفتم : اره چیز جدیدی شنیدی!!؟

 

خندید و گفت : نه اقا نمی دونستم اینجا خونه دارید

ابرو هاش رو داد بالا و سرش رو بالا پایین کرد و گفت : عه نمی دونستم اقا..

چشمکی بهم زد و سرش رو بالا پایین کرد و لب زد : که اینطور..

 

 

****

ماهرخ

 

 

همه چی برای رفتن اماده بود

اخر امشب پرواز داشتیم برای ترکیه نیشم رو باز کردم و خودم رو فرستادم جلو..

با سر کج شده گفتم : مامان چرا ناراحتی!؟

مامان برگشت سمتم داشت بچه ها رو اروم می خوابوند

چشم غره ای برام رفت و گفت : حرف در نیار دختر من کجا ناراحتم

خندیدم و گفتم : از اون صورت تپلت نمایانه مامان..

 

مامان سری تکون داد و گفت : من از دست تو ناراحت نیستم فدات بشم

نگرانم

از این سفر می ترسم اصلا اگه هواپیما سقوط کنه چی مامان!؟

چی میشه!؟

مامان لبخند عمیقی زد و گفت : چیزی نمیشه دخترم فقط ممکنه یه اتفاقاتی بیوفته..

با حالت سوالی گفتم : مثلا چی!؟

_مثلا همین هواپیما اگه سقوط کنه چی..

وای می خواستم خودم رو دار بزنم از خنده..

خودم رو فرستادم جلو و با خنده ای.که از ته دل بود گفت : مامانی چرا این همه شما بد بین هستین!؟

بعد فقط ما که نیستیم توی هواپیما یه عالمه غیر ما ادم هست

بعد انشالله که اتفاقی نمی افته

من چمدون ها رو می برم پایین..

_باشه دخترم..

 

بعد خم شدم و موهای مامان رو بوسیدم.

 

 

بعد خم شد و موهای مامان رو بوسیدم..

همه توی هواپیما نشسته بودیم

منو مامان گلی و بابا قمبر کنار هم بودیم و هر کدوم یکی از بچه ها دستمون بود..

نفس عمیقی کشیدم در واقع چیزی که درست بود همین بود رفتن از اینجا و نموندن..

نموندنش که خیلی کارا رو انجام میشه داد…

امیر سالار نمی گذاشت من زندگی کنم..

نه می گذاشت زندگی کنم نه می گذاشت بچه هام رو داشته باشم..

 

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای بیرون دادم..

مامان گلی برگشت سمتم…

اخم پررنگ شده ای کرد و گفت : خوب می شنوم می خوای چکارا رو انجام بدی..

 

_هیچی مامان نمی خوام درموردش صحبت کنم

اصلا تو ناراحت نباش باشه!؟

مامان خندید..

دستش رو جلو اورد و گذاشت روی گونه ام..

_باشه دخترم..

ولی می ترسم این بلند شه ها

چشمکی بهش زدم و گفتم : نترس مامان همه چی درست پیش می ره….

 

مامان نفس تازه ای ول داد و گفت : انشالله…

 

 

***

امیر سالار

 

 

مریم نگاه شرمنده ای بهم کرد

_ببخش که نتونستم ازش مراقبت کنم

دیوونه چرا داشت اینجوری می گفت!؟

خودم رو کشیدم و دستم رو گذاشتم روی موهاش و شروع کردم

به نوازش کردنش…

چشم هام برقی زد و گفت : من خیلی دوستت دارم فدات بشم..

اصلا ناراحت این نباش که اذیت شی..

اوکی ؟؟

_من فقط نمی خوام که از دستت بدم همین‌‌..

این بچه شاید می تونست

خیلی کارا انجام بده بشه پسر ولی خدا نخواست..

 

روی موهاش رو بوسیدم

و بعد کنارش نشستم : اگه خدا بازم از تو دختری به من می داد

من ناراحت نمیشدم فقط،اینجا بحث جون توعه

 

 

 

 

من ناراحت نمیشدم فقط اینجا بحث جون توعه که باید بهش رسیده گی کنم می فهمی که چی می گم!؟

مریم سرش رو پایین انداخت

_من طوریم نمیشد امیر من این بچه رو می خواستم..

می تونست فرصت دوباره بهم بده

که نداد…

 

با حالت زوم شده ای گفتم : دقیقا باید چه فرصتی به تو می داد!؟

سرش رو پایین انداخت و گفت : فرصت اینکه ما پسر دار شیم و به بچه های اون دختره نیاز نداریم

سرم رو به چپ و راست تکون دادم اشتباه از خودم بود

دستی گذاشتم روی گونه اش و با خنده گفتم : اشتباه از خودم

بوده ببخشید اوکی ؟؟ الان هم نمی خوام بهش فکر کنی چون موپن رو ادیت می کنی

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : باشه..

 

لبخندی زدم و گفتم : جای تو اینجاست بیا اینجا ببینم

بعد بغلش کردم…

 

****

 

حاج علی اکبر منو به بهونه ی کار کشیده بود توی اتاق کار اما من می دونستم اتفاقی افتاده

خودم رو کشیدم جلو و با انگشت

اشاره گفتم : چی شده!؟

نفس عمیق شده ای بیرون داد و گفت : یه اتفاق خیلی بد افتاده…

_خوب چی شده دقیق بدون که بدونم چی شده!!

سرش رو پایین انداخت و با مکث گفت : دلیلش رو نمی دونم اقا

ولی اسلان فرار کرده

عمارتش رو ول کرده و فرار کرده

 

 

 

این اصلا خبر خوبی نبود..

اسلان کسی نبود که عمارت و روستایی که این همه به سینه می زد رو ول کنه و بعد یهویی غیب بشه

مگه اینکه کاری کرده باشه

اخم پررنگ شده ای کردم و خودم رو فرستادم جلو..

 

_حاجی چی شد که این اتفاق افتاد مگه نگفتم که قشنگ و اساسی هواست به این بشر باشه حتما دوباره رفته یه کاری انجام بده

حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت : اقا زاده من تموم سعیم رو کردم ولی اون عمارتش رو خوب می شناسه..

از جایی که فرار کرده یه تونل زیر زمینی بوده..

که تونسته خودش رو از عمارت بفرسته بیرون الان هم طوری نشده که…پیداش می کنیم

نفسم رو بیرون دادم دستی گذاشتم روی شونه اش و گفتم : هیس اصلا اهمیت نداره رفته که رفته

باید یه کاری کنیم هرچی زمین و عمارتش توی روستا به نام زده بشه

می تونی این کار رو انجام بدی!؟

 

حاجی لبخند مرموزی زد و ابرو هاش رو پروند بالا

_جعل کردن خوراکمه پسر

خنده ام گرفته بود

_پس این خوراک خوشمزه رو به شما می سپرم همه رو بزن به اسم خودم

_باشه پسرم..

اینکه حاجی بود و سایه اش بالا سرم خیلی خوب بود خودم رو کشیدم جلو و پیشونیش رو بوسیدم..

_همین که هستی خودش خیلیه..

 

*

ماهرخ

 

وقتی رسیدیم ترکیه نفس راحتی کشیدم شروع کردم به حرف زدن

_وای شکر خدا همه چی بخیر گذشت

بابا خندید

_خوب تو هنوز امیر سالار رو نمی شناسی دخترم اون وقتی چیزی رو بخواد بدست می یاره

عین باباشه وقتی دیدمش انگار اون رو دیدم..

منظورش رو نمی گرفتم

 

_مگه اون می دونه ما کجا می خوایم بریم!؟

بابا ابرو هاش رو بالا انداخت

_نه ولی پیدا کردن کار نچندان سختی نیست…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

الهی که همه شون منقرض شوند
گمان ام این پسره می خواد با این کار بعد بره از دست اسلان شکایت کنه بعد دخترش و اموال را صاحب بشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x