رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۳3 سال پیش۱ دیدگاهنمیدونم چقد راه رو پیاده گز کردم ولی میدونم اونقدی هست که پاهام بدجور درد گرفته.. رو نیمکت میشینم و کیفمو بغل میکنم… هوا خیلی سرد، هم سرد و هم…
پارت 6 رمان نیستی 13 سال پیش۴ دیدگاهتیرداد سرش و تکون داد و از جاش بلند شد تیرداد :برو تو ماشین بشین تا بیام با ظعفی که داشتم به سمت ماشین حرکت کردم و تو ماشین نشستم…
رمان رخنه پارت ۸۴3 سال پیشبدون دیدگاه اگر توی موقعیت بهتری بودیم، حافظ احتمالا از درخواست من خوشحال می شد اما الان هر کمکی که به من میکرد باعث میشد یکم قدم جلو تر برای…
رمان اردیبهشت پارت ۷۱3 سال پیش۳ دیدگاه فراز دستاشو دو طرف صورت اون گرفت و سرشو بالا آورد … آرام مجبور شد نگاه کنه به چشم های فراز … و انعکاس تصویر خودش رو در…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۳3 سال پیشبدون دیدگاه چندساعت بعد، بالاخره غذا آماده شده بود. در تمام مدت، راستین حاضر نشد لوا را ثانیهای تنها بگذارد و در آشپزخانه جا خشک کرده بود! آرتا چندین…
رمان وارث دل پارت ۲۱3 سال پیش۱ دیدگاه -ببینم هنوز خبری از بارداری نشده!!؟ صاف نشستم. ارباب نگاه کجی بهم کرد.این هفته کلا باهام رابطه داشت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : -هنوز…
رمان اردیبهشت پارت ۷۰3 سال پیش۱ دیدگاه مچ هاشو از بند انگشتای فراز رها کرد و کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و زار زد … برای خودش زار زد که اینقدر بدبخت بود و توی…
پارت 5 رمان نیستی 13 سال پیشبدون دیدگاهپارت پنجم با تاخیر شرمنده تمامی دوستان بریم برای ادامه ی داستان 😚😍👇 با گریه گفتم :من میترسم منو از اینجا ببر، منو از اینجا ببر تیرداد با کلافگی مشتی…
رمان لیلیان پارت ۱۹3 سال پیش۴ دیدگاه کمی مکث میکنم و جوابی نمیدهم. میوهها را در سینک ظرفشویی خالی میکنم و مشغول شستنشان میشوم. پشت سرم داخل میآید و میگوید: – هوم، چه بویی…
رمان سرمست پارت۷۵3 سال پیشبدون دیدگاه با بوق سوم، بالاخره آیکون رو وصل کرد: – الو؟ نفسم رو به بیرون فرستاد. – سلام، سایهم. باید ببینمت! لحن صداش پرتعجب شد. – سایه؟!…
رمان رخنه پارت ۸۳3 سال پیشبدون دیدگاه پس تکلیف دکتر چی میشد؟ پشت سرش راه افتادم و در کمال خونسردی از اتاق خارج شد و دکتر به جفتمون نگاه کرد. – چی شد؟ حافظ…
رمان اردیبهشت پارت ۶۹3 سال پیش۵ دیدگاه سوال ناگهانی ملی خانم … سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید ، برای چند لحظه نمی دونست چی بگه . – می گی به دختر من…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۲3 سال پیش۱ دیدگاه ماهیچهها را خوب شست و آبکشی کرد تا خشک شوند. رو به آرتا کرد و گفت: _تا اینجاش که آسون بوده. جای اینکه به جون من…
رمان او_را پارت۶۳🌺3 سال پیشبدون دیدگاه🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_او_را …💗 #قسمت_شصت_سوم نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!! اصلا تو خیلی بد شدی!!😔 نه بهم میگی کجا…