رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۲

4.1
(24)

بوی سوختگی باعث میشه به سرعت جت خودمو برسونم به آشپزخونه…

با دیدن خورشت که کاملا سوخته محکم میزنم رو پیشونی خودم..

فورا هود روشن میکنم و میذارمش رو درجه ی اخر.. دود همه ی آشپزخونه رو گرفته… اوووف خدا لعنت بهم.. چطور یادم رفت زیرشو کم کنم.. لعت به خودمو و چرت زدنم‌…

قابلمه ی سوخته رو تو سینگ میندازم و آبو باز میکنم… همون موقع صدای بازشدن در و بعدشم صدای سرفه میپیچه تو خونه…

میاد تو آشپزخونه… کیفشو پرت میکنه رو میز و با عصبانیت میگه: این دیگه چه کوفتیه؟…

چیزی که نمیگم، عصبانی تر جلو میاد و میزنه تخت سینم و میگه: مگه کری؟ هر روز باید یه مصیبت از دستت بکشم؟…

قطره اشکی از چشمام سر میخوره به سرعت پاکش میکنمو و میگم: ببخشید بخدا نمیدونم چی شد که خوابم گرفت..

_ ببخشید و زهرمار.. نیاوردمت که هر روز هر روز خونمو به گند بکشی بعدشم اشغال سوخته بذاری جلوم..پس اون مادرت چی بهت یاد داده.. فقط بلد بوده دو دستی تقدیمت کنه….

سرمو پایین میندازم و هیچی نمیگم…. دلم ازش بدجور میگیره…. دیشب که باهام خوب بود الان انتظار ندارم اینجوری رفتار کنه…

بیرون میره و میگه: تا ده دقیقه دیگه غذای خوب رو میز نباشه بلایی سرت میارم که فقط زیر زبونت کتک نخوره….میگه و با همون عصبانیت میزنه بیرون…

غلط میکنی مرتیکه ی بز شکمو…

دور خودم میچرخم و نمیدونم چی درست کنم تو این زمان کم…

از تو کابینت زیر گاز یه تن ماهی و یه لوبیا میارمو مخلوط میکنم و میذارم تا گرم شه و با برنج و سالاد و ترشی و دوغ میچینم رو میز…

وارد اشپزخونه میشه و با قیافه ای که با یه تن عسل هم نمیشه قورتش داد پشت میز میشینه…آخرین وسیله که لیوان میشه رو هم میذارم جلوش و میزنم بیرون…

قرار بود امشب وقتی از سرکار میاد بشینیمو با هم شام بخوریم ولی اشتباه ناخواسته من و اخلاق سگی اون باعث شد الان به جای پشت میز نشستن، رو تشک با شکم گشنه دراز بکشم….

دلم از زمین و زمان گرفته.. کاش حداقل یه کسی داشتم باهاش حرف میزدم….

بلند میشم و سمت سرویس میرم و وضو میگیرم…

قرآنی که مامان بهم داده بود و برمیدارمو میشینم رو سجاده…. با باز کردن قران یه بوی خیلی خوبی میپیچه… بویی که شبیه بوی مامانمه.‌… آخ خدا چقد دلم براشون تنگ شده… کی میاد دوباره بغلت کنم مامان خوبم…. اونا هیچوقت راضی نبودن.. من خودم پیشنهاد دادم.. خودم بهشون التماس کردم…میدونم الان چقد عذاب میکشن…

قران به بغل خم میشم رو سجاده و از ته دلم گریه میکنم… لعنت بهت میلاد برا چی اینجوری رفتار میکنی‌.. مگه نمیبینی خودم چقدر بدبختم… مگه نمیدونی من خودم یه قربانی م…یه بازندم… جای درس و دانشگاه کنار خانواده م الان تو خونه یم که هیچ بویی از مهر و محبت ندیده.‌… خدا چرا سرنوشتمو اینجوری قرار دادی….

 

 

*

با باز شدن در اتاق، چشمامو باز میکنم و میخوام بلند شم… که گردنم بدجور درد میگیره و آخم رو در میاره….دیشب همینجور خوابیدم…

_ بلند شو صبحونه اماده کن.. دیرم شده..

 

وسایل صبحونه رو میچینم و میخوام برگردم اتاقم که میگه: ظهر آماده باش میریم خونه مامانم….

میچرخمو میگم: یعنی ناهار نذارم…

_ نه..

منتظرم مثل دیروز بگه وایسا صبحونه بخور ولی هیچی نمیگه….

برمیگردم اتاقم و وسایلم رو مرتب میکنم…اون موقع ها وقتی میرفتم خونه ی خالم… مادرشوهرش یه اتاق داشت تو خونشون شکل اتاق الانی که من دارم… همینجور یه دست رختخواب گذاشته بود.. همیشه هم سجاده ش پهن بود…..من و سمانه چقد بازی میکردیم تو اون اتاق….

*

لباس پوشیده و اماده منتظرش میشینم تا بیاد… ساعت دو و هنوز نیومد.. دیگه نمیدونم چرا گفت ناهار نذارم.. دلم از گشنگی بدجور مالش میره… بلند میشم که یه چیزی بخورم همون لحظه در باز میشه و میاد تو…

بدون حتی سلام میره سمت اتاقش…

نمیدونم چی شده.. اخلاقش چرا یهو اینجوری شد…یعنی فقط برا یه سوختن غذا… ولی بعید میدونم…

بیرون که میاد جلو میرم و میگم: میلاد؟

سرش رو به معنی چیه تکون میده؟

بیشعور به جای اون سر به اون بزرگی.. زبون چند گرمیت رو تکون بده خب….

نزدیکش میشم و میگم: چیزی شده؟

با اخم های درهم میگه: چی قرار بشه؟

_ آخه از دیروز ظهر که غذا سوخت یه جوری شدی؟ من… من قول میدم دیگه تکرار نشه…

اون تنها کسیه که فعلا برام مونده.. دوست دارم باهام بگه و بخنده حتی همون شوخی های رکیکش هم ترجیح میدم به اخلاق الانش… اینجور که اون رفتار میکنه بیشتر حس بدبختی بهم دست میده…

پوزخندی میزنه و بدون حرفی کفشاشو میپوشه و میزنه بیرون….

لیلای احمق، یه دو بار بهت خندید خیال کردی خبریه…

*

با تک بوقی که میزنه نگهبان در رو باز میکنه و وارد حیاط خونشون میشیم…آخرین باری که اینجا بودیم خاطره ی خوبی برام نبود….

فرنوش تو آلاچیق نشسته و با گوشیش حرف میزنه.. ما رو که میبینه سمتمون میاد و با من دست میده و میلادو محکم بغل میکنه و اونم از رو زمین بلندش میکنه و مثل دختربچه ها دور خودش میچرخونه….

حس خیلی بدی به دلم چنگ میزنه.. مثل حس حسادت، حس حسرت…اون هیچوقت منو حتی بغل هم نکرده….

_ وااای داداش تو رو خدا بذارم زمین….لیلا تو یه چیزی بهش بگو…

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: میلاد الان میفته بزارش زمین خب…

_ بابا کمرت شکست…صدای میثاق بود که با عسل از بیرون میومدن..نزدیک میشه و میگه: سلام به زن داداش خودم…

_ سلام آقا میثاق خوبین؟

_ والا من میثاقم… اقا ماقایی هم تو شناسنامم ندیدم..

میخندم که رو میکنه سمت میلاد و میگه: انصاف نداری تو… نمیگی ما از گشنگی رو به موتیم…

میلاد بیخیال جلوتر میره و میگه: خوب که خودت میدونی تا ساعت چند جلسه بودم…

به عسل هم سلام میکنم که فقط سرشو تکون میده و جلوتر میره سمت خونه…

ایییششش دختره ی لوس….

وارد خونه میشیم.. مامانش جلو میاد و یه جوری میلاد و میبوسه انگار که یه قرن ندیدش…

_ الهی فدات شم عزیزم.. خوش اومدی..

سمتش میرم و باهاش دست میدم و میگم: سلام مامان جان..

انگار که از لفظ مامانی که بکار بردم زیاد خوشش نمیاد چون فقط به سلام خالی اکتفا کرد و هیچی دیگه نمیگه….

میلاد دست میندازه دور گردن مامانشو میگه: حاج اقا کو مامان؟

_ مامانش روسریشو میاره جلوتر و میگه: مگه تو حیاط نبود؟

قبل از اینکه میلاد جوابی بده، فرنوش میگه: چرا مامان.. حیاط پشتی بود، داشت درخت ها رو اب میداد، …

کاش میشد من نمیومدم….

کنار میلاد رو مبل میشینم…

عسل با یه لحن لوسی که فقط و فقط مختص خودشه میگه:خاله بنفشه اگه کاری چیزی هست بهم بگین انجام بدم….

مادر شوهر عزیز که حالا فهمیدم بنفشه خانم اسمشه میگه: عزیزم تو سلیقت خیلی خوبه..یه سالاد درست کن دخترم…

نمیدونم واقعا حسم دیگه خیلی بد شده یا چیز دیگه ای،ولی میدونم مادرشوهرا هیچ حرفی رو بدون منظور نمیگن….به قول لعیا ازت تعریف نمیکنن مگه اینکه بخوان عروس دیگه رو بچزونن…

 

بلند میشمو سمت اشپزخونه میرم…عسل خانوم با اون سلیقه ی زیباش داره سالاد درست میکنه…

هیچ حس خوبی بهش ندارم…

فرنوش جلو سینگ وایساده و میوه میشوره…

منو که میبینه لبخند میزنه و میگه: لیلا جون دستمال میاری میوه ها رو خشک کنی..

_ باشه عزیزم…

الان ترجیح میدم هر کاری رو انجام بدم که فقط سرگرم باشم…

*

ظرف میوه رو میذارم رو میز و میخوام برگردم که حاج اقا میگه: بشین دخترم.. ناهار که درست و حسابی نخوردی.. میوه هم نمیخوای بخوری… بسه هر چقد تو آشپزخونه بودی… بشین باباجان…..

اینقد که تو این مدت محبت ندیدم با همین یه جمله دلم شاد میشه و میگم: کاری نکردم که…. با اجازتون برم پیش فرنوش..

برمیگردم تو اشپزخونه.. عسل تو گوشیش یه چیزی رو به فرنوش نشون میده، و فرنوش با دهن باز نگاش میکنه و میگه: وااای خدا اینجا چه خوشگله.. خداییش هدا همیشه جذاب بوده..

منو که میبینن، عسل گوشیو هل میده تو جیبش و بلند میشه و میزنه بیرون…

فرنوش بهم نگاه میکنه و میگه: بیا عزیزم، بیا بشین میوه بخوریم…

میشینم کنارش و وقتی مطمعن میشم عسل کاملا بیرون رفته میگم: فرنوش، یه سوال ازت بپرسم؟

_ بگو عزیزم

_ عسل چرا از من خوشش نمیاد؟

میخنده و میگه: عسل از هیشکی خوشش نمیاد..

_ ولی اخه انگاری در مورد هدا اینجور نبوده…

بلند میشه و میگه: چون اون دختر عموشه‌‌‌..

صحییییح.. پس بگو چرا اینقد از من بدش میاد..

_ ولی بازم دلیل نمیشه.. اصلا مگه من زندگی دخترعموشو خراب کردم….

یه لیوان آب میخوره و همزمان میگه: ولش کن بابا… اون از هر صد نفر از یکی فقط خوشش میاد.. کلا مدلش اینجوریه..

بلند میشم جلوش وایمیسم و میگم: هدا و میلاد برا چی از هم جدا شدن؟ سرمو کج میکنم و لب میزنم: بخدا خیلی دلم میخواد بدونم..

_ دیگه چی میخوای بدونی؟

یا خود خداا…

خدا جون وقتی شانسو تقسیم میکردی به بنده هات، من کدوم گوری بودم.

با اضطراب میچرخم سمتش…

جلوتر میاد و من جایی واسه عقب رفتن ندارم‌‌و میچسبم به کابینت پشتم‌‌..یه قدمیم وایمیسه و سرشو خم میکنه و با عصبانیت میگه: مگه کری؟

فرنوش جلو میاد و میگه: داداش بخدا چیزی..

دستشو جلوش میگیره و میگه: تو ساکت باش فرنوش..

میزنه رو شونم میگه: با توام…

سرمو میندازم پایین و فاتحه ی آبرو و شخصیتمو میخونم….

همون لحظه میثاق میاد داخل و با دیدنمون پا تند میکنه و رو به فرنوش میگه: باز چیه؟

_ فرنوش: نمیدونم..یعنی بخدا هیچی…

دست میذاره رو کتف میلاد و میگه: چته بابا… بیا اینور.. بیچاره سکته کرد اینجور هوار شدی رو سرش..‌

بیچاره… آره خوب بیچاره.بدبخت، رو سیاه… اینا همه ی لقبهایی که با افتخار از الان تا همیشه باید رو دوشم حمل کنم….

دعا دعا میکنم عسل نیاد تو و این شرایط خفت بارمو نبینه…میثاق دورش میکنه و من تمام نفرتی که تو دلم هست رو میریزم تو چشمام و نگاش میکنم…. با دیدن نگاه تند و تیزم دوباره میخواد سمتم بیاد که میثاق میزنه رو سینش و به عقب هلش میده رو بهش میتوبه: معلوم هست چته…با خودت چند چندی تو؟ میخوای بزنیش؟ اندازه ی یه سیلی که بخوای بهش بزنی هست؟… دستشو دراز میگیره و میگه: بیا برو تو حیاط یه بادی به کله ت بخوره…

رو بهم سرش رو چند بار تکون میده که یعنی بعدا برات دارم…

مرتیکه دمدمی مزاج احمق…

میزنن بیرون…و من رو صندلی وا میرم.. اشکام چشمامو پر میکنن ولی نمیذارم بریزن.. بی لیاقت… برا کی اشک بریزم… عوضی.. ایشاالله بری دیگه برنگردی احمق…

 

 

عسل میاد تو ومیگه: فرنوش جان خداحافظ عزیزم…..با دیدن قیافه ی ناراحت من برق خوشحالی میشینه تو چشماش و این ذوقش از چشمای من دور نمیمونه..

فرنوش بی حس نگاش میکنه و میگه: بسلامت عزیزم… فقط یادت نره کتابی که ازت خواستم و بدی به میثاق بیاره…

جلو میاد و گونشو میبوسه و میگه: با میلاد میرم… میثاق میگه کار دارم.. ولی باشه گلم میدم به میلاد بیاره…

بدون خداحافطی از من میزنه بیرون…

احمق… دو نفرتون برید که دیگه برنگردید…

فرنوش کنارم میشینه و میگه: خودتو ناراحت نکن عزیزم.. اون همیشه همین شکلیه…

دلم میخواد بهش بگم، همیشه همین شکلیه… درسته… ولی فقط برا من، نه کس دیگه ای، وگرنه صبح چه جوری خودتو بغل کرد، ولی هیچی نمیگم… نمیتونم..بغضی تو گلوم گیر کرده که اگه بخواد شروع کنه به باریدن حالا حال باید بباره.‌‌.

با ورود مامانش نگاه هر دو نفرمون سمتش کشیده میشه…جلوتر میاد و صندلی روبه روییمون میکشه و میشینه…

_ تو دیگه از کجا پیدات شد؟

اولش باورم نمیشه که با منه…. اطرافمو نگاه میکنم و با لبای لرزون میگم: با منین؟

فرنوش هم بهت زده میگه: مامان!!؟

_ هیچی نگو تو فرنوش… رو بهم دوباره با عصبانیت میگه: مگه با تو نیستم؟ از کجا اومدی و شدی بلای جونش…هااا؟ هر وقت ببینمش باید اینجور عصبی باشه، اره؟..

دندونامو رو هم فشار میدم و چیزی نمیگم..اما اون بیرحمانه ادامه میده: چیکار کردی که گرفتت.. میلاد اصلا تو وادی زن گرفتن نبود… خودشو جلوتر میکشه و میگه: اصلا مگه الان نمیخواست بزنتت، مگه اون روز نزدت!.. هاا؟ پس چرا ولش نمیکنی بری؟ غرور نداری؟ غیرت نداری؟..  زن نیستی؟ برا چی نمیذاره گوشی بگیری دستت، اگه اینقد براش بی ارزشی که برات حتی یه حلقه نمیگیره برا چی ولش نمیکنی بری…چی میخوای از جونش هاا؟

فرنوش با درموندگی لب میزنه: مامان تو رو خدا…

دیگه جای من اینجا نیست… با حرفای مامانش تکه تکه شدم…  بلند میشمو تکه هام رو جمع میکنم و از خونه میزنم بیرون…

تو حیاط میثاق و باباش رو میبینم که دارن حرف میزنن… هم میبینمشون و هم نه…

چه درد بزرگیه که تمام وجودت گریه بخواد و تو بخوای سرکوبش کنی و براحفظ ابرو و شخصیت خرد شده ت بجنگی….

در حیاط و باز میکنم و میزنم بیرون و به صدا زدن های میثاق و پدرش هم توجه نمیکنم…

هوا تاریکه و سرد… دلم میخواد از این شهر و از این آدما فرار کنم… برم یه جایی که هیشکی نباشه…خودم باشم و خودم… بشینم یه دل سیر زار بزنم برا خودم، برا این سرنوشت…

نمیدونم چقد راه رفتم ولی پاهام خیلی درد میگیره….

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

🤧🤧❤❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x