رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۶

3.7
(58)

 

*

_ یعنی چی آخه…مگه ده بار جشن میگیرن….خوبه هنوز سه ماه نشده که از عروسیشون میگذره ها…بده اون گوشیتو یه زنگ بزنم فرنوش ببینم جریان چیه؟…گوشی خودم نمیدونم چه مرگشه که روشن نمیشه…

موهاشو جلو آینه شونه میزنه میگه: چند هزار بار بهت بگم فرنوش به خودمم نگفته جشن برا چیه..فقط گفته برا خودمه..حالا میگم احتمالا شاید نی نی در کار باشه و نخوان چیزی بگن…الانم جای اینهمه نق زدن اون لباسی که برات گرفتمو بپوش.. اگه خودت بلدی آرایش کنی که هیچ اگه هم بلد نیستی آماده شو ببرمت آرایشگاه چون داره دیر میشه….

در حالیکه لباس های امید و عوض میکنم میگم: برا یه جشن ساده که نمیرن آرایشگاه… خودم همینجا یه کاریش میکنم….

فقط جورابای امید مونده که اونا رو هم از تو ساک در میارم و ادامه میدم: بعدشم تو که اهل اینچیزا نبودی…چه خبره که امروز اینهمه آرایش آرایش میکنی…مثلا میخوای زنت از همه سر باشه….پس خدمتت اعلام کنم که نگران نباش چون من بدون آرایش هم خوشگلترینم….

از تو آینه نگام میکنه و با نیش باز میگه:پس خوش به حال خودم که زنم اینهمه خوشگله…حالا که نیازی به آرایشگاه نداری بجنب که وقت زیادی نداریم…باید بریم کادو هم بگریم…

_ از دست فرنوش… دختره ی خنگول نباید بگه به چه مناسبتی دعوتین که ما بدونیم حداقل چی بخریم….

میچرخه و سمتم میاد و میگه: حرص نخور فدات شم…یه چی میگیریم دیگه…

میشینه رو تخت و دستشو برا بغل کردن امید دراز میکنه که بَ بَ گفتن امید هر دومون رو شوکه میکنه….

به سرعت جت بلند میشم و رو تخت بالا پایین میپرم…

_ واااای خدا الهی فدات شم…. دیدی میلاد..گفت بَ بَ…اسم تو رو گفت..

محکم بغلش میکنه و بوسش میکنه و ذوق زده میگه: من فدات بشم پسر طلام …..

از پشت به میلاد میچسبم و لپشو محکم میبوسم…..

_خداییش کیف کن… اولین نفر رو بهت اسمت و آورد….میچرخم و جلوش قرار میگیرم..امید رو میذازه رو تخت و دستمو میکشه که پرت میشم تو بغلش….

خم میشه و پیشونیم رو عمیق و طولانی میبوسه…

یه جا خونده بودم بوسیدن پیشونی لذتش برا زن خیلی بیشتر از بوسیدن لبه…به نظرم درست گفته…وقتی پیشونیم توسط شوهرم بوسیده میشه حس ارامش و امنیت به دلم سرازیر میشه…

_ فدای زن و بچم بشم من…

خیره به چشام ادامه میده: خیلی دوست دارم لیلا…خیلی…

تو سکوت با عشق نگاش میکنم….

میخواد خم شه که لبهام رو ببوسه که بَ بَ گفتن اینبار امید باعث میشه با صدای بلند بزنه زیر خنده…خودمم خنده م گرفت از این صدا زدن بد موقع امید…..

_ وااای خدا…. بچم غیرتی شد… میبینی لیلا…رو مامانش حساسه…

آروم میزنم به بازوش و به خنده میگم: اره میگه خجالت بکش مامانمو نبوس…

از رو پاهاش بلند میشم و اون با بغل گرفتن امید پا میشه و همزمان که سمت در میره میگه: من و گل پسرم تو سالن منتظرتیم…بپوش.. زود هم بزن بیرون…اون ساک هم با خودت بیار…

میچرخه طرفم و یه چشمک ریزی میزنه و ادامه میده: حالا اگه ساک هم برات سنگینه یا دوست نداری میخوای خودم بیارمش….البته بعید میدونم چون کلا ساک دوست داری….هااا؟…نظرت؟…

هر چی به اطراف نگاه میکنم که یه چیز خوب گیرم بیاد برا پرت کردن پیدا نمیکنم و در نتیجه با همون دست خالی با حرص میگم: خیلی بی ادبی میلاد…. هم بی ادب هم بی تربیت…

قهقهه ش بلند میشه و سمت سالن میره و میگه: زود باش…دیر نکنی وگرنه امید رو میخوابونم و میام قشنگ با عمل بهت ثابت میکنم چقدر دوست داری…..

خودمم خنده م میگیره و زیر لب میگم: دیوث اعظم با اختلاف بسیار زیادی نسبت به بقیه……

 

*

_ میگم میلاد این لباسی که پوشیدم فقط به درد مجلس عروسی میخوره…. اونم فقط خودم عروس باشم…

_ دوسش نداری یعنی؟…

_ نه دیوونه..به این خوشگلی…. میگم یعنی ما که نمیدونیم مراسم چیه.. شاید بقیه خیلی ساده باشن….اونوقت من با این ارایش و لباس یه جوریه به نظرم….

_ خیلی هم خوبی…مطمعن باش اگه بد بود خودم بهت میگفتم…

از تو آینه به خودم نگاه میکنم و کشیده میگم: باوشه….حالا که خودت میخوای بقیه به تخ…

به سرعت سرش میچرخه طرفم و با تعجب میگه: به چی؟…

ای خدا لعنتت کنه فرنوش بی تربیت….اینقد چرت و پرت میگی که منم ازت یاد میگیرم….

آب دهنم رو قورت میدم و میگم: هیچی منظوری نداشتم…یهویی اومد تو دهنم….

اخماش تو هم میره و حرصی میگه: یعنی چی…اومدیم دو نفر دیگه هم تو ماشین بودن همینجوری میخواستی حرف بزنی….اصلا یه مادر اینجوری باید بی قید حرف بزنه…

وااای عجب غلطی کردم…..

_ ببخشید دیگه..میگم حواسم نبود….حالا خوبه خودت هزار تا چیز میگی….

_ اونا فرق داره….من در مورد مسائل خودمون حرف میزنم…تو هم بگو….مگه هر چی گفتی چیزی بهت گفتم…ولی این حرفا نه..اینا دیگه خیلی زشته….

با انگشتای دستم بازی میکنم و برا ختم ماجرا میگم:: باشه….ببخشید دیگه نمیگم….

چشم میگیره ازم و خدا رو شکر انگار بیخیال قضیه میشه….کنار خیابون نگه میداره..‌پیاده میشه که منم دستگیره رو میگیرم و میخوام پیاده شم که جدی میگه: نمیخواد….زود میرم و میام..اذیت میشی با بچه…

میگه و به سرعت فاصله میگیره و فرصت هر اعتراضی رو ازم میگیره….

 

نیم ساعتی طول میکشه که با یه بسته از پاساژ میزنه بیرون….

سوار میشه و بدون حرفی با اخمهای در هم بسته رو میذاره رو صندلی های عقب….

حوصله ی اخماشو اصلا ندارم….

_ میلاد اگه میخوای اینجوری رفتار کنی برگرد و منو بذار خونه…من حوصله ندارم جلوی بقیه عین بچه ها بخوای قهر کنی….

چیزی نمیگه و ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه….

_ خب چی گفتم مگه که اینطوری میکنی…..

بازم چیزی نمیگه و فقط سرعتشو زیاد میکنه….

دندونامو رو هم فشار میدم و منم دیگه چیزی نمیگم….وقتی مرد سی و شش ساله رو همچین چیزی بخواد قهر کنه واقعا جای تاسف داره….

 

 

تا رسیدن به خونه ی مادرش نه اون حرفی زد و نه من….

_ برو پایین…

میچرخم سمتش و میگم: چته اینجوری رفتار میکنی….مگه چی گفتم…خب با تو شوخی نکنم با کی بکنم…ها؟…قهر نباش دیگه… آفرین….

ذره ای از اخمش باز نمیشه و همونطور جدی لب میزنه: برو پایین میگم…حوصله ندارم و کمتر برو رو اعصابم…..

دلخور و ناراحت دستگیره رو میگیرم و پیاده میشم….

خیلی وقت بود که اینجوری باهام حرف نزده بود….دلم میگیره و حلقه ی اشک تو چشام جمع میشه..‌‌.واقعا کشش اینو ندارم که بخواد جلو بقیه هم همینجور رفتار کنه….

کلید میندازه میره داخل و منم پشت سرش وارد میشم….

امید و ازم میگیره و با لحن بدی میگه راه بیفت….

تموم جونم رو استرس میگیره..‌. من اصلا نمیدونم برا چی یهو اینجوری شده…فقط به خاطر یه کلمه ببین چیکار میکنه….خیر سرش همین چند ساعت پیش بود اونجوری حرفای عاشقانه میزد….حالا انگاری برگشته به تظیمات کارخانه….

حیات خونه از ماشین پر شده… از بین ماشین ها عبور میکنیم و چند پله ی ورودی خونه رو هم بالا میریم….

در رو باز میکنه و جلوتر از من وارد میشه و کنار وایمیسه….

پشت سرش وارد میشم……

با ورودم یه صدایی مثل ترکیدن چیزی بلند میشه که باعث میشه جیغ بلندی بکشم و بچسبم به میلاد….

_ تولد تولد تولدت مبارک….مبارک مبارک تولدت مبارک…..

دستامو جلو دهنم میذارم و مات و مبهوت به اطراف نگاه میکنم…. چه خبره؟….خدایااااا……

به میلاد نگاه میکنم که برخلاف چند دیقه پیش خوشحال و خندونه……

سالن پر شده از مهمون….هنوزم نمیدونم چه خبره که فرنوش با یه کیک خیلی بزرگ سمتمون میاد و جلوم قرارش میده…. یه کیک خیلی خوشگل که روش نوشته لیلای نازم تولدت مبارک……

خیره بهش نگاه میکنم ولی کم کم دیگه تار میبنمش…. باورم نمیشه… یعنی برا من تولد گرفتن…..مگه اصلا چندمه؟…..اشکام رو گونه هام جاری میشن….دستامو جلو صورتم میگیرم و میزنم زیر گریه… احساساتمو اصلا نمیتونم کنترل کنم….

میلاد امید و میده به عسل و محکم بغلم میکنه و بغل گوشم لب میزنه: الهی فدات شم… لیلون نازم..تولدت مبارک عزیزدلم….

با این کار میلاد صدای دست و جیغ بیشتر میشه….خدا باورم نمیشه…من اصلا یادم رفته بود…فکر نمیکردم میلاد یادش باشه….

میثاق: بابا بسه دیگه…میلاد حیا کن پسر…بقیه اعمال خاکبرسریتون رو بذارین برا خونه خودتون….

با این حرف میثاق خجالت زده میخوام از بغلش بیرون بیام که نمیذاره و خم میشه پیشونیم رو محکم و طولانی میبوسه..‌‌

صدای میثاق بازم بلند میشه و دوباره میگه: پناه بر خدا از شر شیطان رانده شده.‌‌..خواهرا برادرا لطفا محیط رو جهت یه سری مسائل مثبت هجده ترک کنید….

حس میکنم صورتم از فرط خجالت و هیجان و خوشحالی قرمز قرمز شده….اینقده که گرممه… اونم وسط زمستون….

با گرفتن دستم از بین جمعیت رد میشیم و رو مبل تزیین شده میشینیم…..صدای آهنگ بلند شده و جوونا برا رقص میرن وسط….حس عروس بهم دست میده…کاشکی به حرف میلاد گوش میکردم و میرفتم آرایشگاه….

کل خونه رو تزیین کرده….مطمعنم که کلی هزینه کرده….هنوزم باورم نمیشه و انگار خوابم….

دستش از پشتم میگذره و رو شونم قرار میگیره…

نگاش میکنم و دم گوشش با خنده لب میزنم: اون همه اخمت پس الکی بود؟….

میخنده و سرشو به معنی آره تکون میده و میگه: ولی باور کن وقتی اشکت رو دیدم میخواستم بزنم زیر همه چی….ولی خدا رو شکر که واقعیت و نگفتم….به این ذوق و شوقت می ارزید…‌‌‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

Woow😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x