رمان در مسیر سرنوشت پارت ۸۱

4.2
(40)

 

_ باهات خوبه لیلا؟….اذیتت میکنه؟….آره؟…

از بغلش بیرون میام و خیره به صورتی که دیگه مثل قبل شفاف و زیبا نیست لب میزنم: نه بخدا…. میلاد خیلی خوبه… باور کن اگه من اون و اذیت کنم اون منو اذیت نمیکنه….

پوزخندی که میزنه نشون میده که باور نکرده…

موبایل و از جیبم در میارم و شماره ی میلاد و میگیرم….

بی توجه به اینکه ممکنه حرف نامربوطی که باعث خجالتم بشه بزنه صدا رو میذام رو اسپیکر و   منتظر میمونم تا جواب بده….میخوام صادق بدونه که چه جوری باهام حرف میزنه….

چند بوق میخوره و با بوق پنجم ششم صداش میپیچه….

_ جونم لیلا؟…

_ سلام عزیزم….خوبی؟…رسیدی؟…..

_ فدای خانمم….آره همین الان رسیدم….

_ آهاا…بهت گفته بودم زنگ بزن بهم، وقتی که  رسیدی….

یکم با لحن تند اینو میگم که صادق بفهمه ازم یه ذره هم که باشه حساب میبره….

خدا رو شکر انگاری رعایت فاصله ای که بینمون هست رو میکنه و ضایع نمیشم پیش صادق…

_ باور کن الان میخواستم شماره تو بگیرم….. گفتم لباسامو عوض کنم بعد….

انگار که خودشو پرت میکنه رو مبل یا تخت و ادامه میده: جات خیلی خالیه لیلا… لعنتی من مگه بدونت خوابم میبره؟….کی رو تو بغل بگیرم الان؟…

حس میکنم دمای بدنم میره رو هزار و از همه جای بدنم حرارت میزنه بیرون…..

سرمو میندازم پایین تا واکنش صادق رو نبینم….

_ خوب باشه…میخوای بخوابی منم مزاحمت نمیشم عزیزم…. شب بخیر…

میخوام قطع کنم که صداش نمیذاره و میگه: وایسا ببینم…. کجایی مگه؟….کسی پیشته؟.. آره؟…

قطعا اگه بگم صادق خوش حال نمیشه و میدونم اینقدی بهم میریزه که همین فردا میاد دنبالم…

صادق بلند میشه و میره پایین…..

جاش میشینم و از رو اسپیکر برمیدارم و اینبار راحت باهاش حرف میزنم….

_ یه لحظه بابام اومده بود دیگه روم نشد جوابتو بدم…

_ آهاا…  رو اسپیکر گذاشته بودی آره؟…

_ دیگه فک کردم کسی نمیاد…. الان برداشتم…

نفس عمیقی میکشه و کشیده میگه: خیلی خب….حالا میگم ما که دوران نامزدی نداشتیم .. میخوای یه سکس چت بریم….

میگه و خودش بلند میزنه زیر خنده…..

منم میخندم و میگم: نخیر…شما با این چیزا خالی نمیشی…یه قفل میزنی یه خودت تا برگردم….

_ اوووف… باور کن همین الان هوستو کردم لیلون.. الان چه خاکی بریزم سرم؟…

چشام گشاد میشه…ما همین دیشب رابطه داشتیم….

_ واقعنی میگی میلاد؟…

_ دروغم چیه دیوونه؟….مکث میکنه و ادامه میده: میگما… لیلا جان من یه چیز ازت بخوام نه نمیگی؟…

مشکوک میگم: چی؟…. بگو؟….

_ هووووم…خب.. ببین… تو که نیستی.. منم که زدم بالا بدجور…. الان به نظرت چیکار کنم؟….

اخمام تو هم میره و میگم؛: یعنی چی چیکار کنی؟…

_ یعنی اینکه دیشب هم گفتم دیگه… در صورت نبود همسر در منزل شرع مقدس اسلام چی گفته؟..

دندونامو اینقد رو هم فشار میدم که فکم درد میگیره…..

با حرص لب میزنم: ببین میلاد دارم بهت هشدار میدم….

میپره وسط حرفم و کشیده میگه: خب……

_ بهت هشدار میدم دست از پا خطا کنی…. دیگه نه من نه تو….

بلند میخنده و میگه: از کجا میخوای بفهمی دست از پا خطا میکنم یا نه….نکنه دوربین گذاشتی…..

_ اشتباه کردم نذاشتم… نه که بار اول بود تجربه ی کافی نداشتم….

 

 

نمیدونم چه مدت داشت سر به سرم میذاشت و خودش میخندید..اینقد حرص خوردم از دستش که مطمعنم الان که میخوام برم پایین صورتم گوله ی آتیش شده…..

 

خدا رو شکر الان دیگه جز خانواده ی خودمون و سمانه که دیگه عضوی از خونه خودمون شده هیشکی نیست…

داخل میشم…..همه تو پذیرایی دور هم نشستن… میخوام کنار سمانه و لعیا بشینم که بابا صدام میزنه و سمتش میرم‌…کنارش جا میگیرم و اون اول پیشونیم رو میبوسه بعدم امید که دست مامانه رو میگیره و میذاره بغل خودش……

تمام این مدت آرزوی همین صحنه رو داشتم…. اینکه کنار خانواده م باشم….دور هم باشیم و چای بخوریم و حرف بزنیم…. بچم بینشون دست به دست بشه و دوسش داشته باشن…..نمیگم بدون مشکل ولی لااقل بدون مشکل بزرگی وگرنه که هر جا بریم و به هر کی نگاه کنیم داره با زندگی میجنگه….

به قول طایر شیرازی : بر هر کسی که مینگرم در شکایت است ….در حیرتم که گردش گردون به کام کیست……

ساده ترین اتفاقا زندگی ما، شاید آرزوی بزرگی برا بعضی آدما باشن….

 

از ته قلبم برا این لحظه و این ساعت و این روز خدا رو شکر میکنم….

 

 

*

_ امید چیکار کنم پس؟…

_ بذارش پیش خاله…

_ نمیدونم سمانه….حالا ببینم چی میشه…

شاکی نگام میکنه که اینبار میگم: خب میگی چیکار کنم…من که دیگه مجرد نیستم… بچه دارم…بچمم شیر میخوره….نمیتونم که ولش کنم باهات بیام نا کجاآباد که…..

دستشو به شکل خاک تو سرت میزنه تو سرم و میگه: خیلی بیشعوری لیلا….. خونه باغ بابابزرگته هاا…اونوقت میگی نا کجا آباد…..

میزنم زیر دستش و میگم: زر نزن بابا..جای این حرفا برو برام به لیوان آب بیار…..

_ روتو برم لیلا…یعنی خونه شما بیایم خودم کاراتو انجام میدم…الانم که خونه ماییم بازم باید من کاراتو انجام بدم….

چشمامو تو کاسه میچرخونم و حرصی لب میزنم: حالا انگار میخوای چیکار کنی…یه لیوان آبه دیگه…

همزمان که سمت در میره میگه: خیلی خب….آب و میارم ولی حق نداری بگی ماساژم بده…از الان گفته باشم…برو اون شوهر جونت ماساژت بده….ماشالله اینقد دستاش بزرگه که جیک ثانیه همه بدنتو تکون میده….اونم اساسی….

 

میزنه بیرون و بلند میخندم و میگم: خیلی دیوثی سمانه….الان شوهر جان نیست و دست خودت رو میبوسه…

طولی نمیکشه که اینبار با لیوان آب برمیگرده و میده دستم و تند تند میگه: اینو بگیر من یه سر برم پیش رقیه زود میام…

اخمام تو هم میره و میگم: رقیه کیه دیگه…

در حالی که مانتوش رو میپوشه میگه: رقیه دیگه…دختر سعادتی…آخ آخ باور کن به کل یادم رفتم بود…

_ تو با اون چیکار داری؟…

_ با اون کاری ندارم….با جزوه هاش کار دارم..زود میام….تا تو یه چرت بزنی برگشتم…

از رو تخت بلند میشم و میگم: چرت چیه بابا….امید پیش مامانه…دیر برم گریه میکنه…کسی هم که اینجا نیست وایسم در و دیوار رو نگاه کنم….

_امید پیش خالست دیگه….با راحیلم بازی میکنه….خدایش وایسا دیگه…بری که سه ساعت میخواد با خاله بحث کنی همین دو قدم راه و بذاره بیای خونه ما….

اینو راست میگه….مامان خیلی مواظب من و امید…ترسشم از میلاده….میگه حالا که میلاد گذاشته بیایم نباید کوچکترین بلایی سرمون بیاد….

بی حوصله میشینم رو تخت : وااای به حالت اگه طول بکشه…بد بلایی سرت میارم….

از اتاق میزنه بیرون : نکشیمون بروسلی…..

 

 

ده دقیقه ای هست که رو تختش درازم و خبری ازش نیست…..

دختره ی بیشعور….همیشه زود برگردمش یه یه ساعتی طول میکشه….

بلند میشم و میخوام برگردم خونه که همون لحظه در باز میشه….

_ خیلی خری سم…..

بقیه ی حرفم با دیدن امین تو دهنم میماسه….

 

جز همون شب اول که در حد یه سلام علیک سرسری بود وگرنه این چند روز ندیدمش…

 

_ سلام دختر خاله….قدم ما شور بود…بلند شدی که….

لبخند میزنم و میگم: نه این چه حرفیه آقا امین…..

پوزخند صدا داری میزنه و دستاشو میبره پشتش و صاف وایمیسه و میگه: آقا امین!…آره؟…‌.که اینطور…..

اخمام از پوزخندی که میزنه و لحن صداش تو هم میره و میگم: ببخشید من باید برم…بچم خونه تنهاست….

میخوام از کنارش بگذرم که به سرعت دستمو میگیره……

شوکه شده بهش نگاه میکنم و دستمو میکشم و با خشم و تعجب میگم: ولمم کن….دیوونه شدی مگه…

هلم میده که محکم به دیوار پشت سرم میخورم….

نزدیکم میشه و بازو هامو محکم میگیره…..میخوام جیغ بکشم که یه دستشو میذاره رو دهنم و با پاهاش هم پاهامو چفت میکنه….

_ کولی بازی در نیار لیلا….یه عمره تو کفتم لعنتی…از وقتی که یکم جلو عقبت رشد کرد…از وقتی که صاف صاف جلو روم میرفتی و میومدی…از وقتی که رو همین تخت با سمانه میخوابیدی….با فکرت شب میخوابیدم و صبح بیدار میشدم…..وقتی هم اومدم خواستگاریت پیف پیف کردی و جواب رد دادی….شدی زن یه آشغال بیشعور که علاوه بر اینکه شبانه روز بهش سرویس میدی مثل سگ هم ازش کتک میخوری…..

باورم نمیشه این حرفا رو از زبون کسی میشنوم که تا همین چند دقیقه پیش به عنوان یه حامی روش حساب میکردم…..

تمام بدنم انگار رو ویبره ست و این سمانه ی احمق پس چرا نمیاد…

سرش که برا بوسیدنم جلو میاد از حالت شوکی در میام و شروع میکنم به دست و پا زدن…

سرمو محکم تکون میدم و اونور و اینور میبرم تا نتونه غلطی کنه….

زانوم رو با بدبختی بالا میارم و محکم میکوبم وسط پاش‌…

دست و پاش از بدنم شل میشه…. با تمام وجود هلش میدم عقب…..چشماشو از درد رو هم فشار میده ولی همچنان ولم نمیکنه و فقط دستش رو از دهنم برمیداره….

_خیلی کثیف و لجنی امین… حالم ازت بهم میخوره کثافت…ولم کن بذار برم آشغال….

بازومو میگیره و تا به خودم بیام پرت میشم رو تخت….

میخوام بلند شم که نمیذاره و با تمام وزنش میفته روم….

_ کمک….کمک…….

با تمام وجودم جیغ میکشم…جوری که حس میکنم گلوم خش برمیداره…..

دستش رو بدنم به حرکت در میاد و میخواد لبهاشو بذاره رو لبهام که صدای باز و بسته شدن در حیات باعث میشه دندوناشو محکم رو هم فشار بده و فورا از روم بلند شه….

دستشو تهدیدوار جلوم تکون میده و با خشم میگه: بخوای به کسی چیزی بگی،، تو بغل شوهرت هم که باشی میام و جرت میدم کثافت….

فقط بهش نگاه میکنم…با خشم و تنفر……فرشی که از دست و پا زدن من جمع شده رو درست میکنه و از اتاق میزنه بیرون….

کثافت آشغال بی وجود…..لیلا نیستم اگه آبروتو نبرم….

طولی نمیکشه که سمانه با لبهای خندون میاد داخل…

با دیدن منِ آشفته رو تخت که با چشای خیس نگاش میکنم سراسیمه جلو میاد…

میشینه کنارم و تند میگه: چت شده تو…..

خشم تو وجودم رو با بالا آوردن دستم و کوبیدن رو صورتش خالی میکنم….

سرش کج میشه و من بدون کوچکترین توجهی به قیافه ی زار و متعجبش بلند میشم و لباسمو مرتب میکنم و از خونه ای که یه زمانی مامن ارامش و حالا نفرت انگیزترین خونه میشه برام میزنم بیرون….

اون سیلی حق امین عوضی بود…..ولی سمانه هم مقصر بود…اگه میگفت امین خونه ست من هیچوقت تنهایی نمیموندم اونجا که اون کثافت فکر دست درازی به سرش بزنه….

وارد حیات خونه خودمون میشم…فورا سمت شیر آب میرم……چند مشت آب به صورتم میزنم تا اشکام با قطره های آب یکی شن و راحت بتونم گریه کنم…….

خدایاااا اگه اون بلایی سرم میاورد من چطوری دیگه تو چشمای میلاد نگاه میکردم……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x