رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۵

4.2
(51)

عروسی رفتن با بچه مصیبت های خودش رو داره…. بخصوص امید که تا نیم ساعت پیش گیر داده بود به رقص نور ها و الان هم گیرش به اکلید های لباس دختریه که میز جلویی نشسته و چون تازه چهار دست و پا راه میره ول کن ماجرا نیست و همش میخواد سمتش بره…..

کلافه بلند میشم و با بغل گرفتنش طرف میلاد میرم… کنار حاج بابا نشسته و مشغول حرف زدنه…

از دختره که دور میشیم امید شروع میکنه به گریه کردن و خدا رو شکر که اهنگ چند دقیقه ای هست که قطع شده و باعث میشه صدا به صدا برسه…..

گریه ی امید رو میشنوه و سمتمون میاد…

نزدیک که میشه دستاشو برا بغل گرفتن امید دراز میکنه و همزمان میگه: نفس بابا چرا گریه میکنه…

خسته و بی حوصله میگم: تو رو خدا میلاد.. خستم کرده..همش در حال نق زدنه…

یه بوس آبدار رو لپش میشونه و میگه: عه عه.. پسر طلا برا چی مامانتو اذیت میکنی….رو بهم: برا همین نق زدنه که اینجوری ریختی بهم…

واقعیتش رو بخوام بهش بگم نه.. امید شاید برا یه درصد اعصابم رو خط خطی کرده…

چیزی نمیگم که با گرفتن دستم سمت حوض گوشه ی حیات بزرگ تالار میره…

 

اینجا سرو صدا کمتر و باعث میشه بهتر بشنوم که چی میگه…

_ چته لیلا؟…این چه قیافه ی آویزونیه…ناسلامتی عروسی خواهر شوهر برادر شوهرته…. حالا هر کی ببینتت فکر میکنه اومدی قبرستون.. چته تو؟….

هم خستم هم بی حوصله م و هم بی اعصاب… پریود شدن بدموقع رو هم به همه ی اینا باید اضاف کنم…

حرصی و با دندونای فشرده میگم: میخوای برم وسط برات قرش بدم… میگی چیکار کنم… خانواده ی حاج بابا که خشک و مجلسی نشستن یه گوشه… خانواده مادرت هم که سایمو با تیر میزنن…من فقط با فرنوش جور بودم اونم که الان عروسه.. نمیشه که برم ور دلش بشینم… مامانت هم صاحب مجلسه هر دیقه یه وریه… خودتم که انگار نه انگار از وقتی شلوغ شده چسبیدی به حاج بابا و اینجا رو با شرکت اشتباه گرفتی که همش راجبه کار حرف میزنی….به نظرت چرا نباید گرفته باشم؟ مثلا خیلی داره بهم خوش میگذره که بندری برم……

نزدیک تر میاد جوری که فقط به اندازه ی یه وجب بینمون فاصله است…

_ چه ربطی داره… مگه باید حتما یکی باشه.. تو خودت صاحب عروسی هستی…. برا چی مثل غریبه ها رفتار میکنی… نشستی یه گوشه تا بقیه بیان طرفت….

اینا همه ی حرفایی که میخواستم بهش بزنم نبود… ولی بخوام حرفایی که از صبح تا حالا تو دلم تلنبار شده رو بهش بگم حتما با خودش فکر میکنه به فرنوش و عسل حسودیم شده… که البته درست فکر میکنه… ولی حسودی که نه… بیشتر یه حسرت….یه حسرت بزرگ وسط قلبم…

هیچکدوم این حرفا رو نمیزنم و در عوض میگم: کمرم درد گرفته.. امید فعلا دست تو باشه، من خستمه….

_باشه… میخوای با هم بریم پیش عروس و دوماد…

سرمو تکون میدم و میگم:آره بریم…

دستمو میگیره و سمتشون میریم.. با نزدیک شدنمون همون موقع خواننده دوباره شروع میکنه به حرف زدن و میگه: به افتخار عروس دوماد های گلمون….

عسل و میثاق میان وسط برا رقص ولی فرهاد و فرنوش پیش مادر فرهاد وایسادن و حرف میزنن و انگار علاقه ای به رقص ندارن…

آهنگ عاشقانه ای نواخته میشه و من و میلاد هم میریم جای عروس دوماد رقاص میشینیم…

لباس عسل بی نهایت زیباست و البته خیلی هم بی حجاب….جوری که یکم که خم شه نصف سینش مشخص میشه… مثل همین الان که یکم که تکون میخوره همه ی دار و ندارش میریزه بیرون و نگاه همه سمتش کشیده میشه…

_ دختره ی احمق…..

میدونم منظورش به عسله بخاطر لباس بازی که انتخاب کرده….

سرمو میچرخونم و بغل گوشش لب میزنم: چرا احمق… لباسش که خیلی خوشگله..من اگه لباس عروس میپوشیدم قطعا از این باز تر انتخاب میکردم.. عروسیه دیگه.. یه شبه…. آدم باید بهترین باشه….

میخنده….از اون خنده های مسخره ای که میگه جرات همچین کاری رو نداشتی….جراتش که به کنار…خودمم این مدلی رو دوست ندارم ولی برا حرص دادنش این حرفا نیازه…

_ اونوقت از همون راهی که اومدی برمیگشتی خونتون…. چون من کسی نیستم که اجازه بدم جاهایی که فقط مختص خودمه رو بقیه دید بزنن و اندازه بگیرن…

دهن باز میکنم که یه حرف خوب بش بزنم که همون موقع فرنوش و فرهاد نزدیک میشن….

فرنوش میشینه رو صندلی خودش ولی فرهاد کنار میلاد وایمیسه و امید و ازش میگیره….

صدای فرنوش دم گوشم بلند میشه و میگه: خداییش به تو هم میگن زن داداش…خبرت کجایی که هر چی چشم چشم میکنم نمیبینمت..

_ زر نزن بابا.. شما اینقد محو خانواده ی شوهری که انگار نه انگار منم هستم..وگرنه همین جلو چشمات بودم…فقط همون اولش که مراسم معارفه به این و اون بود زن برادر زن برادر میکردی….بعدشم که دیگه هیچی به هیچی….عروس خانم مگه دیگه تحویل میگرفت‌..

با نزدیک شدن فرهاد حرف دیگه ای نمیزنه…

فرهاد: بگیر فرنوش… امید و بغل کن بلکه خدا کنه و بچه ی اولت پسر باشه….

میلاد: نمیخواد فرنوش… دستاش کثیفه لباستو کثیف میکنه.. از همون فاصله بهش دخیل ببند ایشاالله که حاجت روا بشی…

با چشای گشاد شده به میلاد نگاه میکنه و با حرص میگه: مرتیکه تو خجالت نمیکشی… خیر سرت مگه من داماد نیستم… لباس من مهم نبود که بچه کثیفتو میذاری تو بغلم…

میخندم و میگم: عه اقا فرهاد این چه حرفیه…بچم تمیز تمیز…میلاد شوخی میکنه…

میلاد رو بهم: نه عزیزم..همین الان یه موز دادم دستش…با دستاش حسابی چلوندش و الانم با کت عموش تمیزش کرد… فدای پسر باادبم برم من…

به آستین کت فرهاد نگاه میکنم… راست میگه… استین کت مشکیش همش موزیه…

میدونم خیلی بد ولی هرکار میکنم خندم بند نمیاد…با همون خنده ی که حالا جز جدا نشدنی صورتم شده بلند میشم و میگم: ای وای تو رو خدا ببخشید… اگه میخواین بدین به من برم تمیزش کنم…

_ نمیخواد لیلا.. خودم تمیزش میکنم فقط این شازده ت رو بگیر تا برم ببینم چیکار میتونم کنم…

امید و ازش میگیرم و با دستمال دستاش رو پاک میکنم…

_ گناه داشت میلاد… برا چی بهش دادی وقتی میدونستی دستاش کثیفه….

میخنده و میگه: چیکار میکردم بابا.. نزدیک بود لباس خودم رو کثیف کنه… دیگه مجبور شدم…

 

آخر های عروسی برخلاف اولش بی نهایت خوش گذشت… میلاد دیگه از کنارم تکون نخورد و هر جا هم میخواست بره با خودش میبردم‌….با خانواده ی حاج بابا آشنا شدم و فهمیدم برخلاف خانواده ی مادرش خیلی هم خون گرم و مهربونن… منتها به قول سمانه اینقد تو جمع به کسی نزدیک نمیشم که بقیه هم فکر میکنن خودم رو میگیرم….

 

از کنار خواهر زاده ی حاج بابا که حالا دیگه میدونم اسمش نفیسه است بلند میشم و برا عوض کردن پوشک امید سمت سرویس میرم…

 

 

عوضش میکنم و میزنم بیرون که مامان هدا و چنتا دیگه از خاله های میلاد از کنارم عبور میکنن و میشنوم که میگن: معلوم نیست با کی خوابیده و یه توله پس انداخته و زده به اسم شوهره…

میخوام بی خیال شم و برگردم ولی واقعا نمیتونم… مغزم اتیش گرفت با حرفش…

میچرخم و بهشون نزدیک میشم و برخلاف درونم که غوغایی برپاست رو به مادر هدا خانوم که گل به اون بزرگی دخترش رو از یاد برده،خونسرد لب میزنم: اشتباه میکنی خانم به ظاهر محترم… اون دختر شما بود که به هر کی که بهش خندیده داده و عین خیالش هم نبوده.. دیگه متاسفانه از همون راه ها هم نتونست یه بچه بیاره و برا….

بقیه ی حرفم با سیلی که میخورم ناتموم میمونه….

عقب میرم و دستمو به درخت میگیرم که نیفتم….

باورم نمیشه…. این دومین باره که از این سلیطه کتک میخورم…

جلوتر میاد و محکم میکوبه رو سینم که سرم با شدت به درخت برخورد میکنه…

امید بغلمه و نمیتونم کاری کنم…دستش که دوباره بالا میره با صدای میلاد که صدام میزنه متوقف میشه…

نزدیک میشه و با اخم به من و خالش نگاه میکنه…

بینمون قرار میگیره و رو به خالش با عصبانیت میگه: یه بار قبلا همچین کاری کردین و به احترام بزرگتریتون هیچی نگفتم… به جون بچم قسم اگه یه بار دیگه ببینم و یا بشنوم دست کسی برا زدن زنم بلند شده اون انگشت و اون دست و قطع میکنم.. برامم مهم نیست چه نسبتی باهام داره…

خالش با دهن باز و چشای گشاد شده نگاش میکنه….حس میکنم از عصبانیت و حرص رو به انفجاره… زنیکه ی بیشعور خرفت… دخترت هزار تا کثافت کاری دراورد.. دیگه به من بدبخت چیکار داری….

خاله های دیگش بینشون قرار میگیرن و سعی به اروم شدن میلاد میکنن.. حیف که دلم نمیخواد عروسی خراب شه… وگرنه همینجا یه کولی بازی در میاوردم و میلاد رو مینداختم به جونش….

خالش فاصله میگیره و میگه: عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با ادمی بزرگ شود….

به میلاد نگاه میکنم که بازم میخواد سمتش بره و اینبار با گرفتن دستش نمیذارم…..

 

 

_ بیا اینجا ببینم…

نزدیکش میشم که شیر اب رو باز میکنه و صورتمو در حدی که ارایشم پاک نشه میشورم و دوباره مشغول تمدیدش میشم…

_ تو مگه مریضی باهاش دهن به دهن میشی..خودت نمیفهمی بچه بغلته و نباید اینجوری رفتار کنی…..

لبهامو رو هم فشار میدم و چیزی نمیگم… که اگه بگم به خاطر چی باهاش دعوا گرفتم خیلی بد میشه….میدونم و میشناسمش که یه دعوای دیگه راه میندازه…

میذارم حسابی سرزنشاشو بکنه تا بعدا که رفتیم خونه بهش بگم…. اینجا جاش نیست….

 

 

 

 

 

*

 

کفشامو هر کدوم یه وری میندازم و خسته و کوفته خودمو میندازم رو مبل….

_ اوووف خدا پاهام پوکید از درد…..

توجهی نمیکنه و طرف اتاق میره….هنوزم اخماش تو همه….دنبالش میرم….

امید رو میذاره رو تخت و سمت سرویس میره…

_میشه بگی دلیل این اخم و تخم جنابعالی چیه.. خوبه که من کتکا رو خوردم اونوقت قهرش با شماست….خوبه والا!…

میچرخه طرفم و با حرص میگه: اگه دم پر کسی نشی نه کتک میخوردی نه حرفی میشنیدی….

صحیح… الانم مثل همیشه بدهکار شدم….

_ آها.. که اینطور…. وقتی خاله ی گرام برمیگرده و میگه معلوم نیست با کی خوابیدی و از کی بچه دار شدی و انداختی گردن میلاد، چی میخواستی بهش بگم….بگم افرین…. مرسی.. شما درست میفرمایین…

جوری بهم نگاه میکنه که شک ندارم اگه الان خالش جلوش باشه یه دل سیر کتکش میزنه….

به سرعت سمت سوییچیش و میره و همزمان که از خونه میزنه بیرون میگه: زبون هر اشغالی که به حرف مفت باز بشه از حلقومش میکشم بیرون…..

 

در و باز میکنه و به صدا زدن های منم هیچ توجهی نمیکنه…..

اووووف خدا عجب غلطی کردم….حالا معلوم نیست چیکار کنه و کجا بره……

 

 

 

*

با صدای باز شدن در چشمامو باز میکنم….به ساعت نگاه میکنم که پنج صبح رو نشون میده…..

بلند میشم و سمتش میرم…. با دیدن خون گوشه ی لبش یه وااای بلند بالا میگم…

_ خدا منو مرگ بده میلاد… رفتی دعوا گرفتی…. آره؟…

بی حوصله سوییچو موبایلش رو پرت میکنه رو میز و خودشم پرت میشه رو مبل….

کنار پاش میشینم و میگم: میلاد با توام….جواب بده دیگه….چی شده میگم؟…..

چشای خمار از خوابشو میذاره رو هم و میگه: چی میخواستی بشه‌…دهن هر کی که بخواد به زن و بچم توهین کنه رو سرویس میکنم…

_ وااای… خالت رو زدی.؟

_ نه….پسرش رو زدم…..

دستمو سمت لبش میبرم و میگم:ورم کرده بذار برم یخ بیارم برات…

_ نمیخواد….اینقده خستم که فقط خوابم میاد… یه پتو بیار برام…خودتم بیا بغلم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x