رمان در مسیر سرنوشت پارت آخر

4.4
(105)

*

_ بیخیال لعیا،همینجوری خوبه دیگه….

_ کجاش خوبه…برات خوب نیست اینطوری جمع میشینی…. پاهاتو بکش….

_ نمیشه …جلو صادق و بابا روم نمیشه….

متعجب بهم نگاه میکنه و میگه: وااا…تو به زور یه چیزی رو تاپ و شلوارت میپوشیدی جلوشون..حالا روت نمیشه پاهاتو بکشی….

_ اون موقع فرق داشت قضیه ش….الان باردارم روم نمیشه….

صدای پیامی که برام میاد باعث قطع مکالمه ی بینمون میشه….

از میلاده…میرم تو چتمون و میخونمش….

( امشب برا ساعت ده بلیط دارم..میام اهواز….فردا عصر میام دنبالت )….

با خوندن پیام یه حس عجیبی بهم دست میده…ناراحت از ترک خانواده م و هیجان دیدن دوباره ی میلاد..‌‌‌…گرچه خیلی ازش دلخورم.‌.ولی به قول لعیا من هنوز سنی ندارم…بچه هام که پنج شش ساله شن اونوقت میتونم یه فکری برا خودمم کنم….

نمیدونم چقد زل زدم به فرش که با صدای بابا به خودم میام….

_ چیه بابا جان؟…چیزی شده؟…..

با لبخند نگاش میکنم و میگم: نه چیزی نیست…فقط میلاد پیام داده فردا عصر میاد دنبالم…

مامان: عه عه…هنوز زوده که…

لیلی: آره…آبجی بمون تو رو خدا…دلم برا امید تنگ میشه…

خودمم دوست دارم بمونم…یه جورایی بهشون عادت کردم ولی خب نمیشه واقعا…

میخوام بگم نمیشه که همون موقع موبایلم زنگ میخوره….

بلند میشم و میرم تو اتاق…در رو میبندم و میشینم رو تخت…..

_ سلام….

صداشو با مکث میشنوم که میگه: هنوز که دلخوری؟…

_ میخوای برات بندری برم؟…

به خنده میگه: آره..چرا که نه….مگه کم موفقی…بهترین شوهر دنیا..بهترین بچه ی دنیا…الانم که باز دوباره مامان شدی…

خودمم میدونم….میلاد اتفاق خوبه ی زندگیم بوده….

اما با این وجود میخوام یکم براش ناز کنم و با لحن لوسی میگم: فقط بیست سالمه دو تا بچه انداختی تو دامنم….

بلندتر از قبل دوباره میخنده و میگه: اووف من فدای اون دامنت بشم…. باور کن دلم برا دامنت یه ذره شده….

میخوام بهش بگم خیلی منحرفی که در باز میشه و لعیا و سمانه و فاطمه میان داخل و به اشاره های من برا بیرون رفتن هم توجه نمیکنن….

بلند میشم و خودم میخوام بزنم بیرون که بازم نمیذارن….

سمانه گوشش رو به موبایل میچسبونه و میخواد حرفایی که میلاد میگه رو بشنوه که خودم زودتر میگم: میلاد جان، سه تا موش فوضول اومدن تو اتاق..نه میذارن برم بیرون نه هم خودشون میرن بیرون…..

با تو سری محکمی که از سمانه میخورم حس میکنم چشام چپ میشه…

یه خداحافظی سرسری از میلاد میکنم و تماس رو قطع میکنم….

شاکی نگاشون میکنم و میگم: شماها خجالت نمیکشین… داشتم حرف میزدما…

لعیا: خب حرف میزدی…

با دستام به سه نفرشون اشاره میکنم و میگم: اینجوری آخه….رو به سمانه: توی بیشعور خو مغزمو جابه جا کردی با این ضربه ای که بهم زدی….

فاطمه پشت چشمی نازک میکنه و میگه: حالا مگه چی میخواستین بگین…

سمانه جفت لعیا جا میگیره و رو به فاطمه : از همون حرفا که تو صادق میزنین…از اون خوب خوبا….

لعیا: ول کنین این حرفا رو…نتونستی راضیش کنی بیشتر بمونی نه؟…

از رو تخت بلند میشم و میشینم کنارشون…

_ چیزی بهش نگفتم…

فاطمه: وااا….

بهش نگاه میکنم و میگم: وااا نداره که…خودمم دلم برا خونه و زندگیم تنگ شده….

سمانه رو بهم چشمک میزنه و میگه: دلت برا خونه تنگ شده یا برا تخت خواب و آغوش گرم نرم و مالیدن و خوردن و…

لعیا: عه..زهر مار دیگه….حالا هی تا صبح بگو….

سمانه: تا صبح چیه…یه کلمه دیگه بود که نذاشتی بگم…

فاطمه: اونم بگو خب….چیزی تو دلت نذار…

سمانه: اووف….قربون زن پسر خالم بشم من‌…کلمه کلیدیم هم کردن بود…

میخندیم و من اینبار میخوام مثل خودش بی پروا باشم و میگم: اتفاقا دلم برا همه اینایی که گفتی یه ذره شده…..

لعیا بالشتو سمتم پرت میکنه…تو هوا میگیرم و به خنده میگم: ول نمیکنه خب…‌

سمانه: حرفت حقه گلم‌….با این بچه هایی که فرت و فرت میدی بیرون بایدم دلت تنگ بشه….آخه از قدیم گفتن زنی که خیلی …میخواد تند تند هم بچه دار میشه…

لعیا با دست محکم میزنه پشت سرش و من دلم میخواد اون دستش رو که چنین کاری کرده  چندین بار ببوسم و بذارمش رو پیشونیم….

لعیا: خاااک تو سرت با این حرف زدنت…برا چی چرت میگی…

سمانه همزمان که پشت سرش رو ماساژ میده میگه: خیلی دیوثی لعیا….چشام زد بیرون که….

لعیا: حقته…برا چی از خودت حرف در میاری…

سمانه: باور کن ثابت شده است…..بهم اشاره میکنه و ادامه میده: بفرما…نمونش…..اگه دم به دیقه رو تخت ولو نبود و سواری نمیداد الان نه اون وروجک بیرون رو داشت،..آروم میزنه رو شکمم و میگه: نه این یکی رو….حتما خودش خواسته دیگه…زوری نبوده که…

وااای خدا….این مدت من نبودم نمیدونم با کی گشته اینجوری بی چاک و دهن شده.‌‌‌‌‌…

برا ختم دادن به ماجرا میگم: آقا اصلا دلم میخواد…شوهرمه….همین فردا شب هم برم اولین کاری که میکنم همینه….

سمانه: آره بذارش رو چشمات….

میخندم و میگم: اوووف…قربونش برم من…..

لعیا: تف به دو نفرتون…خاک هم تو سرتون منگلا…این چه طرز حرف زدنه آخه…

فاطمه: چیکارشون داری خب…اینجا همه متاهلیم جز سمانه که از هممون چشم و گوش باز تره…

میخندم و میگم: آره اینو خوب اومدی….

سمانه: درد و خوب اومدی……بگو ببینم تو که خبرت فردا میری و معلوم نیست برا بچه چندمت برمیگردی…از شب اولت که هیچی نگفتی لااقل بگو روزی چند بار میدی بهش که اینجوری وابستت شده…

لعیا بلند میشه و دستاشو به صورت خاک تو سرتون طرف هممون میگیره و رو به سمانه با حرص میگه: باید یه صحبتی با خاله داشته باشم….تو از وقت ازدواجت که هیچ از وقت بچه آوردنت هم گذشته….

میزنه بیرون و به محض بیرون رفتنش سمانه رو بهم میگه: میبینیش تو رو خدا…اونموقع که عقد بود چند بار خودم دیده باشمشون خوبه…تو همین راهرو نیم ساعت سامان خفتش کرده بود فقط و فقط ازش لب میگرفت و میمالیدش…از وقتی هم که عروسی کرده هر وقت بیاد اینجا همه گردنش و بالای سینش کبود کبود…..رو به فاطمه: مگه دروغ میگم…یادته اون روزی صادق بهش چی گفت…

متعجب و با دهن باز میگم: وااای خدااا…..صادق چی گفت…دیدش مگه؟….

فاطمه به خنده میگه: تیشرتش گشاد بود بعد حواسش نبود خم شد چای بذاره جلو صادق اونم کبودی هاشو دید….

_ هییبیییع…خب صادق چی گفت؟…

_ هیچی بابا چی میخواستی بگه…فقط بهش گفت این چه لباسه بازیه که پوشیدی…..ولی خو لعیا بیچاره خودش خیلی خجالت کشید….

_ اووووف چه بد….خدا هیچوقت برا من پیش نیاد…الهی آمین…

سمانه: برا تو پیش نمیاد عزیزم….تو اگه زیرش در حال جر خوردن هم باشی ماها فقط میتونیم بگیم محکمتر بزن داداش….نوش جونت…..

با این حرف وقیحانش حس میکنم دود از کله م بلند میشه و بدون توجه به اینکه باردارم خودمو میندازم سرش و تا جایی که زورم بهش میرسه میزنم تو سر و کله ش…

دختره ی بیشعور….

 

 

 

 

 

 

*

 

طبق گفته ی میلاد همه ی وسایلمو جمع میکنم و میذارم دم در….

 

مامان: لیلا نیکزاد چی گفته؟..گفت کجاست؟…

_ نزدیکه مامان جان….الان دیگه میاد….

مامان با ناراحتی بوسم میکنه و میگه: کاشکی میشد یکم بیشتر بمونی…

_ نمیشه فدات شم…من خودمم زندگی دارم دیگه….

با لبخند نگام میکنه و برا بار صدم صورتمو میبوسه و بعدش میگه: فدات بشم دختر قشنگم…حق با توعه…برو به شوهرتو و بچه هات برس….الانم بریم داخل…زشته نیکزاد بیاد ببینه همین جلو در وایسادی.‌‌‌..

_ آخه خودش گفت دم در باش عجله دارم…

_ حالا اون یه چیزی گفته…بریم داخل…بریم…

 

میریم تو حیات و رو تخت میشینیم….صادق و لعیا و سامان و فاطمه قرار بود برن روستا…لیلی ام رفته مدرسه…ازشون همون ظهر خداحافطی کردم…..الان فقط سمانه و بابا مامان هستن…..

اینقد هم سمانه و مامان بوسم کردن که پوست صورتم به گز گز افتاده….

سمانه: لیلا نری دوباره موبایل و خاموش کنی و تا یه سال خبری ازت نشه…

میخندم و میگم: نه دیگه…خیالت راحت….

مامان: سمانه خاله چای درست کردی؟…

سمانه: اره خاله…هم چای دم کردم هم میوه گذاشتم….

_ نیازی نیست مامان….میلاد نمیاد داخل….

مامان: ای بابا…حالا دیدی و بابات راضیش کرد بیاد….

صدای زنگ موبایلم بلند میشه و فورا جواب میدم: جونم عزیزم…

_ سر کوچه تونم لیلا..بیا که خیلی عجله دارم….

همزمان که بلند میشم تند تند میگم: باشه باشه…

تماس و قطع میکنم و موبایل و میذارم تو جیبم…

رو به مامان که حالا اونم بلند شده میگم: میلاد اومد مامان…

مامان بابا رو با صدای بلند صدا میزنه و میگه: احمد.‌‌…آقا احمد…احمد….

بابا از خونه میزنه بیرون و سمتمون میاد…

_ چیه خانم…چی شده؟…

_ برو ببین میتونی نیکزاد و راضی کنی بیاد داخل….

_ کجاست مگه؟…اومده؟..

_ آره…بیرونه….

مامان امید و از سمانه میگیره و با بابا طرف در میرن و همون لحظه صدای ترمز یه ماشین که خبر از اومدن میلاد میده میاد….

من میدونم که میلاد نمیاد داخل…حالا هر چقدر هم که بهش اصرار کنن….

با سمانه روبوسی میکنم و ازش خداحافظی میکنم….

با هم سمت در میریم…

میلاد تکیه داده به در و با صورت کاملا جدی با بابا حرف میزنه….

اوووف من به فدای جدیتت…یکم مهربون تر باشی چی میشه مگه….

_ ممنونم ازتون ولی کار دارم و باید برم…دیر میشه و به پرواز نمیرسیم….

نزدیکشون میشم و بهش سلام میکنم….

با شنیدن صدام می چرخه و بهم نگاه میکنه…لبخند خوشگلی رو لبهاش میشینه و جلو میاد و با بغل کردن و بوسیدن پیشونیم،کاری میکنه که حس میکنم صورتم آتیش میگیره از خجالت…..

اوووف…خدایا…جلو بابام اینجوری باید تو بغلت میگرفتیم….

با خجالت سر بالا میارم و به بابا مامان نگاه میکنم…برق خوشحالی تو چشماشون میشینه…

 

 

میلاد با بابا دست میده و امید و از مامان میگیره و میشینه تو ماشین….

صدای سمانه بغل گوشم بلند میشه و میگه: امشب خوب حواستو جمع کن…مدام تو گوشش یاداوری کن که بارداری بلکه یکم مراعات بچه ی تو شکمت رو بکنه….

میخندم و با بوسیدنش دوباره ازش خداحافطی میکنم….دوست دیرنه ی من…..

سمت مامان بابا میرم…….

مامان اشکاشو پاک میکنه و میگه: لیلا اگه چیزی بهت گفتم تو رو خدا به دل نگیر مادر….برا زندگی خودت بوده…

_ عه این چه حرفیه مامان…مگه من از تو و بابا ناراحت میشم و چیزی به دل میگیرم…‌

بابا: لیلا جان مراقب خودت و زندگیت باش دخترم…ان شاالله همه چی بهتر از اینم میشه….

_ چشم بابا جون…چشم…

 

 

ازشون خداحافظی میکنم و سوار ماشین میشم…

 

میلاد امیدو بهم میده و ماشین و روشن میکنه و با تک بوقی راه میفته….

 

 

دستش رو رونم میشینه و میگه: خب خب…پس خانم یه هفته ست منو میذاره تو خماری و ول میکنه میره….

میخندم و میگم: باور کن خودم از تو خمارترم…

_ عه….اگه اینطوره که بلیط رو کنسل میکنم و امشب اهواز میمونیم…تا تهران من دووم نمیارم که….

 

 

 

از شهر میزنیم بیرون و اون کنار جاده نگه میداره…امیدی که حالا خوابه رو ازم میگیره و میذاره صندلی عقب….

با چشمای شیطون بهم نگاه میکنه و میگه: بدو بیا یه لب بهم بده یکم دلم آروم شه تا اهواز….

با خنده جلو میرم و اونم خودشو سمتم میکشه و با قاب گرفتن صورتم لبهاشو میذاره رو لبهام و شروع میکنه به بوسیدن….اول اروم و پر احساس و بعدش محکم و خشن….جوری که حس میکنم لبهامو میخواد از جا بکنه….

نفسم که بند میاد دست میذارم رو سینش….

عقب میکشه و با لذت به شاهکارش که حالا میدونم حتما کبود شده نگاه میکنه….

_ اوووف…راحت شدم…

به شوخی میزنم به بازوش و میگم: آها..یعنی راحت شدی و چیز دیگه ای نمیخوای…

همزمان که ماشین رو روشن میکنه و راه میفته میگه: این برام پیش غذا بود..غذای اصلی بمونه برا امشب….

میخندم و حرف دیگه ای نمیزنم…..

 

 

تو مسیری در حال حرکتیم که دو سال پیش وقتی ازش عبور میکردم هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم قراره یه روزی با لبخند و خوشحالی دوباره ازش بگذرم…….

 

 

روزگارا…..

تو اگر سخت به من میگیری…..

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست…..

گرچه دلگیرتر از دیروزم…..

گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند…..

لیک، باور دارم……

دلخوشی ها کم نیست…..

زندگی باید کرد….

 

 

پایان

 

 

 

*

ممنونم از همه ی کسانی که وقت گذاشتین و رمانم رو خوندین…امیدوارم که ازش لذت برده باشین….

 

مرسی از همه💖….

همتا شاهانی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

🥺🥺🥺🥺🥺حیفففففف

Darya
1 سال قبل

رمان خیلی قشنگ و فوق العاده ایی بود
حیف که تمام شد
فقط کاش میلاد صادق رو میبخشید و رابطه اش با خانواده لیلا خوب میشد
ولی بازم عالی و معرکه بود
ممنون از نویسنده خوبش

asim
asim
1 سال قبل

عالی بود خسته نباشی نویسنده عزیز

Zahra Naderi
1 سال قبل

خیلی ممنون نویسنده ❤

ادا
ادا
1 سال قبل

ای کاش از رابطه عاشقانه شونم میگفتی و اسم بچشونم میگفتی و بعد تموم میکردی والی با اینهال خیلی قشنگ بود من رمانتو از اول نخوندم یه پارتشو که خوندم خوشم اومد و رفتم از اولین پارت تا الان رو خوندم
خساه نباشی 😘😘

Sarina
Sarina
1 سال قبل

عالی بود مرسی از رمانت قشنگت همتا خانوم .لطفا دوباره با یه رمان بترکونهِ دیگه برگرد . من واقعا این رمان رو خیلی دوس داشتم .

کیا
کیا
1 سال قبل

سوای قشنگ بودن رمانتون نظمتون توپارت گذاری وطولانی بودن پارتاقابل ستایشه سپاس

زهرا علیپور
1 سال قبل

حیف تموم شد خیلی رمان قشنگی بود😢

Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

سلام واقعا فوق‌العاده بود خیلی خوب بود من خودم ی نویسندم و تا الان هیچ رمانی مث این رمان نخوندم جدا حیلی خوب بود و اینکه میلاد با صادق خوب نشد هم واقعا عالی بود اینجوری رمان آبکی نشد

اگه رمان دیگه ای گذاشتین خبر کنین

حنانه
حنانه
1 سال قبل

همتا جون رمانت فوق‌العاده بود ❤️
دیگه چه رمان ای داری؟

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x