رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۹

4.5
(34)

*

کارت بانکی رو از تو جیبش درمیاره و سمتم میگیره….

_اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن…

_ چشم…چشم….

_ لیلا نبینم از کسی چیزی گرفتی یا چه میدونم برا امید کادو گرفتن و یا هر چی….ببینم یا بشنوم برات بد میشه هاا….

_ بازم چشم..نمیگیرم…..

_ هر چی خواستی به خودم بگو….

_ باشه باشه چشم….امر دیگه نداری؟…

اخماش تو هم میره و زیر چشمی بهم نگاه میکنه….

_ یعنی چی؟….مسخره میکنی؟….

از ترس اینکه پشیمون شه و نخواد همین راه رو برگرده با استرس لب میزنم: نه قربونت برم مسخره چیه…میگم یعنی چشم…هر چی تو بگی….

با همون اخم های در هم به رانندگیش ادامه میده و چیزی نمیگه…

از وقتی که راه افتاده تا همین الان که نرسیده به شهرمونم گرفته و ناراحته…

تو دلم حق رو بهش میدم که اینقده تو خودش باشه….براش حتما خیلی سخته….میخوام جو رو عوض کنم و میگم: اینجا کم جاهای دیدنی نداره میلاد…میخوای بریم یه دوری بزنیم….هااا؟..نظرت؟….

با مکث جوابمو میده و میگه: نه عزیزم…کار دارم باید برگردم…

اوووف خدایا شکرت…اصلا همین عزیزم گفتنش آبی بود رو آتیش دلم…دلم نمی خواست ازم ناراحت و دلگیر باشه….خب منم بعد از دو سال دارم میرم خانواده مو ببینم….

نفس راحتی میکشم و از پنجره خیره ی بیرون میشم……

وارد شهر که میشیم تماما چشم میشم و به اطراف نگاه میکنم…..هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی اینقد دلم برا شهر محرومم تنگ بشه….هیچ تغییری نکرده تو این دو سال….

_ کدوم طرف برم لیلا؟…

میلاد هیچوقت خونمون نیومد…. اینم از تفاوت من با بقیه ی دخترا که دو سال از زندگی مشترکمون میگذره ولی شوهرم راه خونه ی پدریم رو بلد نیست….

آدرس رو بهش میدم و اون میپیچه تو خیابونی..خوبی شهر های کوچیک همینه که خیلی طول نمیکشه که یه آدرس رو پیدا کنی…

خدا میدونه چقد ذوق زدم…به هیشکی نگفتم میخوام بیام و نمیدونم از دیدنم چه حالی میشن…..

 

 

 

وارد کوچمون میشه و اگه بگم قلبم تو دهنم میتپه دروغ نگفتم‌…دلم میخواد پیاده شم و خودم ماشین رو هل بدم بلکه یکم زودتر برسه…….

 

هیشکی تو کوچه نیست و البته این وقت ظهر هم طبیعیه…

 

با دیدن خونمون اشک جمع میشه تو چشام….خدایا شکرت که بازم خونمون رو دیدم….

به سرعت چشمای خیسمو با دستمال خشک میکنم و میگم: همین جاست میلاد…

جلو خونه نگه میداره….میچرخم و بهش نگاه میکنم…تمام صورتش پر از اخمه و به در حیات نگاه میکنه….

نفس های عمیقی که میکشه نشون دهنده ی اینکه میخواد به خودش مسلط بشه و خونسرد باشه…

_ میلاد خوبی؟…

بدون نگاه کردن بهم لب میزنه: خوبم…فقط زودتر برو پایین در بزن ببین کسی هست خونتون…..عجله دارم باید زود برگردم…المیرا ماشینش رو لازم داره…

_ آخه اگ.‌‌‌…

اینبار بهم نگاه میکنه و میگه: برو دیگه لیلا…اینم خونتون…..من امشب باید برگردم تهران….هفته ی دیگه میام دنبالت….

برخلاف میلم میگم: اگه میخوای خب زودتر بیا…من حرفی ندارم….

_ نه…همون هفته دیگه میام….

میخوام حرفی بزنم که همون موقع در باز میشه و دختری میزنه بیرون…….

میچرخه و نگام بهش میفته…

سمانه!!…

نگاه اونم به ماشینه…با کنجکاوی و تعجب..شیشه هاش دودیه و حتما تشخیص نمیده که کی داخلش نشسته….

هنوزم مثل قبل بیشتر از اینکه خونه ی خودشون باشه خونه ی ماست…

لب هام میلرزه و دیگه کنترل کردن خودم جلو میلاد فایده نداره….دستگیره رو میکشم و پیاده میشم…..

با دیدنم چشاش از تعجب بیرون میاد و دهنش اندازه غار باز میشه و انگار قصدی هم برا بستنش نداره….

چند قدم سمتش میرم….دهنش مثل ماهی باز و بسته میشه و میخواد چیزی بگه ولی هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد….

از بالا تا پایین نگام میکنه و تا به خودم بیام جوری طرفم میاد و بغلم میکنه که قطعا اگه خودم رو به ماشین نگرفته بودم هر دومون پرت زمین میشدیم…

تمام سر و صورتم رو میبوسه و اصلا بهم اجازه نمیده حتی یه کلمه هم باهاش حرف بزنم…

عقب میکشه و بهم نگاه میکنه.

_ خدایااا…لیلا خودتی؟…باورم نمیشه….تو رو خدا یکی بزن تو گوشم ببینم خوابم یا بیدار…..

میخوام حرف بزنم که اینبار بلند میزنه زیر گریه و میگه: کثافت بی معرفت…آشغال خر….نگفتی من از دوریت دق میکنم….نگفتی یه دوستی دارم که حداقل یه زنگ بهش بزنم….میدونی از کی خبری ازت ندارم……

 

بازم صورتش همون شکلی میشه و انگار که چیزی یادش بیاد جیغ میکشه و با همون سرعتی که پرید بغلم با همون سرعت هم ولم میکنه…. در و هل میده و داخل میره….

صدای دویدن و خاله خاله گفتنش رو میشنوم…خندم میاد و زیر لب میگم: دختره ی دیوونه ی خل و چل…

میچرخم و به میلاد نگاه میکنم…لبش رو زیر دندونش برده و مشخصه اونم از رفتار سمانه خندش گرفته و خودشو کنترل میکنه…..

طولی نمیکشه که مامان با چادری که برعکسه و دمپایی هایی که لنگه به لنگه ست تو چهارچوب در قرار میگیره….

متعجب سمتم میاد و با صدای لرزون میگه: لیلا!؟….

تند طرفش میرم و خودمو میندازم تو بغلش…

_ آخ لیلا…لیلا….بمیرم برات دختر….دختر کوچولوم…دختر قشنگم….

بلند میزنه زیر گریه و منم باهاش همراه میشم….

نمیدونم چقد تو بغلش فشارم میده…که صدای فاطمه و لیلی رو میشنوم….

_ وااای یا خدا لیلا….

از بغل مامان بیرون میام و اونا رو محکم بغل میکنم….

نمیدونم چرا ولی دلم میخواد همه رو همین جلوی در ببینم که میلاد هم شاهد باشه و ببینه چقد براشون عزیزم….

 

بعد از اینکه حسابی تو بغلشون چلوندنم و به قول سمانه تف مالیم کردن مامان متوجه ماشین میلاد میشه و همزمان که سمتش میره زیر لب میگه: خدا منو مرگ بده… حواس منو ببین…..

میلاد با دیدن مامان که نزدیکش میره در و باز میکنه و میاد پایین…..

_ سلام آقای نیکزاد..خوبین سلامتین….تو رو خدا ببخشید…اینقده محو لیلا شدم که پاک همه چی رو فراموش کردم….تو رو خدا بفرمایین داخل…بفرمایین….

میلاد خیلی خشک و جدی ولی محترمانه جواب مامان رو میده: ممنونم ازتون…دیرم شده و عجله دارم…

مامان باهاش تعارف تیکه پاره میکنه و سمانه و فاطمه هم بازوی منو سوراخ میکنن و میگن اگه که برن جلو و باهاش سلام علیک کنن جوابشون رو میده یا نه….

الهی بمیرم…. از عشق من یه غول ساختن که میترسن حتی بهش سلام کنن…

_ معلومه بابا…چتونه شماها…برید جلو دیگه…زشته سلام نکنین….

سمانه با ترس نزدیک میشه و میگه: س..سلام آقای نیکزاد…خوبین، خوشین، سلامتین، من سمانه م…دختر خاله ی لیلا…میخواستم بگم خیلی ممنونم که دخترخاله ی من رو آوردین…میدونین اینقده دلم براش تنگ شده بود…بخدا چند بار اومدیم تهران ولی خب میترسیدم بیام پیشش…نه که فکر کنی از شما میترسم ها…نه شما ماشاالله خیلی آقایین ولی خب دی…..

مامان: سمانه جان، خاله اجازه بده آقای نیکزاد هم جوابت رو بده دخترم…..

فاطمه بغل گوشم میگه: حالا خوب که می ترسید و نمیتونست حرف بزنه….

میلاد جواب سمانه و لیلی رو با یکم خنده میده ولی با فاطمه هم مثل مامان خشک حرف میزنه……

رو میکنم سمت مامان و میگم: مامان بابا مگه نیست خونه….

_ نه عزیزم،..رفته بود یه مراسمی ولی الان هاست که دیگه برمیگرده…خیلی وقته رفته…رو میکنه سمت میلاد و ادامه میده: تو رو خدا اقای نیکزاد بفرمایین داخل…دم در بده….خواهش میکنم..

_ ممنونم ولی دیرم شده….سرش رو میچرخونه و به من نگاه میکنه و ادامه میده: لیلا جان بیا  وسایلت رو بردار عجله دارم باید زودتر برگردم……

سمت ماشین میرم و امیدی که هنوز خوابه رو از صندلی های عقب برمیدارم و میلاد هم وسایلم رو از صندوق بیرون میاره….

میشینه پشت فرمون و همزمان که ماشین رو روشن میکنه میگه: اگه کاری چیزی بود به خودم زنگ بزن…حواست به خودت و امید هم باشه…لب هاش رو زیر دندونش میبره و با مکث لب میزنه: تا یه چند روزی خداحافظت عزیزدلم….

 

دلم میخواست برا خداحافطی حسابی بغلش کنم ولی نمیشه….

با تک بوقی ازمون خداحافظی میکنه…

چشام پر میشن و تا لحظه ای که از کوچه بزنه بیرون نگاش میکنم….

 

 

با تعجب به خودم و چشای خیسم نگام میکنن…..

مامان جلو میاد و اول دوباره خودمو میبوسه و بعد امید و ازم میگیره و محکم بغلش میکنه…

_ الهی فدات بشم پسر گلم….اووف خدا نگاش کن چه بزرگ شده…..

سمانه: خاله بدش به من…مامانشو دیدیم این جوجو کلا یادمون رفت…

مامان: باشه باشه‌…فعلا بریم داخل….لیلا جان…الهی قربونت برم برو داخل…برو داخل درد و بلات به جونم…..

_ خدا نکنه عزیزم….

 

با هم وارد حیات میشیم…حقیقتن از همین الان دلم برا میلاد تنگ شده…..

 

 

به اطراف نگاه میکنم….درخت های لیمو….

سمانه دستمو میگیره و دوباره بغلم میکنه…..

_ ببینش فاطمه….تو رو خدا ببین چقده چاق شده….دختر داری میترکی که…..

میخندم و با مشت میزنم تو شکمش….

_ اووف شکمم… خاله ببین بخدا هنوزم خله….

فاطمه امید رو به زور از مامان میگیره و میگه: عه.. زن عمو خب بدینش به من دیگه….لپشو بوس میکنه و پسر ناز من با اخم های در هم به اطراف نگاه میکنه…: یعنی لیلا یه مثقال هم بهت نرفته….عین باباشه…

_ آره به نفسم رفته….

سمانه و فاطمه و لیلی هر سه تاشون با هم میگن: اوووووووه….

مامان به خنده میگه: چیکار بچم دارین…خودش خستست….سمانه برو ناهار گرم کن براش….بدو ببینم…لیلی گوشیمو بده به لعیا و بابات و صادق زنگ بزنم….

دست میذاره پشتم و وارد خونه میشیم….

خدایا هزار بار شکرت…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

😍 😍 😍 😍

Darya
1 سال قبل

کاش بشه یه پارت دیگه هم بزارید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x