رمان اردیبهشت پارت ۶۹

4
(33)

 

 

سوال ناگهانی ملی خانم … سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید ، برای چند لحظه نمی دونست چی بگه .

 

– می گی به دختر من علاقه داری ! چرا مثل همه ی دخترهای خانواده دار حرمتش رو نگه نداشتی و اون از پدر و مادرش خواستگاری نکردی ؟ … برای چی خفتش دادی ؟

 

فراز پوزخند تلخی زد . یاد خواهرش نوش آفرین افتاد و یاد کامران … که لابد ازش با احترام خواستگاری شده بود ، ولی بعدش چی ؟!

 

– اونایی که با احترام اقدام می کنن … لزوماً بعدش هم با احترام ادامه نمی دن ! … من درسته که به هر دلیلی ، شروع خوبی نداشتم … ولی می خوام از این جا به بعد رو خوب پیش برم .

 

ملی خانم هیچی نگفت . فقط خیره موند توی چشم های فراز و سعی کرد راست و دروغش رو از هم تشخیص بده . از این مرد دل خوشی نداشت … ولی در وجودش آتشی رو می دید که می تونست آرام رو تا ابد گرم نگه داره .

 

صدای زنگ در که بلند شد … پلکی زد … گفت :

 

– حتماً آرامه ! …

 

و بعد از جا بلند شد تا درو باز کنه .

***

 

اون شب شام ملی خانم فراز و آرام رو نگه داشت . هر چند آرام ابداً راضی نبود و مدام پنهانی به مادرش چشم غره می رفت … .

 

فراز هم جا خورده بود ، انتظار این دعوت رو نداشت … ولی فکر کرد شاید این اولین پالس مثبت ملی خانم باشه .

 

سعی کرد با احمد رفتار مناسبی داشته باشه و با امیررضا هم … که با کنجکاوی و شاید خصومت نگاهش می کرد . ولی بعد بحثی در مورد فوتبال وسط کشیده شد و یخ امیر رضا آب شد … .

 

ساعت از یازده شب گذشته بود که بلاخره فراز و آرام دوشادوش هم از خونه ی احمد خارج شدن و توی ماشین کنار همدیگه نشستن . آرام خواب آلود به نظر می رسید … فراز پرسید :

 

– خوابت میاد ؟

 

آرام اوهومی گفت و بعد توی صندلیش مچاله شد .

 

لبخندی روی لب های فراز نقش بست . اون برعکس آرام نه خوابش می اومد … و نه حوصله ی خونه رو داشت .

 

ماشین رو به حرکت انداخت و بی هدف توی خیابونا شروع کرد به روندن … .

 

 

 

آرام خیلی زود فهمید که مسیر همیشگی رو نمی رن … ولی اعتراض نکرد . خسته تر از اون چیزی بود که بخواد اعتراض کنه .

 

آرامش شب … هوای خوش … حرکتِ نرم ماشین … و صدای موسیقی سیروان …

 

بعد از اون حرفا … بعد از این دردا … هر کی بود می رفت …

اون همه عاشق … این همه تنها … هر کی بود می رفت

هر زمان فکرم سمت رفتن رفت … با قلبم برگشتم

زندگی با تو حس خوبی داشت … از این حس نگذشتم ….

 

آرام نگاه کرد به فراز که در آرامش رانندگی می کرد … نگاهش به روبرو بود و دست چپش از پنجره بیرون … .

 

چرخید و شیشه ی سمت خودش رو تا ته پایین کشید ، دستاشو به لبه ی پنجره گرفت و کمی خم شد به بیرون … .

 

فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد … چقدر اونو در همین حالت دوست داشت …. آروم ، بدون گارد … اینقدر خالص و کودکانه !

 

دوست داشت این لحظه تا ابدیت ادامه پیدا کنه … آرامی که صبح متنفر و آشفته بود ، و اینقدر تلخ که انگار هیچوقت قرار نیست هیچی درست بشه … و حالا صورتش رو در مسیر باد قرار داده بود و با چشم های بسته لبخند می زد .

 

چه بارونی … چه رویایی ! کجا می ری … بی من … کجاهایی ؟

دستامو یادت می ره … دنیامو غم می گیره …

تا الانشم دیره …

نذار گم شم … تو تنهایی …

 

چهل دقیقه ی بعد فراز سرعت ماشین رو کم کرد و بعد کنار دکه ی کوچیکی توقف کرد . آرام به سمتش چرخید :

 

– کجا می ری ؟

 

– سیگار بخرم … تو چیزی لازم نداری ؟

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد … فراز پیاده شد .

 

 

 

فراز پیاده شد و به سمت دکه رفت .

 

آرام صاف روی صندلیش نشست و نگاه دوخت به اون … که مقابل دکه ایستاده بود و حرف می زد … بعد خندید و آرام می دونست که اون خنده های جذابی داره … دستش با کارت بانکی میون دو انگشتش میون هوا معلق بود … .

 

یک دقیقه ی بعد دو پسر جوون از دکه خارج شدن تا باهاش عکس بگیرن … .

 

آرام چشم ریز کرد و با دقت خیره شد به میمیک صورت اون … که بین دو پسر ایستاده بود و … خوش برخورد بود ؟! … صبور … و با وقار ؟!

باورش نمی شد که همه ی این صفات خوب رو داره به هیولا نسبت می ده ! هووف !

 

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازش گرفت . ای کاش فراز آدم بد اخلاق و گنده دماغی بود … اینطوری “با تمام وجود متنفر بودن” ازش کار ساده تری می شد !

 

فراز برگشت توی ماشین در حالیکه یک بسته سیگار و یک شکلات هیس دستش بود .

 

آرام داشت لاک ناخنش رو خراش می داد و وانمود می کرد حواسش پی اون نیست !

 

فراز بسته ی شکلات رو روی پای آرام گذاشت … آرام کمی جا خورده سرش رو عقب کشید .

 

– ممنونم … ولی گفتم چیزی نمی خوام !

 

فراز مشغول باز کردن سلفون دور جعبه شد .

 

– نه یعنی آره … آره یعنی نه ! درسته ؟!

 

آرام واقعاً اینطوری نمی خواست … ولی خندید !

 

– بعضی وقتا همینه !

 

بعد بسته ی قرمز رنگ شکلات رو برداشت و بین انگشتانش چرخوند . کمی مردد بود ، ولی بلاخره بسته رو باز کرد و تکه ای شکلات در دهانش گذاشت … و اعتراف کرد شکلات نطلبیده واقعاً مزه اش عالی بود !

 

– وقتی هیفده سالم بود … یک بازیگرو از نزدیک دیدم . با مامانم رفته بودیم تجریش که خیلی اتفاقی …

 

فراز خاکه ی سیگارش رو لبه ی پنجره تکوند .

 

– کی ؟

 

آرام اسمش رو گفت :

 

– زمستون بود ، البته هوا خیلی سرد نبود … ولی اون کلاهِ کاپشنش رو انداخته بود سرش و تا روی چشماش کشیده بود پایین تا شناخته نشه ! … البته من شناختمش ، چون طرفدارش بودم ! …

رفتم ازش امضا بگیرم اما محلم نذاشت !

 

یادش اومد که چقدر اون روز براش همه چی گرون تموم شد و چقدر اشک ریخت به خاطر رفتاری که دیده بود … ولی حالا بعد از شش سال براش تبدیل شده بود به یک خاطره ی دور و بی اهمیت . فراز شوخی ملایمی کرد :

 

– از من امضا نمی گیری ؟!

 

آرام خندید … برای بار دوم در اون شب خندید و سرش رو پایین انداخت .

 

 

 

فراز چند لحظه ساکت موند … نگاهش خیره به خیابون خلوت و ساکت بود … دود رو زیر زبونش مزه مزه کرد و بعد با تردید اعتراف کرد :

 

– من … این سبک زندگی رو دوست دارم !

 

باز هم یک مکث طولانی دیگه … یک کام دیگه از سیگار … و باز ادامه داد :

 

– وقتی که بچه بودم … برای دیگران تقریباً نامرئی بودم ! … کسی بهم اهمیتی نمی داد ! بچه هاشون به غیر از یکی از پسر عموهام ، با من همبازی نمی شدن . زن هاشون در حضور من حرفایی می زدن که شاید یک پسربچه ی نزدیک به سن بلوغ نباید می شنید … در مورد لباس زیر و بیماری های زنانه و سکس ! … انگار من اصلاً وجود نداشتم … یا یک توله سگ بودم که نمی تونستم زبون آدم ها رو بفهمم !

 

آرام کاملاً کیش و مات شده نگاهش می کرد و انگار که باورش نمی شد داره این حرف ها رو از فراز می شنوه … از این فرازِ موفق و مغرور !

 

– چرا ؟!

 

– زن بابام دوست داشت که اینطوری باشه !

 

لبخند تلخی توی صورتش پخش شد … .

 

– اینقدر نادیده ام گرفتن که حالا … نمی دونم اسمش عقده است یا چی … ولی من دوست دارم که دیده بشم !

 

آرام زمزمه کرد :

 

– متأسفم !

 

و واقعاً هم متأسف بود … نه برای این فراز ، بلکه برای پسربچه ای که نادیده گرفته بود و تحقیر شده بود .

 

– بچگی هام گاهی اینقدر خجالت زده ام می کنه که … خیلی وقتا حتی سعی کردم توی خلوتم هم بهش فکر نکنم . برای همین حل نشده باقی مونده … هر چیزی که حل نشه ، به مرور زمان تبدیل می شه به یک مشکل لاینحل !

 

لبش رو گرفت بین دندوناش و در انتظار پاسخ و واکنشی از جانب آرام … چند لحظه منتظر موند . ولی آرام هیچی نگفت … انگار نشنیده بود جمله های آخری فراز رو . سرش پایین بود و دستاش بی حرکت … و توی ذهنش داشت به پسر بچه ای فکر می کرد که فراز می گفت .

 

فراز سیگارش رو خاموش کرد .

 

– آرام جانم … خوشگلم … یه لحظه حواست رو بده به من !

 

 

آرام سر بلند کرد و با چشم هایی آروم و معصوم … چشم هایی خالی از نفرت … نگاه دوخت بهش .

 

قلب فراز از لذت تیر کشید .

 

– میای با هم بریم پیش روانشناس ؟

 

مردمک چشم های آرام ناگهان فراخ شد … انگار چیز وحشتناکی شنیده بود . به سرعت سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نه … نه !

 

– چرا نه ؟ … چرا نه قربونت برم ؟ … منو نگاه کن !

 

فراز دستش رو روی شونه ی آرام گذاشت و اونو کشوند سمت خودش . آرام نگاهش کرد … با خشم و بغض … فراز گفت :

 

– ببین چقدر بدبختم ! … چقدر عقده ای و بی همه چیزم ! اگه یه آدم دلسوزی بالا سرم بود ، همون وقتا دستم می گرفت … می برد پیش یک روانشناس درمانم می کرد …

 

– ولم کن !

 

– آرام تو حیفی برای اینکه مثل من بشی !

 

– نمی خوام فراز … نمی خوام ، ولم کن !

 

چقدر دوست داشت داد بزنه … مشت کوبید به بازوی فراز و وحشت زده تنش رو به در چفت کرد .

 

– می دونم ازم دل خوشی نداری … ولی بیا تمومش کنیم !

 

– نه !

 

– آرام … ببین چقدر با هم خوبیم ! ببین می تونیم کنار هم بشینیم … دعوا نکنیم ! … با هم بخندیم !

 

– ساکت باش فراز … من نمی خوام با تو خوب باشم ! نمی خوام !

 

کف دستاش رو روی گوش هاش گذاشت … واقعاً شنیدن این چیزها زجرش می داد . ولی لابد فراز هم نقطه ضعفش رو فهمیده بود که تموم نمی کرد ! … مچ دستای آرام رو گرفت و باز هم اونو کشوند به سمت خودش .

 

– آرام من عاشقتم ! من می میرم برات ! … آرام من هر غلطی که کردم برای این بوده که به تو برسم ! اینقدر بهت احتیاج دارم که حتی نمی تونی فکرش رو بکنی ! … من دلم می خواد زندگیمون خوب بشه … دلم می خواد تو با من خوب بشی ! … آرام من عاشقتم … اینقدر بی رحم نباش !

 

بلاخره بعض آرام درهم شکست … پلکاشو روی هم فشرد و هق زد و جیغ کشید :

 

– نگو عوضی ! … نگو کثافت ! … خدا ازت نگذره … نگو ، اینقدر زجرم نده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nn.h
Nn.h
1 سال قبل

میشه در روز بیشتر پارت بزارید🥺

رویا
رویا
1 سال قبل

عالی بود ولی من منتظر بودم فراز بگه که آرام اصلا بهش محل نمی داده

رویا
رویا
1 سال قبل

منظورم در مورد سوال ملی خانم هست منتظر توضیح بیشتری از فراز بودم

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x