سوال ناگهانی ملی خانم … سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید ، برای چند لحظه نمی دونست چی بگه .
– می گی به دختر من علاقه داری ! چرا مثل همه ی دخترهای خانواده دار حرمتش رو نگه نداشتی و اون از پدر و مادرش خواستگاری نکردی ؟ … برای چی خفتش دادی ؟
فراز پوزخند تلخی زد . یاد خواهرش نوش آفرین افتاد و یاد کامران … که لابد ازش با احترام خواستگاری شده بود ، ولی بعدش چی ؟!
– اونایی که با احترام اقدام می کنن … لزوماً بعدش هم با احترام ادامه نمی دن ! … من درسته که به هر دلیلی ، شروع خوبی نداشتم … ولی می خوام از این جا به بعد رو خوب پیش برم .
ملی خانم هیچی نگفت . فقط خیره موند توی چشم های فراز و سعی کرد راست و دروغش رو از هم تشخیص بده . از این مرد دل خوشی نداشت … ولی در وجودش آتشی رو می دید که می تونست آرام رو تا ابد گرم نگه داره .
صدای زنگ در که بلند شد … پلکی زد … گفت :
– حتماً آرامه ! …
و بعد از جا بلند شد تا درو باز کنه .
***
اون شب شام ملی خانم فراز و آرام رو نگه داشت . هر چند آرام ابداً راضی نبود و مدام پنهانی به مادرش چشم غره می رفت … .
فراز هم جا خورده بود ، انتظار این دعوت رو نداشت … ولی فکر کرد شاید این اولین پالس مثبت ملی خانم باشه .
سعی کرد با احمد رفتار مناسبی داشته باشه و با امیررضا هم … که با کنجکاوی و شاید خصومت نگاهش می کرد . ولی بعد بحثی در مورد فوتبال وسط کشیده شد و یخ امیر رضا آب شد … .
ساعت از یازده شب گذشته بود که بلاخره فراز و آرام دوشادوش هم از خونه ی احمد خارج شدن و توی ماشین کنار همدیگه نشستن . آرام خواب آلود به نظر می رسید … فراز پرسید :
– خوابت میاد ؟
آرام اوهومی گفت و بعد توی صندلیش مچاله شد .
لبخندی روی لب های فراز نقش بست . اون برعکس آرام نه خوابش می اومد … و نه حوصله ی خونه رو داشت .
ماشین رو به حرکت انداخت و بی هدف توی خیابونا شروع کرد به روندن … .
آرام خیلی زود فهمید که مسیر همیشگی رو نمی رن … ولی اعتراض نکرد . خسته تر از اون چیزی بود که بخواد اعتراض کنه .
آرامش شب … هوای خوش … حرکتِ نرم ماشین … و صدای موسیقی سیروان …
بعد از اون حرفا … بعد از این دردا … هر کی بود می رفت …
اون همه عاشق … این همه تنها … هر کی بود می رفت
هر زمان فکرم سمت رفتن رفت … با قلبم برگشتم
زندگی با تو حس خوبی داشت … از این حس نگذشتم ….
آرام نگاه کرد به فراز که در آرامش رانندگی می کرد … نگاهش به روبرو بود و دست چپش از پنجره بیرون … .
چرخید و شیشه ی سمت خودش رو تا ته پایین کشید ، دستاشو به لبه ی پنجره گرفت و کمی خم شد به بیرون … .
فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد … چقدر اونو در همین حالت دوست داشت …. آروم ، بدون گارد … اینقدر خالص و کودکانه !
دوست داشت این لحظه تا ابدیت ادامه پیدا کنه … آرامی که صبح متنفر و آشفته بود ، و اینقدر تلخ که انگار هیچوقت قرار نیست هیچی درست بشه … و حالا صورتش رو در مسیر باد قرار داده بود و با چشم های بسته لبخند می زد .
چه بارونی … چه رویایی ! کجا می ری … بی من … کجاهایی ؟
دستامو یادت می ره … دنیامو غم می گیره …
تا الانشم دیره …
نذار گم شم … تو تنهایی …
چهل دقیقه ی بعد فراز سرعت ماشین رو کم کرد و بعد کنار دکه ی کوچیکی توقف کرد . آرام به سمتش چرخید :
– کجا می ری ؟
– سیگار بخرم … تو چیزی لازم نداری ؟
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد … فراز پیاده شد .
فراز پیاده شد و به سمت دکه رفت .
آرام صاف روی صندلیش نشست و نگاه دوخت به اون … که مقابل دکه ایستاده بود و حرف می زد … بعد خندید و آرام می دونست که اون خنده های جذابی داره … دستش با کارت بانکی میون دو انگشتش میون هوا معلق بود … .
یک دقیقه ی بعد دو پسر جوون از دکه خارج شدن تا باهاش عکس بگیرن … .
آرام چشم ریز کرد و با دقت خیره شد به میمیک صورت اون … که بین دو پسر ایستاده بود و … خوش برخورد بود ؟! … صبور … و با وقار ؟!
باورش نمی شد که همه ی این صفات خوب رو داره به هیولا نسبت می ده ! هووف !
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازش گرفت . ای کاش فراز آدم بد اخلاق و گنده دماغی بود … اینطوری “با تمام وجود متنفر بودن” ازش کار ساده تری می شد !
فراز برگشت توی ماشین در حالیکه یک بسته سیگار و یک شکلات هیس دستش بود .
آرام داشت لاک ناخنش رو خراش می داد و وانمود می کرد حواسش پی اون نیست !
فراز بسته ی شکلات رو روی پای آرام گذاشت … آرام کمی جا خورده سرش رو عقب کشید .
– ممنونم … ولی گفتم چیزی نمی خوام !
فراز مشغول باز کردن سلفون دور جعبه شد .
– نه یعنی آره … آره یعنی نه ! درسته ؟!
آرام واقعاً اینطوری نمی خواست … ولی خندید !
– بعضی وقتا همینه !
بعد بسته ی قرمز رنگ شکلات رو برداشت و بین انگشتانش چرخوند . کمی مردد بود ، ولی بلاخره بسته رو باز کرد و تکه ای شکلات در دهانش گذاشت … و اعتراف کرد شکلات نطلبیده واقعاً مزه اش عالی بود !
– وقتی هیفده سالم بود … یک بازیگرو از نزدیک دیدم . با مامانم رفته بودیم تجریش که خیلی اتفاقی …
فراز خاکه ی سیگارش رو لبه ی پنجره تکوند .
– کی ؟
آرام اسمش رو گفت :
– زمستون بود ، البته هوا خیلی سرد نبود … ولی اون کلاهِ کاپشنش رو انداخته بود سرش و تا روی چشماش کشیده بود پایین تا شناخته نشه ! … البته من شناختمش ، چون طرفدارش بودم ! …
رفتم ازش امضا بگیرم اما محلم نذاشت !
یادش اومد که چقدر اون روز براش همه چی گرون تموم شد و چقدر اشک ریخت به خاطر رفتاری که دیده بود … ولی حالا بعد از شش سال براش تبدیل شده بود به یک خاطره ی دور و بی اهمیت . فراز شوخی ملایمی کرد :
– از من امضا نمی گیری ؟!
آرام خندید … برای بار دوم در اون شب خندید و سرش رو پایین انداخت .
فراز چند لحظه ساکت موند … نگاهش خیره به خیابون خلوت و ساکت بود … دود رو زیر زبونش مزه مزه کرد و بعد با تردید اعتراف کرد :
– من … این سبک زندگی رو دوست دارم !
باز هم یک مکث طولانی دیگه … یک کام دیگه از سیگار … و باز ادامه داد :
– وقتی که بچه بودم … برای دیگران تقریباً نامرئی بودم ! … کسی بهم اهمیتی نمی داد ! بچه هاشون به غیر از یکی از پسر عموهام ، با من همبازی نمی شدن . زن هاشون در حضور من حرفایی می زدن که شاید یک پسربچه ی نزدیک به سن بلوغ نباید می شنید … در مورد لباس زیر و بیماری های زنانه و سکس ! … انگار من اصلاً وجود نداشتم … یا یک توله سگ بودم که نمی تونستم زبون آدم ها رو بفهمم !
آرام کاملاً کیش و مات شده نگاهش می کرد و انگار که باورش نمی شد داره این حرف ها رو از فراز می شنوه … از این فرازِ موفق و مغرور !
– چرا ؟!
– زن بابام دوست داشت که اینطوری باشه !
لبخند تلخی توی صورتش پخش شد … .
– اینقدر نادیده ام گرفتن که حالا … نمی دونم اسمش عقده است یا چی … ولی من دوست دارم که دیده بشم !
آرام زمزمه کرد :
– متأسفم !
و واقعاً هم متأسف بود … نه برای این فراز ، بلکه برای پسربچه ای که نادیده گرفته بود و تحقیر شده بود .
– بچگی هام گاهی اینقدر خجالت زده ام می کنه که … خیلی وقتا حتی سعی کردم توی خلوتم هم بهش فکر نکنم . برای همین حل نشده باقی مونده … هر چیزی که حل نشه ، به مرور زمان تبدیل می شه به یک مشکل لاینحل !
لبش رو گرفت بین دندوناش و در انتظار پاسخ و واکنشی از جانب آرام … چند لحظه منتظر موند . ولی آرام هیچی نگفت … انگار نشنیده بود جمله های آخری فراز رو . سرش پایین بود و دستاش بی حرکت … و توی ذهنش داشت به پسر بچه ای فکر می کرد که فراز می گفت .
فراز سیگارش رو خاموش کرد .
– آرام جانم … خوشگلم … یه لحظه حواست رو بده به من !
آرام سر بلند کرد و با چشم هایی آروم و معصوم … چشم هایی خالی از نفرت … نگاه دوخت بهش .
قلب فراز از لذت تیر کشید .
– میای با هم بریم پیش روانشناس ؟
مردمک چشم های آرام ناگهان فراخ شد … انگار چیز وحشتناکی شنیده بود . به سرعت سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نه … نه !
– چرا نه ؟ … چرا نه قربونت برم ؟ … منو نگاه کن !
فراز دستش رو روی شونه ی آرام گذاشت و اونو کشوند سمت خودش . آرام نگاهش کرد … با خشم و بغض … فراز گفت :
– ببین چقدر بدبختم ! … چقدر عقده ای و بی همه چیزم ! اگه یه آدم دلسوزی بالا سرم بود ، همون وقتا دستم می گرفت … می برد پیش یک روانشناس درمانم می کرد …
– ولم کن !
– آرام تو حیفی برای اینکه مثل من بشی !
– نمی خوام فراز … نمی خوام ، ولم کن !
چقدر دوست داشت داد بزنه … مشت کوبید به بازوی فراز و وحشت زده تنش رو به در چفت کرد .
– می دونم ازم دل خوشی نداری … ولی بیا تمومش کنیم !
– نه !
– آرام … ببین چقدر با هم خوبیم ! ببین می تونیم کنار هم بشینیم … دعوا نکنیم ! … با هم بخندیم !
– ساکت باش فراز … من نمی خوام با تو خوب باشم ! نمی خوام !
کف دستاش رو روی گوش هاش گذاشت … واقعاً شنیدن این چیزها زجرش می داد . ولی لابد فراز هم نقطه ضعفش رو فهمیده بود که تموم نمی کرد ! … مچ دستای آرام رو گرفت و باز هم اونو کشوند به سمت خودش .
– آرام من عاشقتم ! من می میرم برات ! … آرام من هر غلطی که کردم برای این بوده که به تو برسم ! اینقدر بهت احتیاج دارم که حتی نمی تونی فکرش رو بکنی ! … من دلم می خواد زندگیمون خوب بشه … دلم می خواد تو با من خوب بشی ! … آرام من عاشقتم … اینقدر بی رحم نباش !
بلاخره بعض آرام درهم شکست … پلکاشو روی هم فشرد و هق زد و جیغ کشید :
– نگو عوضی ! … نگو کثافت ! … خدا ازت نگذره … نگو ، اینقدر زجرم نده !
میشه در روز بیشتر پارت بزارید🥺
خوشگلکم روزی دو پارت گذاشته میشه دیگه 😘
عالی بود ولی من منتظر بودم فراز بگه که آرام اصلا بهش محل نمی داده
حتما فراز فعلا میخاد به ارام فرصت بده با شرایط کنار بیاد
منظورم در مورد سوال ملی خانم هست منتظر توضیح بیشتری از فراز بودم