انتظار شنیدن صداش … یک بوق خورد …
دو بوق … سه بوق … تا بلاخره قطع شد !
پاسخی نشنید !
حالش حتی بدتر شد ! به سرعت پتو رو از
روی پاهاش کنار زد و از جا برخاست .
توی تاریکی اتاق در کمد رو باز کرد …
شلوار جین و مانتو و شالی برداشت و
تنش کرد و در انتظار رسیدن ارمغان …
دقایق به کندی می گذشت . صبر آرام به
سر اومده بود . دیگه داشت به سرش می
زد که بره توی کوچه منتظر ارمغان بمونه
… که همون وقت میس کال ارمغان روی
موبایلش افتاد .
مثل فنری از جا پرید و اتاقش رو ترک
کرد .
مراقب بود سکوت و آرامش خونه رو بهم
نریزه … در اون لحظه تنها چیزی که ازش
بر نمی اومد ، رو در رویی با مادرش و
توضیح شرایط برای اون بود .
کفش هاشو سر پا انداخت و از حیاط
خارج شد .
ماشین ارمغان نبش کوچه ی تاریک پارک
بود … برای آرام چراغی داد . آرام یک
نفس دوید به طرفش … و روی صندلی جا
گرفت .
– سلام !
– سلام !
آرام نگاه کرد به ارمغان … با اون شکم
بزرگ به سختی پشت فرمون جا گرفته
بود ، و رنگ صورتش حتی در اون تاریکی
هم روی به سفیدی می زد .
– خواهش می کنم بگید چی شده ! دارم
می میرم !
ارمغان ماشین رو راه انداخت و به سرعت
توی خیابون های خلوت روند . گفت :
– توضیحش یه مقداری سخته … شاید
برای تو مناسب نباشه که یه چیزایی از
شوهرت بدونی ! … ولی مطمئنم با خبری
تا چه حد می تونه روانی و بی ترمز باشه !
دلشوره و ترس آرام عمق گرفت .
– خب !
– قضیه اینه که چند روزه فراز و محسن
مشکوک می زدن … و هر چی ازشون می
پرسیدم ، جوابم رو درست و حسابی نمی
دادن ! ولی از اونجایی که من می
شناسمشون … و می دونستم که ممکنه
اتفاق جالبی رخ نده …
مکثی میون حرفاش افتاد … برای اینکه از
یک ماشینی که کند می روند ، سبقت
بگیره . آرام با بی صبری تکرار کرد :
– خب !
– فراز و محسن می دونن کی برای تو
نامه نوشته !
آرام لحظه ای مکث کرد … برای اینکه
مطمئن بشه منظور ارمغان از نامه ، چیه .
ارمغان توضیح داد :
– همون دست خطی که در مورد فراز و
نحوه ی تولدش نوشته شده …
نگاه تیز شده ی آرام چرخید به طرف
ارمغان … پرسید :
– کار کی بوده ؟!
– کامران … پسر عموی فراز !
– اوه !
این تنها چیزی بود که آرام می تونست در
اون لحظه بگه … و بعد خندید . خنده ای
کم رمق و هیستریک … انگار داشت تمام
تلاشِ کامران برای بهم زدنِ زندگیش رو
به سخره می گرفت . ارمغان از گوشه ی
چشم نگاه نگرانی بهش انداخت :
– می شناسیش ؟
– شب مهمونی پدرِ فراز باهاش آشنا
شدم !
– پس می دونی چقدر با فراز مشکل
دارن ! … همه چی رو در موردشون می
دونی !
آرام هوومی گفت … ارمغان با بی تابی
ادامه داد :
– آرام … کامران رو امشب گیرش آوردن !
کشوندنش خونه باغِ محسن !
– چی ؟!
– نمی دونم قراره چه گندی بزنن ! ولی
فراز ازش نمی گذره … من مطمئنم …
آرام هنوز گیج بود … ولی آدرنالینِ خونش
به طرز هشدار دهنده ای داشت بالا می
رفت . نمی دونست چی به چیه … فقط
فکر می کرد باید کاری بکنه !
– اگه … اگه صدمه ای ببینه … برای فراز
و محسن بد میشه !
– صدمه ببینه ؟! … آرام ! حتی ممکنه
بمیره !
آرام نفسش رو حبس کرد … از شدت
ترس حالت تهوع گرفته بود . حس می
کرد می خواد بالا بیاره … .
ارمغان گفت :
– کامرانِ حاتمی به خاطر اتفاقی که توی
بچگی براش افتاده ، از سگ می ترسه ! …
یه جورایی فوبیا داره ! … محسن هم چند
سگ توی باغ داره ! من می ترسم که …
می ترسم …
یک لحظه مکث … بعد ادامه ی جمله اش
رو رها کرد . دستش رو دراز کرد به سمت
آرام و انگشتای منجمد اون رو گرفت و
فشرد .
– آرام … تو تنها کسی هستی که می
تونی فرازو از اوج خشم بکشونی پایین !
فقط تو می تونی کنترلش کنی !
آرام دستش رو گذاشت روی دهانش و از
سر ترس و بدبختی ، هینی کشید .
ذهنش کاملاً منجمد و یخ بسته بود … .
شاید نمی فهمید به چه صورت … ولی
اینو می دونست که فراز در هنگام خشم
آنچنان کور و کر می شد که دست به هر
ویرانی و تباهی می زد .
این وسط نگرانِ موجود بدبختی که می
دونست احتمالاً قراره از ترسش استفاده
بشه ، بود . ولی نگران خود فراز بیشتر از
هر چیزی در دنیا بود .
فراز به خودش آسیب می زد . هر کاری
که می کرد … نتیجه اش به خودش بر می
گشت … و آرام می دونست که اون همین
حالا هم به اندازه ی خیلی زیادی آسیب
دیده هست .
دقایق به کندی می گذشت . آرام بی تاب
و بی صبر بود … جاده ی خلوت و تاریک
و صدای بوقِ هشدارِ سرعت ماشین …
حالش رو بدتر می کرد .
چهل و پنج دقیقه ی کاملاً بی وقفه رفتند
تا بلاخره ارمغان به یک جاده ی فرعی
باریک پیچید … و دقایقی بعد مقابل در
یک خانه باغِ نسبتاً قدیمی توقف کرد .
آرام در اون تاریکی بدنه ی ماشینِ فراز رو
دید و حتی بیشتر وحشت کرد . به سرعت
دستگیره رو کشید و پا روی سنگفرش
مقابل خونه باغ گذاشت .
صدای عوعوی وحشتناک سگ ها از داخل
باغ می اومد . نورِ چراغ های ماشین به
نرده های زنگ خورده ی در می تابید …
پسر جوانی اون سمت در پیداش شد :
– کیه ؟ … شما کی هستید ؟!
لحنش تهاجمی بود . قبل از اینکه آرام
بتونه پاسخی بده ، ارمغان از پشت فرمون
پایین اومد و به سمتشون رفت :
– باز کن درو !
.
پسر جوون انگار ارمغان رو می شناخت :
– ولی … محسن خان گفتن که …
ارمغان با صدایی خشن و دو رگه شده
وسط کلامش دوید :
– باز کن در این خراب شده رو … واگرنه
زنگ می زنم پلیس بیاد جمعتون کنه !
پسر جوان نگاه ناراضیش رو بین صورت
ارمغان و آرام چرخی داد و از خشم فک
هاشو روی هم سایید … ولی بی حرف
زنجیر در رو باز کرد و بعد برگشت و دوید
ته باغ … احتمالاً برای اینکه دیگران رو
خبر کنه .
آرام از شدت هیستریک دندوناش چیلیچ
چیلیک بهم می خورد … حس می کرد
وسط سرمای منفی صد درجه داره قدم
برمیداره . ارمغان مچ دستش رو گرفت و
اونو با خودش کشوند توی باغ .
هر دو با قدم های تند و تیزی راه باریکه
ی میون درخت ها رو طی کردند … هر
قدمی که به جلو برمی داشتند … صدای
عوعوی سگ ها توی گوششون بلندتر و
زنده تر می شد .
همون وقت محسن پیداش شد :
– کار خودت رو کردی … نخود هر آش ؟!
ارمغان نفس تند و تیزی کشید :
– ولتون می کردم تا بچه ی مردم رو
بکشید ؟ … یا ناقص کنید ؟! … می دونید
آدم ربایی یعنی چی ، ابلها ؟!
– به فکر جونِ این تنه لشی ؟! … به فکر
بچه ی توی شکمت باش که اینقدر بهش
استرس دادی … دیوونه به دنیا میاد !
ارمغان براق شد توی سینه ی برادرش :
– این هم از خوش غیرتی تو و فرازه !
محسن هووف بلندی کشید و دستش رو
برد میون موهاش . ارمغان حتی بلندتر از
قبل فریاد زد :
– تو چرا به دیوونگی های فراز دامن می
زنی ؟ تو دیگه چرا ؟!
میون داد و فریاد های محسن و ارمغان …
آرام حس می کرد تا متلاشی شدن فاصله
ای نداره . حس تهوع وحشتناکی می کرد
… موجی از حال بد درون بدنش به راه
افتاده بود و تا توی گلوش بالا اومده بود .
دست هاشو دو طرف بدنش مشت کرد …
و با تردید چند قدم دیگه به جلو برداشت
. قلبش اینقدر تند می کوبید که می
تونست انعکاس صداش رو توی تمام
بدنش بشنوه … .
بعد توی اون ظلماتِ بی انتها چیزی رو
دید … .
آتیشِ نارنجی رنگی که بر پا بود … و طرح
بدن دو سه مرد غریبه و شش سگِ
تنومند و شکاری … و موجودی که به تنه
ی درختی بسته شده بود … .
– هیییع !
آرام کف دستاشو جلوی دهانش گذاشت
… چشم هاش از فرط وحشت تار می دید
.
اون موجود ، کامران بود ! … کاملاً از شکل
انسانی خارج شده … صدای زوزه ی
ترسش کم و بیش به گوش می رسید .
صدای کلافه ی محسن از پشت سرش
بلند شد :
– آرام رو بردار و برو از اینجا ! کارو از این
بدتر نکن !
آرام نمی تونست نفس بکشه … از وحشت
اون چیزی که می دید … اون جنایت ! با
زانوهایی که می لرزید … چند قدم به جلو
برداشت . یکی از مردهای بیگانه ، محسن
رو صدا کرد … و بعد سگی به سمت آرام
خیز برداشت و وحشیانه پارس کرد .
مردی زنجیر اون سگ رو با خشونت به
عقب کشید … و بعد باز هم صدای کلافه
ی محسن :
– بسه دیگه … بسه ! … جمع کنید برید !
… جواد سگا رو دور کن از اینجا ! … یکی
بره فرازو پیدا کنه !
سگها که دورتر شدند … آرام دوید و
خودش رو به کامران رسوند . موجود
بیچاره ، زخمی و ترسیده ای که زانوهاش
رو کشیده بود توی شکمش … و با پلک
هایی بهم فشرده ، زیر لب ناله می کرد .
آرام کنار بدنِ اون روز خاک ها زانو زد .