رمان اردیبهشت پارت ۱۳۵

4
(22)

 

 

 

 

انتظار شنیدن صداش … یک بوق خورد …

دو بوق … سه بوق … تا بلاخره قطع شد !

پاسخی نشنید !

 

حالش حتی بدتر شد ! به سرعت پتو رو از

روی پاهاش کنار زد و از جا برخاست .

توی تاریکی اتاق در کمد رو باز کرد …

شلوار جین و مانتو و شالی برداشت و

تنش کرد و در انتظار رسیدن ارمغان …

دقایق به کندی می گذشت . صبر آرام به

سر اومده بود . دیگه داشت به سرش می

زد که بره توی کوچه منتظر ارمغان بمونه

… که همون وقت میس کال ارمغان روی

موبایلش افتاد .

 

مثل فنری از جا پرید و اتاقش رو ترک

کرد .

مراقب بود سکوت و آرامش خونه رو بهم

نریزه … در اون لحظه تنها چیزی که ازش

بر نمی اومد ، رو در رویی با مادرش و

توضیح شرایط برای اون بود .

کفش هاشو سر پا انداخت و از حیاط

خارج شد .

 

ماشین ارمغان نبش کوچه ی تاریک پارک

بود … برای آرام چراغی داد . آرام یک

نفس دوید به طرفش … و روی صندلی جا

گرفت .

– سلام !

– سلام !

 

آرام نگاه کرد به ارمغان … با اون شکم

بزرگ به سختی پشت فرمون جا گرفته

بود ، و رنگ صورتش حتی در اون تاریکی

هم روی به سفیدی می زد .

– خواهش می کنم بگید چی شده ! دارم

می میرم !

ارمغان ماشین رو راه انداخت و به سرعت

توی خیابون های خلوت روند . گفت :

 

– توضیحش یه مقداری سخته … شاید

برای تو مناسب نباشه که یه چیزایی از

شوهرت بدونی ! … ولی مطمئنم با خبری

تا چه حد می تونه روانی و بی ترمز باشه !

دلشوره و ترس آرام عمق گرفت .

– خب !

– قضیه اینه که چند روزه فراز و محسن

مشکوک می زدن … و هر چی ازشون می

 

پرسیدم ، جوابم رو درست و حسابی نمی

دادن ! ولی از اونجایی که من می

شناسمشون … و می دونستم که ممکنه

اتفاق جالبی رخ نده …

مکثی میون حرفاش افتاد … برای اینکه از

یک ماشینی که کند می روند ، سبقت

بگیره . آرام با بی صبری تکرار کرد :

– خب !

 

– فراز و محسن می دونن کی برای تو

نامه نوشته !

 

آرام لحظه ای مکث کرد … برای اینکه

مطمئن بشه منظور ارمغان از نامه ، چیه .

ارمغان توضیح داد :

– همون دست خطی که در مورد فراز و

نحوه ی تولدش نوشته شده …

 

نگاه تیز شده ی آرام چرخید به طرف

ارمغان … پرسید :

– کار کی بوده ؟!

– کامران … پسر عموی فراز !

– اوه !

 

این تنها چیزی بود که آرام می تونست در

اون لحظه بگه … و بعد خندید . خنده ای

کم رمق و هیستریک … انگار داشت تمام

تلاشِ کامران برای بهم زدنِ زندگیش رو

به سخره می گرفت . ارمغان از گوشه ی

چشم نگاه نگرانی بهش انداخت :

– می شناسیش ؟

– شب مهمونی پدرِ فراز باهاش آشنا

شدم !

 

– پس می دونی چقدر با فراز مشکل

دارن ! … همه چی رو در موردشون می

دونی !

آرام هوومی گفت … ارمغان با بی تابی

ادامه داد :

– آرام … کامران رو امشب گیرش آوردن !

کشوندنش خونه باغِ محسن !

 

– چی ؟!

– نمی دونم قراره چه گندی بزنن ! ولی

فراز ازش نمی گذره … من مطمئنم …

آرام هنوز گیج بود … ولی آدرنالینِ خونش

به طرز هشدار دهنده ای داشت بالا می

رفت . نمی دونست چی به چیه … فقط

فکر می کرد باید کاری بکنه !

 

– اگه … اگه صدمه ای ببینه … برای فراز

و محسن بد میشه !

– صدمه ببینه ؟! … آرام ! حتی ممکنه

بمیره !

آرام نفسش رو حبس کرد … از شدت

ترس حالت تهوع گرفته بود . حس می

کرد می خواد بالا بیاره … .

ارمغان گفت :

 

– کامرانِ حاتمی به خاطر اتفاقی که توی

بچگی براش افتاده ، از سگ می ترسه ! …

یه جورایی فوبیا داره ! … محسن هم چند

سگ توی باغ داره ! من می ترسم که …

می ترسم …

یک لحظه مکث … بعد ادامه ی جمله اش

رو رها کرد . دستش رو دراز کرد به سمت

آرام و انگشتای منجمد اون رو گرفت و

فشرد .

 

– آرام … تو تنها کسی هستی که می

تونی فرازو از اوج خشم بکشونی پایین !

فقط تو می تونی کنترلش کنی !

 

 

آرام دستش رو گذاشت روی دهانش و از

سر ترس و بدبختی ، هینی کشید .

ذهنش کاملاً منجمد و یخ بسته بود … .

 

شاید نمی فهمید به چه صورت … ولی

اینو می دونست که فراز در هنگام خشم

آنچنان کور و کر می شد که دست به هر

ویرانی و تباهی می زد .

این وسط نگرانِ موجود بدبختی که می

دونست احتمالاً قراره از ترسش استفاده

بشه ، بود . ولی نگران خود فراز بیشتر از

هر چیزی در دنیا بود .

 

فراز به خودش آسیب می زد . هر کاری

که می کرد … نتیجه اش به خودش بر می

 

گشت … و آرام می دونست که اون همین

حالا هم به اندازه ی خیلی زیادی آسیب

دیده هست .

دقایق به کندی می گذشت . آرام بی تاب

و بی صبر بود … جاده ی خلوت و تاریک

و صدای بوقِ هشدارِ سرعت ماشین …

حالش رو بدتر می کرد .

چهل و پنج دقیقه ی کاملاً بی وقفه رفتند

تا بلاخره ارمغان به یک جاده ی فرعی

 

باریک پیچید … و دقایقی بعد مقابل در

یک خانه باغِ نسبتاً قدیمی توقف کرد .

آرام در اون تاریکی بدنه ی ماشینِ فراز رو

دید و حتی بیشتر وحشت کرد . به سرعت

دستگیره رو کشید و پا روی سنگفرش

مقابل خونه باغ گذاشت .

صدای عوعوی وحشتناک سگ ها از داخل

باغ می اومد . نورِ چراغ های ماشین به

 

نرده های زنگ خورده ی در می تابید …

پسر جوانی اون سمت در پیداش شد :

– کیه ؟ … شما کی هستید ؟!

لحنش تهاجمی بود . قبل از اینکه آرام

بتونه پاسخی بده ، ارمغان از پشت فرمون

پایین اومد و به سمتشون رفت :

– باز کن درو !

.

پسر جوون انگار ارمغان رو می شناخت :

– ولی … محسن خان گفتن که …

ارمغان با صدایی خشن و دو رگه شده

وسط کلامش دوید :

– باز کن در این خراب شده رو … واگرنه

زنگ می زنم پلیس بیاد جمعتون کنه !

 

پسر جوان نگاه ناراضیش رو بین صورت

ارمغان و آرام چرخی داد و از خشم فک

هاشو روی هم سایید … ولی بی حرف

زنجیر در رو باز کرد و بعد برگشت و دوید

ته باغ … احتمالاً برای اینکه دیگران رو

خبر کنه .

آرام از شدت هیستریک دندوناش چیلیچ

چیلیک بهم می خورد … حس می کرد

وسط سرمای منفی صد درجه داره قدم

 

برمیداره . ارمغان مچ دستش رو گرفت و

اونو با خودش کشوند توی باغ .

هر دو با قدم های تند و تیزی راه باریکه

ی میون درخت ها رو طی کردند … هر

قدمی که به جلو برمی داشتند … صدای

عوعوی سگ ها توی گوششون بلندتر و

زنده تر می شد .

همون وقت محسن پیداش شد :

 

– کار خودت رو کردی … نخود هر آش ؟!

ارمغان نفس تند و تیزی کشید :

– ولتون می کردم تا بچه ی مردم رو

بکشید ؟ … یا ناقص کنید ؟! … می دونید

آدم ربایی یعنی چی ، ابلها ؟!

– به فکر جونِ این تنه لشی ؟! … به فکر

بچه ی توی شکمت باش که اینقدر بهش

استرس دادی … دیوونه به دنیا میاد !

 

ارمغان براق شد توی سینه ی برادرش :

– این هم از خوش غیرتی تو و فرازه !

محسن هووف بلندی کشید و دستش رو

برد میون موهاش . ارمغان حتی بلندتر از

قبل فریاد زد :

– تو چرا به دیوونگی های فراز دامن می

زنی ؟ تو دیگه چرا ؟!

 

میون داد و فریاد های محسن و ارمغان …

آرام حس می کرد تا متلاشی شدن فاصله

ای نداره . حس تهوع وحشتناکی می کرد

… موجی از حال بد درون بدنش به راه

افتاده بود و تا توی گلوش بالا اومده بود .

دست هاشو دو طرف بدنش مشت کرد …

و با تردید چند قدم دیگه به جلو برداشت

. قلبش اینقدر تند می کوبید که می

 

تونست انعکاس صداش رو توی تمام

بدنش بشنوه … .

بعد توی اون ظلماتِ بی انتها چیزی رو

دید … .

آتیشِ نارنجی رنگی که بر پا بود … و طرح

بدن دو سه مرد غریبه و شش سگِ

تنومند و شکاری … و موجودی که به تنه

ی درختی بسته شده بود … .

 

– هیییع !

آرام کف دستاشو جلوی دهانش گذاشت

… چشم هاش از فرط وحشت تار می دید

.

اون موجود ، کامران بود ! … کاملاً از شکل

انسانی خارج شده … صدای زوزه ی

ترسش کم و بیش به گوش می رسید .

 

صدای کلافه ی محسن از پشت سرش

بلند شد :

– آرام رو بردار و برو از اینجا ! کارو از این

بدتر نکن !

آرام نمی تونست نفس بکشه … از وحشت

اون چیزی که می دید … اون جنایت ! با

زانوهایی که می لرزید … چند قدم به جلو

برداشت . یکی از مردهای بیگانه ، محسن

 

رو صدا کرد … و بعد سگی به سمت آرام

خیز برداشت و وحشیانه پارس کرد .

 

مردی زنجیر اون سگ رو با خشونت به

عقب کشید … و بعد باز هم صدای کلافه

ی محسن :

 

– بسه دیگه … بسه ! … جمع کنید برید !

… جواد سگا رو دور کن از اینجا ! … یکی

بره فرازو پیدا کنه !

سگها که دورتر شدند … آرام دوید و

خودش رو به کامران رسوند . موجود

بیچاره ، زخمی و ترسیده ای که زانوهاش

رو کشیده بود توی شکمش … و با پلک

هایی بهم فشرده ، زیر لب ناله می کرد .

آرام کنار بدنِ اون روز خاک ها زانو زد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x