شده بود . در رو پشت سرش بست … و
بعد گوشی رو دوباره کنار گوشش گذاشت
!
– سلام !
چند ثانیه ای سکوت … و بعد هرمز گفت :
– اینقدر ازت عصبانی هستم … که فکر
می کردم اگه جواب تلفنم رو ندی ، سکته
می کنم ! … ولی الان نمی دونم دقیقا چی
بهت بگم !
فراز نیشخندی زد :
– مثل همیشه … بد و بیراه که می تونی
بارم کنی !
– نیم ساعت پیش ، بسته ات به دستم
رسید ! … کپی چکای برگشتیم !
– نمی تونستم اصلشون رو با پیک بفرستم
برات ! چند میلیارد پولِ لامذهبه !
صدای هرمز به خشم بالا رفت :
– لامذهب تویی … مرتیکه ی بی همه
چیز ! چکای من دست تو چیکار می کنه
!؟
– جمعشون کردم از بازار ! بد کردم ؟!
– با کدوم پول ؟! … اینهمه پول نقد از
کجا آوردی ؟!
فراز پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس
عمیقی کشید . با تمام وجودش سعی می
کرد از کوره در نره .
– بابا … بابا بس کن ! من الان حالم خیلی
خوبه … گند نزن به اعصابم !
– اون مرتیکه ی قرمساقو تو فرستاده
بودی پی من … که کلاهمو بر داره ! …
اینو دیگه مطمئنم ! … حالا هم پول
خودمو ازش گرفتی و چکامو جمع کردی
!
– خب …
– فراز ! … نصف زندگی من مال توئه ! …
هر چی که داشته باشم … از خونه ام ،
کارخونه ام … حتی از لباسای لعنتیِ تنم
… نصفش مال توئه !،… و تو … سعی کردی
کلاهم رو برداری !
نیشخندی لب های فرازو گرم کرد :
– نه نیست ! … من نامشروعم … به صورت
قانونی هیچ ارثی بهم نمی رسه !
سکوتی که اون طرف خط حاکم شد …
فراز فهمید تونسته تیرش رو به هدف
بخوابونه . بعد هرمز دوباره چیزی گفت …
اینبار با لحنی آروم تر :
– این مزخرفات … چیه داری به من میگی
!؟
– نمی دونم ! … برو از سهره بپرس !
– سهره چیزی بهت گفته که عصبانیت
کرده ؟!
فراز حس می کرد دیگه تحمل اون
مکالمه رو نداره ! حقیقتش همین بود …
که برای بیچاره کردن سهره تا جاهای
بدی پیش رفته بود ! … تمام این مدت …
سعی کرده بود پدرش رو ورشکسته کنه ،
تا سهره به بدبختی بیفته … و خواسته بود
خواهرش رو بی آبرو کنه … تا به سهره
بفهمونه هیچ کسی توی دنیا از بدنامی
مصون نیست ! ولی بعد پشیمون شده بود
… از وقتی تصمیم گرفته بود ببخشه !
البته هیچوقت نمی تونست کسی رو
ببخشه … پس تصمیم گرفته بود رها کنه
و نادیده بگیره !
– بابا … من عصبانی بودم ! … سعی کردم
یه جورایی خودمو آروم کنم ! … ولی حالا
به هر دلیلی پشیمون شدم … و تلاش
خودمو کردم که جبران کنم !
سکوت هرمز … فراز ادامه داد :
– تو به من گفتی … کنار ایستادی تا
ببینی برای زمین زدنت چقدر جلو می رم
! … خب … دیدی که تا تهش نرفتم ! …
این راضیت نمی کنه ؟!
هرمز سکوت سنگینش رو شکست :
– باید راضیم کنه … ولی …
– ولی چی ؟!
– تو پسر منی ! همین که فکر کردی برای
زمین زدن من … برنامه چیدی …
فراز بی حوصله گوشه ی چشماشو فشرد .
– دیگه هندیش نکن ! اوکی ؟!
– حالا در برابر این لطفت … چیزی هم
میخوای ازم ؟!
فراز گفت :
– معلومه ! … برای اینکه دِینی به گردنت
نباشه …
و نشست روی صندلی گوشه ی اتاق .
هرمز گفت :
– چی میخوای ؟
– میخوام نوش آفرین با کامران ازدواج
نکنه !
– بعد از گندی که زدی … این یکی خود
به خود منتفی شد ! دیگه ؟!
فراز برای پاسخ دادن تعلل کرد و مچ پای
راستش رو به حالتی هیستریک تکون داد
. بعد با تردید گفت :
– من … گردنبند الماس مادر بزرگ رو
میخوام !
هرمز برای لحظاتی چیزی نگفت … و فراز
اضافه کرد :
– میخوام که … شخصِ سهره اون گردنبند
رو بندازه گردن آرام ! …
– کِی باید این اتفاق بیفته ؟
– میخوام برای آرام عروسی بگیرم . تاریخ
دقیقش رو بعد میگم بهت …
– و ما دعوتیم ؟!
– معلومه ! … ناچارم دعوتتون کنم … که
خانواده ی زنم متوجه نشن بی کس و
کارم !
– لعنت به نیش زبونت … عقربِ توی
آستین ! … حالا چرا سهره باید این کارو
بکنه ؟!
فراز نیشخندی زد … به طعنه گفت :
– آخه مامانِ داماده دیگه !
هر چند … خودش هم نمی دونست چرا
این خواسته رو داره . لذت مریضی می برد
از له کردن سهره … می دونست همین که
سهره مجبور بشه توی مراسم ازدواجِ فراز
شرکت کنه ، براش از هر شکنجه ای
هولناک تره ! … و اینکه گردنبند شیرین
تاج خانم رو به آرام بده … براش مردنِ
محض بود !
گردنبند موروثی که ارزش معنوی خیلی
زیادی داشت و چند نسل بود که دست به
دست میشد … همیشه به بزرگ ترین
عروسِ خاندان می رسید … و بعد از
مرگش … به بعدی …
حالا سهره احتمالا اولین کسی بود که
مجبور بود زنده بمونه و گردنبند رو با
دستای خودش به گردنِ عروس فراز
بندازه !
هرمز گفت :
– بهرحال … آرام عروس منه و اون
گردنبند حقشه ! ولی اگه میخوای تئاتر
بازی کنی و …
– چه تئاتری ؟! … تو میگی نصف زندگیت
رو میخوای به من بدی و من فقط اون
گردنبند رو میخوام !
– خب … اون گردنبند رو خواهی داشت !
خیال فراز راحت شد … اگر هرمز این قول
رو بهش می داد ، پس حتما خواسته اش
انجام میشد ! نفس راحتی کشید … و بعد
در اتاق بی هوا باز شد …
آرام اومد تو !
نگاه فراز کشیده شد توی صورت اون …
لبهاش خندان بود ، گونه هاش گل
انداخته .
هول هولکی شال و کاپشن بادی مشکی
رنگش رو از تن در آورد و روی تخت
انداخت .
حواس فراز به اون بود … نفهمید هرمز
چی بهش گفت … بیخودی تایید کرد :
– هان ؟ … باشه ! باشه !
آرام چرخید سمتش :
– کیه ؟!
– بابا !
آرام کمی صداشو بالا برد :
– پدر جون سلام !
فراز به آرام چشم غره رفت … بنا به
دلایلی که خودش هم نمی دونست ،
دوست نداشت پدرش و آرام با هم
صمیمی بشن . ولی آرام به این حساسیت
اون کاملا بی اعتنا بود ! لبخندی زد و با
سبکبالی چرخید و از توی کوله اش …
هودی سورمه ای رنگی در آورد و پوشید .
هرمز گفت :
– گوشی رو بده آرام !
فراز گارد گرفته … پاسخ داد :
– چرا ؟ با آرام چیکار داری ؟
– به تو چه ؟ … واسه من دور بر ندار ها !
هنوز به خاطر قضیه ی چکا …
و بقیه ی جمله رد نشنید … آرام گوشی
رو از بین انگشتانش بیرون کشیده و کنار
گوشِ خودش گرفته بود .
– سلام مجدد پدر جون ! … ممنونم ،
خیلی خوبم ! شما حالتون چطوره ؟!
فراز برای بار دوم به آرام چشم غره رفت
… اینبار دستش رو جلو برد و بافته ی
موی آرام رو با حرص ولی آهسته کشید !
آرام دست اونو پس زد و ازش دور شد .
فراز گوشه ی لبش رو میون دندوناش
کشید و با تفس های عمیق … تلاش کرد
دست خودشو رو نکنه که تا چه حد
عصبیه ! … ولی حقیقت این بود وه عصبی
بود … خون خونش رو می خورد !
با بدبینی به صدای آرام گوش می داد …
بعد بلند شد و چند قدمی توی اتاق راه
رفت . بعد دستهاش بی اختیار توی
جیبهاش گشت … .
احتیاج مبرم و دردناکی به دود داشت ! …
ولی صدای آرام اونو به خودش آورد :
– دنبال چیزی می گردی ؟!
فراز مثل دزدی که مچش رو گرفته باشن
… تند پاسخ داد :
– نه !
– آهان ! … فکر کردم باز فیلت یاد
هندستون کرده !
فراز نفس تند و تیزی کشید … بعد یادش
اومد که از آرام عصبانیه ! خودش رو
خیلی سریع جمع و جور کرد و پرسید :
– چی می گفت هرمز ؟
آرام شونه ای بالا انداخت و نگاه بی
اعتناشو از اون گرفت … دوباره مشغول
گشتن توی جیبِ کوله اش شد و پاسخ
داد :
– هیچی ! حال و احوال می کرد !
– دیگه چی می گفت ؟
– از عروسیمون پرسید . اینکه کِی قراره
بگیریم … کیا رو دعوت داریم … ! بعد
گفت که صد و پنجاه شصت تا کارت
دعوت برای اقوام و دوستاش بذاریم کنار !
– تو چی گفتی ؟!
آرام مجدد لبخند زد :
– گفتم چشم !
و بعد رژ لب جگری رنگش رو از توی
جیب کوله در آورد و مشغول تجدید
آرایشش شد .
فراز فک هاشو روی هم فشرد و تمام
سعیش رو کرد که از کوره در نره .
– کل مهمونای ما قراره صد و پنجاه
شصت نفر بشن که تو به بابام قول دادی ؟
– فراز جان … من بهت گفتم یا عروسی
نمیخوام ، یا باید یک مراسم درست و
آبرومند باشه !
– حاتمی ها بریزن توی مراسممون دیگه
همه چی درست و آبرومند میشه ؟
– بله میشه !
فراز نفس عمیقی کشید … و یک نفس
عمیق دیگه ! اینکه خانواده ی پدریشو به
مراسمشون دعوت میکرد … به نظرش کار
نفرت انگیزی بود ! نمی دونست باید
چطوری به آرام بفهمونه … با چه کلماتی !