آرام رو لمس می کرد … توی خلسه ی
عجیبی بود ! حریص و وحشیانه عطرِ
پرتقالِ لبهای آرام رو نفس کشید .
– هیچ کسی اینجا نمیاد آرام ، و اگر بیاد
… به خدا قسم … اگه تمام دنیا بیاد … من
این لحظه رو از دست نمیدم !
آرام خندید … طعم خنده اش لبهای فرازو
قلقلک داد .
– اگه می دونستم قراره اینطوری بشه …
قبول نمی …
و نتونست جمله اش رو تموم کنه … .
لبهای فراز نشست روی لبهاش . اول
خیلی نرم و کوتاه و محترمانه … و به
صورت دردناکی دلتنگ ..
لبهاش لبهای نیمه بازِ آرام رو به بازی
گرفت و طعم بی نظیرش رو مزه مزه کرد
. …
.
دیواری درون قلب آرام فرو ریخت … مثل
این بود که در لحظه ای روح از تنش پر
کشید و رفت ! حس می کرد زانوهای
لرزانش ناتوانتر از اون چیزی هستند که
وزنش رو تحمل کنند ! احساس ضعف
شیرینی اونو از پا انداخت … و برای اینکه
روی زمین رها نشه ، دو دستش رو روی
پهلوهای فراز گذاشت .
این حرکتش به نوعی بیش از حد تصورش
به اشتیاق و خواستن فراز دامن زد
دست فراز که تا قبل از ادن روی سطح
پنجره بود ، پایین اومد و پشت گردن آرام
نشست … اونو کاملا به خودش چسبوند …
.
بوسه اش عمیق تر شد … دهان جستجو
گر و بی پرواش با حرکاتی حریص و
تملک گرایانه اون رو مزه می کردند .
.
آرام حس می کرد از درون در حال
فروپاشیه ! نیروی داغ و قدرتمندی که از
بدن فراز ساطع میشد و به سلولهای بدن
اون نفوذ می کرد … مثل یک آتیش واقعی
بود ! … یک بمب قدرتمند !
پلک هاش از لذتی که تا قبل از اون هرگز
نچشیده بود روی هم افتاد … ناله ای
سست و لطیف از گلوش خارج شد :
– اوه … فراز …
.
و فراز اینبار طعم زبانِ خیس اونو چشید
… و عقل آرام رو به طور کامل گرفت … .
چند دقیقه مشغول حال عجیب خودشون
بودند … که ناگهان با صدایی به خودشون
اومدند … .
صدای قدم های شخصی توی پلکان
چوبی !
.
فراز بلاخره دست از بوسیدن آرام کشید …
و آرام ، سست از احساسی که چشیده بود
… پلک زد . مثل کسی که از خواب
خوشی بیدار شده باشه … .
صدای باریستا پشت سرشون بلند شد :
– فراز خان … سفارشاتون ، خدمت شما !
.
آرام از روی شونه ی فراز می تونست کم و
بیش اون مرد رو ببینه … با گیجی لب زد
:
– ای وای ! وای !
و مثل خرگوش ترسیده ای میون بازوهای
فراز خودش رو جمع کرد .
نگاه فراز توی صورت شرم آگین آرام
چرخی خورد … بعد بی اختیار خنده اش
.
گرفت . بدون اینکه به عقب برگرده ،
صداش رو بالا برد :
– ممنونم ! بذار روی میز
همینطور هم شد … باریستا سفارشات رو
به سرعت روی میز چید و باز اونا رو تنها
گذاشت .
.
تمام حس خوبی که آرام برای لحظاتی
تجربه کرده بود ، حالا تبدیل شده بود به
شرمی گزنده . باز گفت :
– ما رو دید ! … فهمید که داریم چیکار
می کنیم !
– چیکار می کنیم ؟!
.
فراز به طرز عجیبی خونسرد و خوش
اخلاق به نظر می رسید . آرام اهسته
زمزمه کرد :
– بهت گفتم … اینجا جاش نیست !
فراز هوومی گفت :
– با اینکه بهترین یک دقیقه ی عمرم بود
… ولی عجالتا باید اقرار کنم حق با توئه !
.
دستش نشست روی چونه ی آرام و
انگشت شصتش لب آرام رو لمس کرد .
– اگه توی خونه بودیم … می تونستیم به
جاهای بهتری هم برسیم !
آرام تا بناگوش سرخ شد … گوشه ی لبش
رو کشید میون دندوناش و نگاهش رو
پایین انداخت .
.
حالا که از اون شور و هیجان اولیه خارج
شده بود ، به شدت احساس خجالت می
کرد ! دوست داشت از جلوی چشمای فراز
محو بشه !
فراز هم اینو می دونست . هنوز تمام
وجودش از اشتیاق دوباره بوسیدن آرام
می سوخت … ولی دلش نیومد اونو اذیت
کنه .
.
دست آرام رو گرفت … اونو به سمت میز
کشید . برای اون شب بس کرد … .
موقتا !
***
هوای خونه گرم بود … موزیک بی کلامی
در حال پخش بود . هیزم هایی که داخل
.
شومینه در حال سوختن بودند ، گاهی تق
تق صدا می کردند .
رضا و یحیی ، دو نفر از دوستای نزدیک
فراز پشت میز نشسته بودند و تخته نرد
بازی می کردند . فراز به همراه دوستش
هومن هم مشغول تمرین دیالوگ هاشون
بودند .
.
هومن همه رو به ویلاش دعوت کرده بود
تا دور هم باشن و فیلمنامه ی جدیدشون
رو تمرین کنن .
فراز ولی نمی تونست … تمرکز نداشت !
فکر و خیالش جمع کارش نمی شد ! نگاهِ
غرق در فکرش خیره به گربه ی گوشه ی
سالن بود … و فکرش جایی دور !
– تو رو میگم لامصب ! از سگ کمتری
اگه با این ننگ کنار بیای ! طایفه ی ما
.
شرفش رو یک روزه جمع نکرده که یک
شبه به باد بره !
دیالوگی که گفته شد … و در پسش
سکوت فراز !
هومن ، همبازی فراز ، دستش رو جلوی
صورت اون تکون داد . فراز از فکر و خیال
خارج شد ! نگاه بی میلی به نسخه ی
فیلمنامه که دیالوگ های خودش با
.
ماژیک زرد فسفری مشخص شده بود ،
انداخت … گفت :
– چی سسشر میگی ؟!
صدای یحیی رو پشت سرش شنید :
– داش … البته فیلمنامه دست خودته !
ولی فکر کنم جواب این دیالوگ این نبود
ها !
.
– نه … اینو با هومن بودم ! … با شخص
خودش !
هومن پووفی کشید و فیلمنامه رو روی
کانتر رها کرد . بعد به شوخی گفت :
– آخر زیر این نقش می زایی ! خو دل به
کار بده برادر !
فراز هم از پشت کانتر بلند شد و گفت :
– دو ساعته داریم تمرین می کنیم ! حالا
نیم ساعت تنفس اعلام میکنم !
مشتش رو با ژست قاضی ها سه بار روی
کانتر کوبید و بعد از هومن رو چرخوند .
رفت به سمت پنجره ی بزرگ سالن و
گوشه ی پرده رو کنار زد … .
آرام با بقیه ی زنها توی حیاط بود … توی
هوای به اون سردی ! روی زمین کاملا
سفید پوش شدا بود و هنوز هم برف می
بارید … با این وجود وسط برف ها صندلی
گذاشته بودند و دور هم … گرم صحبت
بودند . توی دستاشون ماگ های نوشیدنی
گرم داشتند .
آرام … آرام زیبا و با وقارش ! … به جمع
چیزی گفت و جرعه ای از نوشیدنیش رو
سر کشید .
شال بافتِ خاکستری رنگش کاملا از روی
سرش عقب رفته و گوش هاش لخت
بودند . فراز ترسید سرما بخوره !
صدای رضا رو شنید :
– هواشناسی اعلام کرده این یکی آخرین
برف امساله !
فراز لحظه ای چرخید به عقب
– اینا نمیخوان برگردن داخل ؟ … سرما
می خورن !
چیزی در جمله اش بود که باعث شد
دوستاش بهش بخندن ! هومن گفت :
– مثل اینایی رفتار می کنی که گل زدن !
فراز از دست خودش حرصش گرفت .
نمی خواست جلوی دیگران اینقدر تابلو
.
رفتار کنه … ولی واقعا دست خودش نبود !
همیشه و همه جا نگران آرام بود . اگر به
هر دلیلی ازش دور میشد … دلشوره می
گرفت !
فکر می کرد این بیماری روانی جدیدشه
که باید با دکتر الهی مطرح کنه !
رضا با لودگی گفت :
– نگران سلامتیت شدم ! … البته این چند
ماه اول بگذره … برمیگردی به زندگی
عادی !
و یحیی پاسخش رو داد :
– چند ماه چیه ؟! … دیگ فک کنم یک
سال گذشته ! … به نظرم فراز رو باید از
دست رفته ببینیم !
.
فراز در لحظه هیچ پاسخ منطقی به
ذهنش نرسید که بگه … جز اینکه انگشت
وسطش رو برای یحیی بالا بیاره !
خنده ی یحیی بلندتر شد … .
فراز باز هم چرخید سمت پنجره و به
بیرون نگاه کرد … زنها هنوز نشسته روی
صندلی هاشون ،گرم گفتگو بودند . حالا
خوشبختانه آرام شالش رو دوباره روی
موهاش کشیده بود !
.
چقدر زیبا بود ! زیباتر از هر منظره ی
دیگه ای که می شد از پشت پنجره دید !
… چقدر فراز تماشا کردنش رو دوست
داشت !
باز صدای رضا رو شنید :
– فراز … اسموک می زنی ؟
فراز دوباره چرخید به عقب … گفت :
نه … تو ترکم !
– نه اسموک … نه درینک ! هیچی ! یهو
اون دکمه بالاییه رو هم ببند خیال همه
رو راحت کن !
هومن از آشپزخونه بیرون اومد … در
حالیکه توی دستش یک سینی کوچیک
حاوی فنجون های قهوه داشت . با گفت
– اینجوری نبودی ها !
و سینی رو به سمت فراز گرفت :
– اسپرسو بزن روشن شی !
فراز یکی از فنجونا رو برداشت و اسپرسو
رو نوشید … صورتش از تلخی گزنده و نابِ
نوشیدنی درهم رفت . با این حال حس
کرد سرحال تر شده .
دهان باز کرد و خواست به هومن بگه
برگردن سر کارشون … که موبایلش زنگ
خورد .
هرمز بود !
.
انتظارش رو داشت ! انگشتش برای چند
لحظه با تردید بین رد تماس و پاسخ دادن
حرکت کرد … درست نمی دونست باید
چیکار کنه . سرانجام تصمیم خودش رو
گرفت و تماس رو بر قرار کرد :
– الو بابا ؟ … گوشی رو نگه دار یه لحظه !
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت … بعد
به سرعت رفت و توی اتاقی پنهان شد که
لحظه ی ورودشون بهشون اختصاص داده
سلام نویسنده جان رمانت عالی هستش خسته نباشی😘😘
خوب خوب خوب عالییییی امید که با پدرش زیاد دعوا نکنه
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
قاصدک جونم خوبی ؟
قاصدکی،پاییز خزون چرا پارت هاش نمیاره خیلی سخت پیدا میکنم دنبالشم ولی میبینی بعد شش روز که پارت گذاشته برام میاره
الان بعد ۸۱نیست 🥺🥺🥺
سلام خوبی؟
پارت ۸۲ رو الان گذاشته وقتی پیدا نمیکنی برو تو قسمت مطالب دسته بندی نشده چون بعضی وقتا یادش میره دسته بندی کنه
میسییییی مممنونم ♥️♥️♥️♥️♥️