رمان اردیبهشت پارت ۱۴۰

3.9
(34)

 

 

 

 

 

آرام رو لمس می کرد … توی خلسه ی

عجیبی بود ! حریص و وحشیانه عطرِ

پرتقالِ لبهای آرام رو نفس کشید .

 

– هیچ کسی اینجا نمیاد آرام ، و اگر بیاد

… به خدا قسم … اگه تمام دنیا بیاد … من

این لحظه رو از دست نمیدم !

آرام خندید … طعم خنده اش لبهای فرازو

قلقلک داد .

– اگه می دونستم قراره اینطوری بشه …

قبول نمی …

و نتونست جمله اش رو تموم کنه … .

 

 

لبهای فراز نشست روی لبهاش . اول

خیلی نرم و کوتاه و محترمانه … و به

صورت دردناکی دلتنگ ..

لبهاش لبهای نیمه بازِ آرام رو به بازی

گرفت و طعم بی نظیرش رو مزه مزه کرد

. …

.

دیواری درون قلب آرام فرو ریخت … مثل

این بود که در لحظه ای روح از تنش پر

کشید و رفت ! حس می کرد زانوهای

لرزانش ناتوانتر از اون چیزی هستند که

وزنش رو تحمل کنند ! احساس ضعف

شیرینی اونو از پا انداخت … و برای اینکه

روی زمین رها نشه ، دو دستش رو روی

پهلوهای فراز گذاشت .

این حرکتش به نوعی بیش از حد تصورش

به اشتیاق و خواستن فراز دامن زد

 

 

 

دست فراز که تا قبل از ادن روی سطح

پنجره بود ، پایین اومد و پشت گردن آرام

نشست … اونو کاملا به خودش چسبوند …

.

بوسه اش عمیق تر شد … دهان جستجو

گر و بی پرواش با حرکاتی حریص و

تملک گرایانه اون رو مزه می کردند .

.

آرام حس می کرد از درون در حال

فروپاشیه ! نیروی داغ و قدرتمندی که از

بدن فراز ساطع میشد و به سلولهای بدن

اون نفوذ می کرد … مثل یک آتیش واقعی

بود ! … یک بمب قدرتمند !

پلک هاش از لذتی که تا قبل از اون هرگز

نچشیده بود روی هم افتاد … ناله ای

سست و لطیف از گلوش خارج شد :

– اوه … فراز …

.

و فراز اینبار طعم زبانِ خیس اونو چشید

… و عقل آرام رو به طور کامل گرفت … .

چند دقیقه مشغول حال عجیب خودشون

بودند … که ناگهان با صدایی به خودشون

اومدند … .

صدای قدم های شخصی توی پلکان

چوبی !

.

فراز بلاخره دست از بوسیدن آرام کشید …

و آرام ، سست از احساسی که چشیده بود

… پلک زد . مثل کسی که از خواب

خوشی بیدار شده باشه … .

صدای باریستا پشت سرشون بلند شد :

– فراز خان … سفارشاتون ، خدمت شما !

.

آرام از روی شونه ی فراز می تونست کم و

بیش اون مرد رو ببینه … با گیجی لب زد

:

– ای وای ! وای !

و مثل خرگوش ترسیده ای میون بازوهای

فراز خودش رو جمع کرد .

نگاه فراز توی صورت شرم آگین آرام

چرخی خورد … بعد بی اختیار خنده اش

.

گرفت . بدون اینکه به عقب برگرده ،

صداش رو بالا برد :

– ممنونم ! بذار روی میز

 

 

همینطور هم شد … باریستا سفارشات رو

به سرعت روی میز چید و باز اونا رو تنها

گذاشت .

.

تمام حس خوبی که آرام برای لحظاتی

تجربه کرده بود ، حالا تبدیل شده بود به

شرمی گزنده . باز گفت :

– ما رو دید ! … فهمید که داریم چیکار

می کنیم !

– چیکار می کنیم ؟!

 

.

فراز به طرز عجیبی خونسرد و خوش

اخلاق به نظر می رسید . آرام اهسته

زمزمه کرد :

– بهت گفتم … اینجا جاش نیست !

فراز هوومی گفت :

– با اینکه بهترین یک دقیقه ی عمرم بود

… ولی عجالتا باید اقرار کنم حق با توئه !

.

دستش نشست روی چونه ی آرام و

انگشت شصتش لب آرام رو لمس کرد .

– اگه توی خونه بودیم … می تونستیم به

جاهای بهتری هم برسیم !

آرام تا بناگوش سرخ شد … گوشه ی لبش

رو کشید میون دندوناش و نگاهش رو

پایین انداخت .

.

حالا که از اون شور و هیجان اولیه خارج

شده بود ، به شدت احساس خجالت می

کرد ! دوست داشت از جلوی چشمای فراز

محو بشه !

فراز هم اینو می دونست . هنوز تمام

وجودش از اشتیاق دوباره بوسیدن آرام

می سوخت … ولی دلش نیومد اونو اذیت

کنه .

.

دست آرام رو گرفت … اونو به سمت میز

کشید . برای اون شب بس کرد … .

موقتا !

***

 

هوای خونه گرم بود … موزیک بی کلامی

در حال پخش بود . هیزم هایی که داخل

 

.

شومینه در حال سوختن بودند ، گاهی تق

تق صدا می کردند .

رضا و یحیی ، دو نفر از دوستای نزدیک

فراز پشت میز نشسته بودند و تخته نرد

بازی می کردند . فراز به همراه دوستش

هومن هم مشغول تمرین دیالوگ هاشون

بودند .

.

هومن همه رو به ویلاش دعوت کرده بود

تا دور هم باشن و فیلمنامه ی جدیدشون

رو تمرین کنن .

 

فراز ولی نمی تونست … تمرکز نداشت !

فکر و خیالش جمع کارش نمی شد ! نگاهِ

غرق در فکرش خیره به گربه ی گوشه ی

سالن بود … و فکرش جایی دور !

– تو رو میگم لامصب ! از سگ کمتری

اگه با این ننگ کنار بیای ! طایفه ی ما

 

.

شرفش رو یک روزه جمع نکرده که یک

شبه به باد بره !

دیالوگی که گفته شد … و در پسش

سکوت فراز !

هومن ، همبازی فراز ، دستش رو جلوی

صورت اون تکون داد . فراز از فکر و خیال

خارج شد ! نگاه بی میلی به نسخه ی

فیلمنامه که دیالوگ های خودش با

.

ماژیک زرد فسفری مشخص شده بود ،

انداخت … گفت :

– چی سسشر میگی ؟!

صدای یحیی رو پشت سرش شنید :

– داش … البته فیلمنامه دست خودته !

ولی فکر کنم جواب این دیالوگ این نبود

ها !

.

– نه … اینو با هومن بودم ! … با شخص

خودش !

هومن پووفی کشید و فیلمنامه رو روی

کانتر رها کرد . بعد به شوخی گفت :

– آخر زیر این نقش می زایی ! خو دل به

کار بده برادر !

 

فراز هم از پشت کانتر بلند شد و گفت :

– دو ساعته داریم تمرین می کنیم ! حالا

نیم ساعت تنفس اعلام میکنم !

مشتش رو با ژست قاضی ها سه بار روی

کانتر کوبید و بعد از هومن رو چرخوند .

رفت به سمت پنجره ی بزرگ سالن و

گوشه ی پرده رو کنار زد … .

 

 

آرام با بقیه ی زنها توی حیاط بود … توی

هوای به اون سردی ! روی زمین کاملا

سفید پوش شدا بود و هنوز هم برف می

بارید … با این وجود وسط برف ها صندلی

گذاشته بودند و دور هم … گرم صحبت

بودند . توی دستاشون ماگ های نوشیدنی

گرم داشتند .

آرام … آرام زیبا و با وقارش ! … به جمع

چیزی گفت و جرعه ای از نوشیدنیش رو

سر کشید .

 

 

شال بافتِ خاکستری رنگش کاملا از روی

سرش عقب رفته و گوش هاش لخت

بودند . فراز ترسید سرما بخوره !

صدای رضا رو شنید :

– هواشناسی اعلام کرده این یکی آخرین

برف امساله !

فراز لحظه ای چرخید به عقب

 

 

– اینا نمیخوان برگردن داخل ؟ … سرما

می خورن !

چیزی در جمله اش بود که باعث شد

دوستاش بهش بخندن ! هومن گفت :

– مثل اینایی رفتار می کنی که گل زدن !

فراز از دست خودش حرصش گرفت .

نمی خواست جلوی دیگران اینقدر تابلو

.

رفتار کنه … ولی واقعا دست خودش نبود !

همیشه و همه جا نگران آرام بود . اگر به

هر دلیلی ازش دور میشد … دلشوره می

گرفت !

فکر می کرد این بیماری روانی جدیدشه

که باید با دکتر الهی مطرح کنه !

 

رضا با لودگی گفت :

 

– نگران سلامتیت شدم ! … البته این چند

ماه اول بگذره … برمیگردی به زندگی

عادی !

و یحیی پاسخش رو داد :

– چند ماه چیه ؟! … دیگ فک کنم یک

سال گذشته ! … به نظرم فراز رو باید از

دست رفته ببینیم !

.

فراز در لحظه هیچ پاسخ منطقی به

ذهنش نرسید که بگه … جز اینکه انگشت

وسطش رو برای یحیی بالا بیاره !

خنده ی یحیی بلندتر شد … .

فراز باز هم چرخید سمت پنجره و به

بیرون نگاه کرد … زنها هنوز نشسته روی

صندلی هاشون ،گرم گفتگو بودند . حالا

خوشبختانه آرام شالش رو دوباره روی

موهاش کشیده بود !

 

.

چقدر زیبا بود ! زیباتر از هر منظره ی

دیگه ای که می شد از پشت پنجره دید !

… چقدر فراز تماشا کردنش رو دوست

داشت !

باز صدای رضا رو شنید :

– فراز … اسموک می زنی ؟

فراز دوباره چرخید به عقب … گفت :

 

نه … تو ترکم !

– نه اسموک … نه درینک ! هیچی ! یهو

اون دکمه بالاییه رو هم ببند خیال همه

رو راحت کن !

هومن از آشپزخونه بیرون اومد … در

حالیکه توی دستش یک سینی کوچیک

حاوی فنجون های قهوه داشت . با گفت

 

– اینجوری نبودی ها !

و سینی رو به سمت فراز گرفت :

– اسپرسو بزن روشن شی !

 

فراز یکی از فنجونا رو برداشت و اسپرسو

رو نوشید … صورتش از تلخی گزنده و نابِ

نوشیدنی درهم رفت . با این حال حس

کرد سرحال تر شده .

دهان باز کرد و خواست به هومن بگه

برگردن سر کارشون … که موبایلش زنگ

خورد .

هرمز بود !

.

انتظارش رو داشت ! انگشتش برای چند

لحظه با تردید بین رد تماس و پاسخ دادن

حرکت کرد … درست نمی دونست باید

چیکار کنه . سرانجام تصمیم خودش رو

گرفت و تماس رو بر قرار کرد :

– الو بابا ؟ … گوشی رو نگه دار یه لحظه !

فنجون قهوه رو روی میز گذاشت … بعد

به سرعت رفت و توی اتاقی پنهان شد که

لحظه ی ورودشون بهشون اختصاص داده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام نویسنده جان رمانت عالی هستش خسته نباشی😘😘

...
...
1 سال قبل

خوب خوب خوب عالییییی امید که با پدرش زیاد دعوا نکنه
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم خوبی ؟
قاصدکی،پاییز خزون چرا پارت هاش نمیاره خیلی سخت پیدا میکنم دنبالشم ولی میبینی بعد شش روز که پارت گذاشته برام میاره
الان بعد ۸۱نیست 🥺🥺🥺

...
...
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

میسییییی مممنونم ♥️♥️♥️♥️♥️

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x