رمان گلامور پارت ۱۳3 سال پیشبدون دیدگاه – انگار خیلی عجله داری بابا جان . کلافه دستی به پیشانی اش می کشد و کوتاه توضیح میدهد – باید برگردم رستوران ، کارا یکم…
پاییزع خزون پارت ۶۹3 سال پیش۲ دیدگاه پاییزه خزون میترسم ،از حرف زدن درباره گذشته و مهموناش میترسم … با آرمین تا خوده شب دور دور کردیم ،البته بماند که بخاطره پای آتل شدم محدودیت هاییم…
رمان رخنه پارت ۴۳3 سال پیش۲ دیدگاه نه این که حافط از مردی و مردونگی افتاده بود. نمی تونست. حتی اگر خودش هم می خواست، نمیتونستم هیچ کسی رو توی هم آغوشی باهاش جایگزین نیکی کنه.…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید-پارت ۱۲3 سال پیشبدون دیدگاه غذا را روی میز چیدم و بابا رو صدا زدم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. از نُه شب گذشته و احتمالاً آرتا بیخیال آمدن شده بود…
رمان سرمست پارت ۴۰3 سال پیشبدون دیدگاه یه گوشه از در رو باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم. صدا از توی راهرو میومد و مشخص بود ماهد و مهشید هنوز به خونه نرسیدن دعواشون…
رمان دروغ محض پارت 143 سال پیشبدون دیدگاه* * * * دستشو به طرفم گرفت که به زحمت دستمو گذاشتم توو دستش.. گرم بود!.. گرمه گرم ، دقیقا برعکس من … من یخ زده بودم ع کاری…
رمان او_را پارت چهل_پنجم3 سال پیشبدون دیدگاه#رمان_او_را ⚘﷽⚘ #قسمت_چهل_پنجم☆ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون…❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده…
رمان مادمازل پارت ۲۵3 سال پیشبدون دیدگاه نه حوصله ی کارخونه رو داشتم،نه قهوه خونه و کافه نه هیچ جهنم دره ی دیگه… این کلمه ی لعنتی “رفت” مداوم توی سرم میپیچید و مخیله ام…
رمان گلامور پارت ۱۲3 سال پیشبدون دیدگاه نگاه از بشقاب زرشک پلویی که برایم کشیده بود میگیرم و می گویم – چشم میخورم ، شما برین بخوابین . – برم که نمیخوری لبخند بی…
رمان رخنه پارت ۴۲3 سال پیش۳ دیدگاه از خدا خواسته نی رو توی پاکتش زدم و مکیدم. انگار جون بهم برگشت و تونستم و توی هوای گرم نفسی چاق کنم. – رفتی خونه، سیم کارتتو عوض…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید-پارت۱۱3 سال پیشبدون دیدگاه _شاید هم اونه که داره واقعا درست زندگی میکنه! کلهشق بودنش آدم را دیوانه میکرد. _وای توروخدا آرتا! _مگه دارم دروغ میگم؟ هیچکس بهش گیر…
رمان سرمست پارت ۳۹3 سال پیشبدون دیدگاه اشاره کردم که گوشی رو بهم بده. با چهرهای که شکل علامت سوال به خودش گرفته بود موبایل رو به سمتم گرفت و گفت: – ببین کیه من…
رمان مادمازل پارت ۲۴3 سال پیش۱ دیدگاه * فرزام * برای هزارمین بار شماره اش رو گرفتم اما جواب نمیداد.سابقه نداشت من رو تا این حد از خودش بی خبر نگه داره اما الان…
رمان نیمه گمشده پارت 583 سال پیش۴ دیدگاهلباسامو پوشیدم و با اخمایی که توهم بودن رفتم طبقه پایین صدای آهنگشون کر کننده بود … آرکا مثل افسرده ها یه گوشه نشسته بود و به جمعیت دختر و…
رمان گلامور پارت ۱۱3 سال پیشبدون دیدگاه صدای گریه ام همراه با شدت گرفتن ضربهها و تهدیدهای حاج همایون اوج میگیرد . – شما دوتا بچه ریدین وسط زندگی من … بچه! متنفر بودم…