رمان بیگانه پارت 581 سال پیش۱ دیدگاه زن عمو که رفت نفسِ راحتی کشیدم. حضور این زن می توانست میزان گازهای تنفسی این خانه را به حداقل برساند و من شدیدا محتاج ذره ای انرژی…….…
رمان بیگانه پارت ۵۷1 سال پیشبدون دیدگاه _من خوب چطور بگم تِلا…. با اینکه استرس گرفته بودم که می خواهد چه بگوید، ولی نفسِ عمیقی کشیدم و با شوخی گفتم: _هر چه می…
رمان بیگانه پارت ۵۶1 سال پیشبدون دیدگاه مادرم حسابی گیج بود که گفت: _نوه سومم؟ با لبخند سر تکان دادم و گفتم: _بچه من و سالار همزمان دستی روی شکم تختم…
رمان بیگانه پارت ۵۵1 سال پیشبدون دیدگاه _تو چیکار کردی؟ ترسیده لب زدم: _بخدا… دست خودم نبود… خوب من هیچ وقت شیرینی نمی خورم….ولی اون روز خیلی دلم هوس کرد و… سالار چنگی…
رمان بیگانه پارت ۵۴1 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانم چه می شود ولی با پیچیدن بوی جگر ها زیر بینی ام، حالم بد می شود. حالت تهوع بدی می گیرم و دستم را جلوی…
رمان بیگانه پارت ۵۳1 سال پیشبدون دیدگاه با دیدن اون همه دعا دهنم باز موند. چه دعاهایی بود نمی دانم. خواستم یکی از آن هارا باز کنم که توجهم به تکه پارچه…
رمان بیگانه پارت۵۲1 سال پیش۱ دیدگاه او گفت: _ترنم چشمات پاچه میگیره عسلی هات منو به جنون می کشه من چشم بستم. من لبخند شدم. من پرنده شدم. من توی آسمان پر…
رمان بیگانه پارت ۵۱1 سال پیشبدون دیدگاه بعد از شام کنار تلویزیون نشسته و محو تماشای فیلم بودیم. فیلم آری چنین بود در حال پخش بود. ماجرای یک استاد ریاضی فیزیک را نشان…
رمان بیگانه پارت ۵۰1 سال پیشبدون دیدگاه خواستم از آشپزخانه فرار کنم که دستم را کشید و من پرت شدم توی آغوش گرمش… _سالار چیکار می کنی؟! چنگی به قفسه…
رمان بیگانه پارت ۴۹1 سال پیشبدون دیدگاه _گفتم برسی خسته ای یک غذای خوب بپزم. گرچه هنوز نمی دونم چه غذاهایی رو دوست داری ولی میاد تو دستم. لپم را کشید و گفت:…
رمان بیگانه پارت ۴۸1 سال پیشبدون دیدگاه من گفتم: _حرفای جدیدم، کارهای جدیدم، همه برای اینه که من ترنم جدیدم. دختری که امید پیدا کرده به زندگی... من قبلِ تو انقدر شاد…
رمان بیگانه پارت ۴۷1 سال پیشبدون دیدگاه رفتیم خانه… من از دستش عصبانی بودم اما دلم می سوخت برایش … برای مردی که زیادی در لاک تنهایی فرو رفته بود. …
رمان بیگانه پارت ۴۶1 سال پیشبدون دیدگاه دخترها با اشاره مامان رفتند داخل. حالا ما بودیم،عمه ملوک و شوهرش، آقا و خانم جان، بابا، عمو، مامان و زن عمو. مامان سر پایین…
رمان بیگانه پارت ۴۵2 سال پیش۱ دیدگاه و من سکوت کردم. سکوت کردم تا اسیر زبان چربش نشوم. او گفت دلتنگ پسرش است. کاش دلتنگ من هم بود.…
رمان بیگانه پارت ۴۴2 سال پیشبدون دیدگاه مامان که با سینی چای از آشپزخانه خارج میشود فورا به سمتش می روم و سینی را از او می ستانم. _آخ چهره زادِ مامان! کمک…