رمان بیگانه پارت ۵۱29 دقیقه پیشبدون دیدگاه بعد از شام کنار تلویزیون نشسته و محو تماشای فیلم بودیم. فیلم آری چنین بود در حال پخش بود. ماجرای یک استاد ریاضی فیزیک را نشان…
رمان بیگانه پارت ۵۰2 روز پیشبدون دیدگاه خواستم از آشپزخانه فرار کنم که دستم را کشید و من پرت شدم توی آغوش گرمش… _سالار چیکار می کنی؟! چنگی به قفسه…
رمان بیگانه پارت ۴۹4 روز پیشبدون دیدگاه _گفتم برسی خسته ای یک غذای خوب بپزم. گرچه هنوز نمی دونم چه غذاهایی رو دوست داری ولی میاد تو دستم. لپم را کشید و گفت:…
رمان بیگانه پارت ۴۸1 هفته پیشبدون دیدگاه من گفتم: _حرفای جدیدم، کارهای جدیدم، همه برای اینه که من ترنم جدیدم. دختری که امید پیدا کرده به زندگی... من قبلِ تو انقدر شاد…
رمان بیگانه پارت ۴۷1 هفته پیشبدون دیدگاه رفتیم خانه… من از دستش عصبانی بودم اما دلم می سوخت برایش … برای مردی که زیادی در لاک تنهایی فرو رفته بود. …
رمان بیگانه پارت ۴۶2 هفته پیشبدون دیدگاه دخترها با اشاره مامان رفتند داخل. حالا ما بودیم،عمه ملوک و شوهرش، آقا و خانم جان، بابا، عمو، مامان و زن عمو. مامان سر پایین…
رمان بیگانه پارت ۴۵2 هفته پیش1 دیدگاه و من سکوت کردم. سکوت کردم تا اسیر زبان چربش نشوم. او گفت دلتنگ پسرش است. کاش دلتنگ من هم بود.…
رمان بیگانه پارت ۴۴3 هفته پیشبدون دیدگاه مامان که با سینی چای از آشپزخانه خارج میشود فورا به سمتش می روم و سینی را از او می ستانم. _آخ چهره زادِ مامان! کمک…
رمان بیگانه پارت ۴۳3 هفته پیش3 دیدگاه صدای جیغم دوباره بلند شد و حس کردم میخواهم بمیرم. درد تا مغز استخوانم می رسید و صدای آخ و اوخم را بلند می کرد. …
رمان بیگانه پارت ۴۲3 هفته پیشبدون دیدگاه خودش هم انگار متوجه ناراحتی من شده بود که با تفریح نگاهم میکرد. من اما حرصی کنارش نشستم و مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم. …
رمان بیگانه پارت ۴۱4 هفته پیشبدون دیدگاه من اخم میکنم. او تای ابرویش بالا می رود. من بیشتر اخم میکنم. از روی پایش سر بر میدارم و…
رمان بیگانه پارت ۴۰4 هفته پیشبدون دیدگاه جمع در سکوتِ بدی فرو رفته بود. خانم جان اولین بار بود که روی حرفِ آقاجانم حرف میزد. من حیران ماندم…
رمان بیگانه پارت ۳۸1 ماه پیشبدون دیدگاه از پنجره حیاط و درختان را…… آدم هارا…. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشت طولانی….. ما…
رمان بیگانه پارت ۳۹1 ماه پیشبدون دیدگاه من آرام او آرام….. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. خانه آرامتر بود. گلدان های گوشه حیاط کوچک واحد دوم آب می…
رمان بیگانه پارت ۳۷1 ماه پیشبدون دیدگاه از در آشپزخانه بیرون رفت که با یادآوری چیزی به عقب برگشت. _اون لیوانِ چای نبات هم بخور. چیزای داغ برات خوبه تسکین میده!…