رمان بیگانه پارت ۱۱۲

4.3
(90)

 

 

 

تا تاکسی به بیمارستان رسید جان من بالا آمد. با هر تکانی که میخورد جان به سر می شدم.

 

عالیه خانوم و مادرم سر هزینه تعارف تیکه بار هم می‌کردند و من حرصی با آن حال نابسامانم آرام آرام قدم بر می‌داشتم.

 

یکی از پرستارها که من را می شناخت و کم و بیش توی بخشی که سالار کار می‌کرد، دیده بودمش تا من را با آن حال دید با دو به سمتم آمد.

 

_خانوم دهقانی حالتون خوبه؟

 

نفسم بالا نمی آمد.

زن عمو و مادرم کنارم قرار گرفتند.

 

_نه دختر جان پسرمو خبر کن عروسم وقتشه!

 

به شکم بر آمده ام اشاره کرده بود.

 

پرستار کمکم کرد تا از پله ها بالا بروم.

 

_خانوم دهقانی من شرمنده ولی آقای دکتر الان عمل دارن اجازه بدید دکتر علوی خانوم رو معاینه کنند.

 

زن عمو پشت دستش کوبید و استغفرالله‌ای گفت.

 

_دخترم، پسرم بفهمه زنش زیر دست یه مرد دیگه معاینه شده خون بپا میکنه وگرنه که ما حرفی نداریم، حالشون خوب نیست…

 

میانه کلام زن عمو پرید.

 

_بفرمایید اینجا اتاق خانوم علوی هست.

 

با این حرف به زن عمو اطمینان داد که زود قضاوت کرده است.

 

***

_بچه چرخیده…

 

وای زن عمو و مادرم بلند شد و من چیزی از حرف های این زن نمی فهمیدم.

 

کرمی برداشت و گفت:

_جای نگرانی نیست معمولا پیش میاد.

 

کمی به شکمم فشار وارد میکرد که موجب درد بیشترم میشد اما قابل تحمل بود. با دیدن چهره ام گفت:

 

_خب خداروشکر به سوزن فشار نیاز نداری یکم تحمل کنی من بچه رو توی وضعیت مناسبش قرار میدم.

 

در همین حین بیرون رفت و با صدایی که به گوش های ما می رسید به پرستار گفت که اتاق عمل را آماده کند.

 

_خب عزیزم شوهرت کجاست؟

 

_توی اتاق عمل!

 

_بد نباشه؟!

 

عالیه خانم با افتخار گفت:

_پسرم خودش دکتره، خانوم دکتر…متاسفانه عمل داره و این بچه هم الان دردش گرفته. خانوم دکتر یه وقت مشکلی برای عروس و نوه‌م پیش نیاد؟

 

دکتر سری تکان داد.

 

_نگران نباشید لطفا به بخش پرسنلی برید و جای شوهرشون که نیستن امضا کنید. راستی اسم پسرتون رو میتونم بپرسم؟

 

_دهقانی دکتر دهقانی.

 

زن ابرویی بالا انداخت و دوباره کارهایش را از سر گرفت.

چند دقیقه ای گذشت که خیالش راحت شد.

 

_امیدوارم وضعیتش پایدار بمونه.

 

به مادرم اشاره زد.

 

_کمکش کنید به آرومی به سمت اتاق عمل که انتهای همین راهروئه بره.

 

 

 

#سالار

 

هشت ساعت بود که تِلا توی اتاق عمل بود. عملی که اجرا کننده‌اش من نبودم.

به قول او دست های شفا دهنده من آنجا نبود اما روحم چرا….

 

خوب می‌دانستم که زایمان اولش است و تا در اتاق انتظار معطل بماند، کلی طول می‌کشد.

 

نگران بودم و دل آشوب….

بیماری خودایمنی اش من و مادرش را آشفته کرده بود.

نکند که همسرم تاب نیاورد؟

نکند زیر عمل تمام کند!

 

آخ خدای من.

من آن بچه را بی او نمی خواهم. اویی که موهای شلاقی اش دل از دلِ بیچاره ام می برد.

اویی که حرف زدن هایش لوس نبود ولی بی اندازه جذاب و دلبرانه حرف میزد.

روسری که سر میکرد دل و ایمان آدم را می برد. وقتی چادر رنگی به سر می انداخت و مقابل دوستانم صدایم میزد آقا بیا…آقا بیا…!

او زیبا بود یا شاید من میخواستم اورا زیبا ببینم. او یک چشم عسلیِ بی نهایت دل فریب بود از همان ها که قلب آدم را تکان میداد. مهرش از بچگی در قلب کوچکم افتاده بود‌. مهرش روز به روز با قد و قامت من قد کشید به قدری که خبر ازدواجش را نتوانست تاب بیاورد. به قدری افسرده شدم که دلم میخواست از زمانه و زندگی بِبُرم. به خودش هم گفتم او نباشد من باز هم زندگی میکنم اما عینهو یک مرده، عینهو یک جسمِ بدون روح…ولی قلبم که این حرف های ورای منطق سرش نمی شود، میشود؟

قلبم باید اورا با تمام توان استشمام کند تا آرام بگیرد.

 

_این همه بی قراری نکن عزیزِ دل مادر!

 

_نمیتونم چطور بتونم؟

 

با تاسف نگاهم کرد‌.

لیلا مادرم بود.

از بچگی بزرگم کرده بود. مادر من او بود.

یک روز اگر کسی میگفت زندگی ات را زیر و رو می‌کند باورم نمیشد.

گرچه حالا بخشیدمش گرچه بخاطر تِلایم از اوی به ظاهر مادر گذشتم.

من وقتی میرفتم به عمو گفته بودم تِلا را می‌خواهم.

فکر میکردم عمو بوده که به عمد تِلا را به سیاوش داده! اما هیچ به ذهنم خطور نمیکرد مادر خودم، عالیه نامِ لیلا گونه بخواهد مادری را در حقم تمام کند.

او اصلا نمی خواست ما از آن ها دختر بگیریم. برای همین تِلا را برای سیایی که در گیر و دار ازدواج نبود خواستگاری کرد اما وقتی سیا دل به دل تِلا داد، لیلا زندگی خودش و بچه هایش را در خطر دید.

 

باز هم به قول تِلا همین بس که او پشیمان بود.

 

در اتاق عمل باز شد.

 

خانمِ علوی با خستگی از اتاق بیرون آمد‌. خون روی لباسش…

عرق از پیشانی اش…

و خستگی و ناتوانی از چهره ‌اش بیداد میکرد.

 

پاهایم را به زور به سمتش کشاندم.

مغز من حرف های نامربوطی میزد و قلبم دستِ انکار می گرفت و نهی میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هوشنگ توکلی
3 ماه قبل

سلام من اشتراک سه ماهه زدم الان دیگه رمانها برام نمیاد میگه تکمیل خریدیعنی دوباره باید اشتراک بخرم

هوشنگ توکلی
3 ماه قبل

سلام‌من اشتراک سه ماهه زدم الان رمانها برام‌نمیاد میگه تکمیل خرید اخه الان یه هفته هم‌نشده یعنی باید باز هم اشتراک بخرم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x