رمان بیگانه پارت ۱۱۳

3.9
(93)

 

 

_من هر کاری از دستم بر اومد کردم. سعی کردم مادر رو با کودک نجات بدم.

 

پاهایم شل شد.

مرد بودن عجب پوشش سختی داشت.

میخواستم بشکنم.

میخواستم بیفتم اما همان نقاب سر سخت و سنگین نگذاشت. نگذاشت اشک شوم و ببارم.

 

تخت گهواره ای کودک با پرستار به این سمت آمدند.

 

_کودک سفید روی من، دخترکم…

 

_متاسفانه همسرتون وارد کما شدند. خون زیادی از دست دادند و ما بهشون خون تزریق کردیم اما اینکه کی و چه زمان بهوش میان رو نمیتونیم تشخیص بدیم‌.

 

مادرش روی زمین افتاد.

اشک هایش دل سنگ را آب میکرد.

مادرم به کمکش رفت.

اما چه کسی به حالِ دل بیچاره و غم زده من می آمد؟

چه کسی مرهم زخم این پدر و همسر عاشق میشد؟!

 

دستان کوچک و سفیدی داشت‌.

تپلی و بی نهایت….

وای خدای من…او بی نهایت شبیه مادرش بود.

زیبا ، ظریف ….نمیدانم غد بودنش هم به مادرش میرفت یا نه!

نمی دانم لجباز میشد و یک زمان دل از مرد عاشقش می برد یا نه!

فقط میدانم تِلایم نباشد آینه دقم میشود.

اما شدیدا دوستش دارم.

قلب من دو دستی می‌خواهد برای آن کودک ظریف بتپد.

 

کودک را که بردند گفتم خودم باید به ملاقاتش بروم.

گفتم خودم باید معاینه اش کنم.

کار من که نبود ولی حق داشتم اورا ببینم.

 

اتاق پر بود از عطر او…

پر از حس ناب خواستنش بودم.

ماه ها بودم طعم عطر لذیذش را نچشیده بودم و این بی انصافی نبود که حالا با این حال بخواهد مرا بگذارد و برود؟

 

پرستارها وضعیتش را به طور مداوم چک می‌کردند. گاهی هم با دلسوزی به من و چهره ماتم زده ام خیره می شدند. هیچ کدام از آن نگاه های ترحم آمیز در آن لحظه برایم مهم نبود! مهم تِلایی بود که اورا در خطر می دیدم.

 

عصر همان روز به اتاق آی سیو رفت.

خانواده دهقانی یک به یک می آمدند و در غم ما شریک می شدند.

چند روزی کارمان همین بود….

آمدن، گریه کردن، شیون های عمه و مادرش…

اشک های مادرم…شانه های خم پدرش..

شاید یک هفته ای به همین منوال گذشت.

یک هفته ای که جانمان به سر آمد.

کودک نا آرام….

آقاجان عصبانی شد.

همه را گفت بروند…

گفت دختر من زنده است…

برای زنده کسی ناله و گریه زاری نمی کند.

 

دوست داشت‌ نامش را توحیدا بگذاریم.

برای توحیدا دایه گرفته بودیم.

شیر نمی گرفت‌.

دل خسته من کم خسته بود او هم داغ شده بود روی دلم!

او هم چون من بی قرار مادرِ جوانش بود!

 

شیرین بانو و فاطمه و گاهی لیلی به کودکِ شیر خواره‌ام شیر می‌دادند. کمی می‌خورد، جان که میگرفت باز نق میزد و گلایه میکرد.

 

یعنی تِلا دلش به حال من نمی سوخت؟

 

من به درک، بی تاب کودکی که ماه ها منتظر دیدارش بود و اشتیاقش را داشت، نمیشد؟

 

 

 

با شانه هایی خمیده، با چشمانی که دیگر تاب باز ماندن نداشت…با دلی پر از حسرت های شیرین، پر از خواستن، پر از ناکام ماندن راهی آی سیو شدم.

کمی از پشت شیشه به دلبرک روی تخت خیره شدم. به چهره رنگ باخته ای که دنیای من بود. به چشمان اکنون بی فروغی که یک روز هزاران امید و آرزو را در خود داشت.

 

دستانی به شانه ام نشست.

 

امید بود با روپوش سفید….ناراحت و مغموم اما با لبخند…لبخندی که به منه غمگین امید بدهد، چون اسمش.

 

_داداش میتونی بری داخل! سپهبدی اجازه داده هر زمان که بخوای بری داخل…

 

چشمانم پر شد.

نباید می بارید…همیشه می‌گفتند مرد که گریه نمی کند. شاید راست می‌گفتند ما مرد ها گریه هایمان درونی است. آخ اگر یک روز بشکنیم، یک روز بی فروغ شویم، یک روز زندگی آینده‌مان را در دست باد ببنیم، آن روز روز عذایی است و این سد می شکند.

 

قبل از آنکه مقابل او کم بیاورم از کنارش عبور کردم.

توی اتاق مستقیم به سمت تخت او رفتم. عطرش…امان از آن عطر لعنتیِ طبیعیِ بدنش…

 

همه مقاومتم شکست و اشک هایم جاری شد. این مرد، این مردِ حالا دلشکسته و پر غرور را کل شهر می شناختند. تک پسر حاج محمود دهقانی….نوه ارشد حاج آقا دهقانی یکی از بزرگترین حجره داران فرش تهران! اکنون شکسته بودم. غرورم، مردانگی ام همه و همه بی او می توانست پوچ و توخالی باشد.

 

دست های ظریفش را توی دست گرفتم. روی دستانش کبودی بود، جای سرم هایی ناعادلانه…طول می کشید تا ترمیم شوند. آخ خدای من زیبایی هایش حیف میشد.

 

_خانومم، بیا و خانومی کن. میدونی دل منو بد لرزوندی! خیلی ساله که دلم برای یه دختر کوچولو موچولوی قد بلند لرزیده. از همون بچگی ها برام یه چیز دیگه ای بودی.

همیشه گفتم بازم میگم تو تِلای منی!

 

جوابم از اوی روی تخت دراز کش شده و آتش به جان دلِ دیوانه ما زده، سکوت بود و سکوت…

شب ها در پسِ سوختن و دوری و نداشتنش در تبِ عشق میسوختم و که بود که مرادِ دلِ عاشقم بفهمد؟ دلم را چگونه با نبودنش توجیه میکردم؟!

 

بازوهایم به دورش حصاری شدند و اورا هر چند مقطعی هر چند نیمه کاره در آغوش گرفتم. بوسه هایم روی پوستِ لذیدش امانِ دلم را می برید.

قلبم میخواست بیرون بزند. بگوید بس است دیگر بیدار شو…تو که همیشه سحر خیز بودی!

تو که کارت بود بیدار می‌شوی اهل خانه را بیدار کنی و خانه را روی سرت بگذاری…چه شده که ساکت و بی صدا گوشه ای خوابیده ای! باید میگفتم خوابیده ات هم خواب و خوراک را همه گرفته!

 

آرام روی صندلی جا گرفتم. حرف هایم تمامی نداشت.

 

_تِلا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود.

پشت در باغ بهار…..💐🌾

این همه آه و انتظار به خاطر شما بود.

به خاطر شما بود!

 

آن لعنتی جذاب حال منقلبم را می دید و بی تفاوت چشم بسته بود.

من به درک مادرش را نمی گفت؟

آن زنی که در پنجاه سالگی یک دنیا پیر شده بود؟!

پدرش را نمیگفت که از فرط غم نمی دانست به کجا پناه ببرد! کاش میشد با صدای بلند بگویم تِلا قربان قد و بالای رعنایت بروم، قربان نازِ چشم هایت بروم برادر هایت از دوری ات دیوانه شده اند. خواهر هایت نمی دانند به حال تو بسوزند یا آن ها!

نمی خواهی بیدار شوی؟ این همه خواب و استراحت بس نیست! لعنتی من و آن نی نی کوچولو به بودنت نیاز داریم!

یک ماه است چشمانت را بی توجه روی همه این واقعیت ها بسته ای! مضحکانه است…!

 

آه خدای من!

او نمی تواند همزمان هم ساکت باشد هم چموش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x