رمان بیگانه پارت110

4.1
(47)

 

 

 

_شاید باورت نشه ترنم ولی مامانم اجازه داد کلی کتاب رمان بگیرم. از دم همه رو عاشقونه برداشتم. تازه خودشم قصد داره بخونه، گفت میخونه اگه مناسب سنم بود به منم میده. وای باورم نمیشه…..

 

به ذوق و شوق او لبخندِ از ته دلی زدم.

روحیه کنجکاو گونه و نوجوانانه ای داشت. حالا که اینجا بودم باید از فطرت پاکش مراقبت می کردم. دختر بود و زمانه برای گرفتن پاکی اش گرگ…

بر خلاف ثریا و تارا که پا از دنیای کودکی شان بریده بودند، فرناز خام بود.

از آن هایی که نمی دانست پسر جماعت ممکن است برای گمراه کردنش چه کارها بکند. از آن هایی که فکر می‌کرد گفتن کلمه عزیزم یعنی طرف مقابل دوستت دارد و همین آن است که با لباس دامادی تورا بردارد و ببرد.

 

یادم است آن شب هایی را که در بهت و شک فرو رفته بود.

آن شب هایی که برای کسی چون امید می گریست و امید چه می دانست در خانه حاج آقا دهقانی، دختری را دلبند خود کرده و رفته است!

 

اما همان شب فرناز بزرگ شد.

همان شب همه چیز را کنار گذاشت.

اما هنوز هم برایش زود بود.

دلش بی جنبه بود، محبت که می دید، در سرش افکارِ پوچ و رویاگونه ای شکل می گرفت.

 

_این کتاب رو خیلی دوست دارم. اسمش بامداد خماره، تا حالا خوندیش؟

 

_نه!

 

گره روسری اش را باز کرد.

هوا گرم و طاقت فرسا شده بود.

 

_بزار کولر رو میزنم. حقیقتا دیدم سالار اونجوری شد خاموشش کردم.

 

تعارف کرد.

 

_نه زن داداش روشنش نکن من روسریمو درآوردم خوبه. حالا حال داداشم بد شه راضی نیستم.

 

_باشه پس.

 

کنارش نشستم و او شروع به تعریف کرد.

 

_این کتاب حرف نداره. من خودمم نخوندمش اما امروز معلم ادبیات کلی تعریفش رو کرد این شد که خیلی خوشم اومد. قضیه یه دختره که واسه رسیدن به معشوقش همه کاری میکنه. تعریف نمیکنم چون اصل داستان می پره. چند روزی دستت بمونه لطفا تمومش کن و زود بهم بدش.

 

پر صدا خندیدم.

 

_خوب امشب پیش تو باشه.

 

چشمکی زد.

 

_اول دلم میخواد کنجکاو بمونم و هی بهش فکر کنم. دوما نمیدونی مامان چقدر تاکید کرده که. اول تو بخون تاییدیه رو بده تا بعدش من شروعش کنم.

 

_ای بابا. خیلی خب میخونمش الان پاشو برو اینارو بچین تو کتاب خونت تا یه وقت خراب نشه.

 

او که رفت من خواستم به داخل اتاق بروم اما با شنیدن حرف های زن عمو پشت در ایستادم و گوش سپردم.

 

 

 

_بد کردم با زنت…اون به روم نمیاره و من شرمنده تر میشم.

 

_بد کردی به پسر خودت بد کردی…می دونم پسرت نیستم ولی تو تا ابد مادر منی.

 

صدای مرد من بغض داشت.

بغضی عجیب و باور نکردنی…

زن از خلقتش است که گریه کند اصلا حیله و مکر زن اشک است اما امان از آن روزی که مرد گریه کند این یعنی شکسته، یعنی غرور و مردانگی اش شکسته و تکه تکه شده.

 

_بمیرم برا دلت. من کور شده بودم…من عشق شماهارو ندیدم. من باباتو بچم فرنازو ندیدم. من فقط به خود لعنتیم و گذشتم فکر کردم و باعث شدم برادرمم همراه من توی چاه بیفته.

 

سالار به آرامی گفت.

 

_تموم شد دیگه. می شناسمت میدونم که خیلی دوستم داری…من چیزی که تو چشمته رو دیدم…تورو قرآن مرگ بچمو هی تکرارش نکن من بخشیدم ولی شنیدنش کینه به دلم میاره. اگه مادری اگر مادرونگی داری زنم حاملس جبران کن براش.

 

_میکنم تا بتونم تا زنده باشم. به خداوندی خدا پشیمونم دارم دق میکنم دیگه.

 

صدای فرناز که گفت:

_زن داداش

باعث شد فورا تقه ای به در بزنم تا نمایشی هم که شده به او بفهمانم که فالگوش نایستاده‌ام.

 

بعد به عقب برگشتم و با مهربانی لب زدم:

_جانم؟

 

انگار که شکش برطرف شده باشد خواست چیزی بگوید اما در باز شد و زن عمو با چشمانی سرخ بیرون آمد.

 

سعی می‌کرد به چشم هایم نگاه نکند.

 

_بچم بی‌حال بود خوابش برد. اومدم بیرون مزاحمش نباشم‌.

 

دستی به شانه اش زدم.

_مادر آدم همیشه مراحمه!

 

خم شد دستانم را بوسید و ممنونمی گفت.

 

سرش را بوسیدم.

منظور تشکرش را خوب می‌دانستم.

 

وقتی رفت جایی مقابل سالار پهن کرده و تصمیم گرفتم تا آقاجان می آید من هم کمی استراحت کنم.

 

 

 

_بابا، ترنم جان؟ پاشو بابا جان موقع اذانه چه وقت خوابه؟!

 

با بی حالی لبخندی به روی آقاجان پاچیدم.

 

توی حیاط وضو گرفتم.

به داخل که برگشتم دهانم از فرط تعجب باز ماند.

 

دو سجاده کنار هم…دو مردی که قامتی شبیه آقاجان و دیگری….

اوه او سالار من بود!

 

به گمانم که اشتباه می دیدم.

 

چشمانم را مالیدم.

همه چیز واضح تر از پیش مقابل چشمانم بود.

 

نمی دانم چقدر گذشته بود که دستانی مرا از فکر کردن نجات داد.

به چشمانش خیره شدم. چشم هایی که پر از آرامش و فروغ بود.

 

من آنقدر محو تماشای قد و قامت او شده بودم که نفهمیده بودم کی نمازشان به پایان رسیده!

 

_قضا میشه حاج خانوم‌…یعنی دیر میشه!

 

_سالار

 

_جانِ دلم ملخک خانوم!

 

ملخک خانوم گفتنش یعنی دلتنگ من بود.

یعنی از دستش گریخته بودم‌.

 

_سالار تو…!

 

_منم حق داشتم. تا همین جاشم در حق خودم بی انصافی کرده بودم حالام برو نمازتو بخون.

 

از او جدا شده و به سمت سجاده ام رفتم.

 

آقاجانم با دیدن من که میخواستم نماز بخوام صدای رادیو‌اش را کم کرده که لبخند تشکر آمیزی زدم که بی جواب نماند‌.

 

کلمات عربی را می‌خواندم.

ذهن من عجیب پرنده شده بود.

میرفت و دل به کار نمی داد.

کلمات بر زبانم جاری میشد اما لبخندم هی کش می آمد و یادآور عشق بینمان میشد.

 

عشق من با او چه کرد که او اکنون اینجا بود؟

آلمان کجا و ایران کجا؟!

آلمان و میخانه کجا و ایران و سجاده نماز کجا؟!

 

راستی که او عاشق بود.

عشق فرهاد را به کوه برد.

اگر چه او به شیرین نرسید اما کندن کوه غرور و عشقش را فریاد زد.

برای من همین بس است که شوهرم پابه پای من شده، که عقاید جدیدش باعث می‌شود بیشتر از قبل دوستش داشته باشم.

 

جنینم هم لگدپرانی هایش را شروع کرده بود و ذوق و شوقش را ابراز میکرد.

به آرامی حرکت می‌کرد و من پر از احساسات خوب آن شب را با جمع چهار نفره خانواده کوچک جدیدم گذراندیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x