رمان بیگانه پارت 108

4.3
(45)

 

 

 

_پاشو پاشو برگردیم من الانا کلاس دارم باید برم.

 

_شوهرت مخالف کار کردنت نیست؟

 

_نه خداروشکر اما هر موقع میرم سر کار دلم میخواد کاش توام بودی.

 

لبخندی زدم.

برخلاف آن روزها که عصبانی بودم حالا دوست داشتم هر ساعت و هر ثانیه ام کنار سالار باشد.

 

_من از وضعم راضی ام. معلمی رو دوست داشتم حالا هم واسه بچم مادری و معلمی می‌کنم. سالار حق داره اون کل روز بیمارستان و مطبه وقتی میاد حق داره من باشم.

 

از جا بلند شد.

 

_ترنم خودتو گول نزنا ما کارمون اداری بود راس دوازده ظهر خونه بودیم. اون موقعم که جناب دکتر اصلا منزل تشریف ندارن…

 

پوفی کشیده دستش را گرفتم و در حالی که بلند میشدم، گفتم:

_نمیدونم فعلا بیا بریم.

 

خسته و کوفته از قبرستان بیرون زدیم.

 

_ترنم ولی من میگم گولت زده ها….یعنی اگر کسی بخواد بازنشسته بشه به این راحتی نیست باید بیاد خودش یه سری کارای قانونی داره بالاخره.

 

به نیم رخش نگاه میکنم.

از وقتی ازدواج کرده زیبا تر شده…ابروهایش هم مدل خاصی کوتاه شده اند و در کل یک چهره ظریف اما با بدنی توپر دارد‌.

 

_شاید.

 

_پس بیا یه کاری کنیم. بریم پرس و جو ببینیم اصلا چنین چیزی ثبت شده یا نه؟ اگر سالار اونقدر خرش برو بیا داشته باشه هم فکر نکنم بتونه تورو بازنشسته کنه!

 

حرف هایش عجیب بود.

شاید عین حقیقت…مزه ای تلخ اما واقعی!

 

با سر حرفش را تایید کردم که گفت:

_فردا کلاس ندارم اگر موافقی بریم اداره؟

 

نفسی گرفتم و بی آنکه ذره ای تأمل کنم باشه ای گفتم.

 

خزان تا خود خانه یک ریز حرف میزد و من به این فکر میکردم اگر سالار مرا بازنشسته نکرده باشد، چه؟

اگر مرخصی باشد حتما باید بهانه ای سنگین داشته باشم تا از وظایف کاری بگریزم!

پس او با من و آینده ام چه کرده است؟

 

عصر که او آمد چای دم کرده بودم. خسته بود و بی حال.

با حرف های خزان کمی کینه ته دلم شکل گرفته بود. کاش با او حرف نزده بودم.

 

سینی را مقابلش گذاشتم. آقاجانم هنوز از حجره نیامده بود.

 

گفته بودم خانه ما به فروش نمیرفت؟

 

یک نفر که دعا می‌خواند گفته بود سیاوش علاقه عجیبی به این خانه داشته و دارد زین سبب این خانه تا ابد به فروش نمیرود و باید در آن زندگی کرد.

 

من خواستم بروم اما آقاجانم گفت رفتنت تجدید خاطره می‌کند. گفت بمان هم آبادی من هستی و هم خانه و زندگی داری!

 

با عطسه زدن هایش فهمیدم صورتِ سرخش نشان از یک سرما خوردگی می‌دهد.

 

_تِلا عقب بمون تو بگیری هیهات داره.

 

راست هم میگفت.

من اگر می گرفتم می مُردم. دیر خوب میشدم. اثرات سرماخوردگی قبلی هنوز هم با من بود.

 

_چای گذاشتم بخوری بهتر میشی الانم میرم سوپ بذارم برات

 

 

 

حرفی نزد و من برای درست کردن سوپ راهی مطبخ کوچک خانه شدم‌.

 

هویج هارا خورد میکردم و در همین حین شعر میخواندم‌.

 

پرستو های آزاد مهاجر ♫♪

قناری های غمگین مسافر

شما رفتید و من تنهای تنها ♫♪

می شینم با دل دیوونه شبها

شما آزادی دارید ما نداریم ♫♪

♫♯♯  ♯♯♫

شماها شادی دارید ما نداریم

همه در بند این تربت اسیریم ♫♪

گلی اما به گلشن جا نداریم

مپرس از من چرا مست و خرابم ♫♪

مپرس از من که عمری در عذابم

 

مپرس از من چرا مست و خرابم ♫♪

مپرس از من که عمری در عذابم

کلاغا خونه دارن ما نداریم ♫♪

گلا گلخونه دارن ما نداریم

پرستوجون نگاه کن بخت ما را ♫♪

 

گرفت از ما زمونه شادیا را

مپرس از من چرا مست و خرابم ♫♪

مپرس از من که عمری در عذابم

مپرس از من چرا مست و خرابم ♫♪

مپرس از من که عمری در عذابم

 

کلاغا خونه دارن ما نداریم ♫♪

گلا گلخونه دارن ما نداریم

پرستوجون نگاه کن بخت ما را ♫♪

گرفت از ما زمونه شادیا را

کلاغا خونه دارن ما نداریم ♫♪

♫♯♯  ♯♯♫

گلا گلخونه دارن ما نداریم

پرستوجون نگاه کن بخت ما را ♫♪

گرفت از ما زمونه شادیا را

شما آزادی دارید ما نداریم ♫♪

شماها شادی دارید ما نداریم♫♯♯  ♯♯♫

کلاغا خونه دارن ما نداریم ♫♪

گلا گلخونه دارن ما نداریم

شما آزادی دارید ما نداریم ♫♪

شماها شادی دارید ما نداریم

 

خواندم و خواندم و تا به خود بیایم من بودم و هویج هایی که سرخ شده بودند، من بودم و گوشتی آب پز ریش ریش شده که باهم مخلوط و با حبوباتی که کنار هم سوپ شده بود.

من بودم و صورتی پر از اشک و آه با جنینی که از ناراحتی من تکان های ریزی می‌خورد.

 

_چی باعش شده اشک به چشمای شهلاییت بنشینه؟ چی حالتو آشفته کرده؟

 

با شنیدن صدایش آن هم دقیقا پشت سرم زهره ترک شدم و قاشق از دستم روی زمین افتاد.

اشک هایم را سریعا پاک کردم اما دیر شده بود.

 

دستم را کشید و منتظر پاسخ شد.

 

_هی…هیچی پیاز خورد میکردم اشک اومده‌.

 

جوری نگاهم میکرد انگار میگفت خر خودتی!

 

_دوساعته به تماشای رخ یار نشستم و دیدم که هق میزنه و گاهی دستش رو روی دهنش میذاره مبادا شوهرش صدای غم آلودش رو بشنوه.

اما کاش می فهمید دستش پیش من روعه! من تورو بزرگت کردم بچه منو نپیچون.

 

اشک هایم بیشتر چکیدند.

 

مرا به آغوش کشید.

 

_چش شده چشم عسلیِ من؟ هوووم؟

 

 

 

من همیشه با او رو راست بودم. بقول خودش دستم پیش او رو بود.

 

سکه نبودم که پشت و رو داشته باشم من برای او آینه بودم‌. هر طرفش را که می گرفت صیقلی از خودش مقابلش می دید.

 

_هوووم؟

 

سرم را بالا گرفتم.

ته ریش کمی روی صورتش بود و ابهت مردانه اش‌ را بیشتر میکرد. دستی روی ریش هایش کشیدم.

چشم بست. چشم بستم.

دهان باز کردم حرف دلم را بزنم که در خانه را زدند.

 

از آغوشش بیرون آمدم.

داشتم از مطبخ بیرون میرفتم که گفت:

 

_ملخک از دستم در رفتی!

 

لبخند محوی زدم و به سمت در رفتم.

فرناز بود با کوله باری کتاب….

 

_ترنم با مامان رفته بودم کتاب بگیرم. مامانم گفت برای توام بگیرم.

 

لبخندی از ته دل زدم.

زن عمو کینه هارا کنار گذاشته بود اگر چه من سعی می‌کردم مواظب ماری که در آستین پروروش داده بودیم باشم.

شاید هم اشتباه میکردم و او واقعا مادرم و منِ پر شباهت به مادرم را بخشیده بود.

 

_چرا خودشون نیومدند؟

 

_عه ببین اومد.

 

_زن عمو دستتون درد نکنه‌. چه نیازی بود آخه؟

 

_توام مثل دخترم.

دعوتمون نمیکنی داخل؟

 

لب گزیده با خجالت کنار رفتم.

 

_بفرمایید شرمنده. محو کتابا شدم.

 

داخل که آمدند، زن عمو گفت:

_سالار خونست؟

 

_آره یکم سرما خورده براش سوپ بار گذاشتم. تا شما بشینید براش یه کاسه ببرم و بیام.

 

زن عمو دستم را گرفت.

توی چشم هایش اثری از کینه و دشمنی نبود.

نگران بود…چون مادری که فرزند را خودش زاییده باشد.

 

_من می برم براش‌‌….این لطفو در حقم بکن.

 

دلم برایش سوخت.

خودش با دستان خودش دل همه را آزرده کرده  و حالا تنها کسی که هنوز اورا نبخشیده، سالار بود.

 

_اینجارو که از من بهتر بلدید.

 

او که رفت من ماندم و فرناز و کتاب های رنگ و وارنگ…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x