رمان بیگانه پارت 117

4.3
(48)

 

 

 

_هدف اصل کاری هم آبجی خانوم شماست!

 

نگاه جذابش روی صورتم چرخ میزد. از همان نگاه هایی که بی نهایت صیقلی بود. همان ها که لبخند ازشان چکه میکرد.

 

سعی کردم لبخند نزنم. سعی کردم کمی غرور برای خودم نگه دارم. آخر این مدت مرا به طرز غیر قابل باوری نادیده گرفته بود. می آمد در میلی متری ام قرار می گرفت. عطر جذاب مردانه اش‌ را به مشام دلتنگم می رساند ولی توحیدا را می بوسید و به یکباره از مقابل دیدگانم کنار می کشید.

 

قطعا نباید لبخند میزدم اما زدم.

 

حقیقت چرا وقتی او می‌خواست من لبخند باشم، من چهره در هم کشم؟!

 

_میشه بگید مناسبتش چیه آقا سالار؟

 

تعجب را از چشمانش می خواندم. پسر عموی جذاب دوست داشتنی شوهر نما!

 

_باورم نمیشه ترنم؟

 

توی چشم های بازیگوشش زل زدم. بی خجالت بی آنکه به نگاه های تعصبی آقاجان توجهی بکنم!

 

_چیو جناب دهقانی؟ چی براتون عجیبه؟

 

ناپلئونی را به زور توی دهانم چپاند و همه را به خنده انداخت. من با چشم هایی وق زده از حجم پر درون دهانم همچنان منتظر توضیحاتش بودم.

 

کمی آن مزه عشق را مزه مزه کردم و با چشم هایی پر از تشکر به او خیره شدم. خدا برایم حفظش کند آقای جنتلمن جذاب!

 

_اینکه روز به این مهمی رو یادت رفته؟ اینکه یه شبی مثل همین امشب که همه دور هم جمع بودند به عقد من در اومدی! و بعدم یه هفته بعد عروس خونم شدی رو جانم! این برام عجیبه دلبر تِلا!

 

خجالت زده به هر کجا نگاه می‌کردم جز به چشمان او!

 

همه تبریک می‌گفتند و خوشحال بودند من اما بی نهایت از دست خودم شاکی بودم. آخر این بی محبتی ها از جانب او آنقدر من را درگیر کرده بود که این روز مهم و عزیز را به باد فراموشی سپردم.

 

آخ ترنم…

خاک بر سرت!

 

بعد زبانم را گاز گرفتم و ناسپاسی ام را پس گرفتم.

 

ولی خدا بیامرزد پدر و مادرش را عجب شیرینی پدر و مادر داری را گرفته بود! آخرِ خامه بود! آخرِ شیرین بودن! جونم حیف که تمام شد.

لعنتی نمیشد مراسم را دو نفره میگرفتی؟

 

شکمو بودم نه؟

نه عزیزم، نه جانم! من فقط کمی به ناپلئونی نگاه ویژه ای داشتم!

 

با سنگینی نگاهی سر بالا آوردم.

 

سالار بود.

چشم هایش حرف می‌زدند گویا!

به گمانم میگفت به چه میخندی دلبرک؟

 

یعنی دلبرک را هم تنگِ جمله اش می چسباند یا من خودم میخواستم اینگونه صدا شوم؟

 

آنقدر نگاهش کردم که با حرف آقاجان شرم و حیا بر نگاهم ریخته شد و سر در گریبان فرو بردم.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۹ 🦠

 

_تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود

سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود

 

ترنم جان بابا این همون پسریه که قبل از اومدنش کلی با همه سر جنگ افتادی که نمی خوایش! اما امروز چشمات چیز دیگه ای میگن، بچه ای که کنارش داری یه چیز دیگه میگه، بابا دیدی من صلاح تورو حتی از پدر خودتم بیشتر میخواستم؟

 

اشک به چشمانم نشسته بود.

این مرد سپید موی عصا دست بگیر تزئینی امروز چقدر پیرتر و پر تجربه تر شده بود. من مو دیده بودم و او پیچش مو!

 

همگان مرا می نگریستند که چه جوابی میدهم. خجالت میکشیدم مقابل عمو عارف! مقابل پدرم! مقابل برادرانم، مقابل خواهرها عروس ها، عمه و زن عمو و دختر ها!

مقابل تنها کسی که خجالت نمی کشیدم همین مردی بود که نگاهش مرا قلبم را ذوب میکرد.

 

_آقاجان

 

الا یا ایها الساقی….

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

چشمان پر از تحسین آقاجان و نگاه دلربای او لبخند به لبم آورد.

 

خجالت را کنار گذاشته بودم و عشقم را اعتراف کرده بودم.

 

_من فکر میکردم عشق چیزی شبیه به حال خراب و درمونده اون روزهامه! ولی عشق خیلی قشنگ تره خیلی پر شور تره! خیلی آخرشه!

 

امیر دستم انداخت و گفت:

_آبجی بیا پایین از منبر خسته راهی حالا!

 

_شما بگو داداش! شما که خسته راه نیستی!

 

نگاه عاشقانه اش دامن شیرین را گرفت که او با خجالت سر پایین انداخت.

 

_فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

 

شب، شب شیدایی بود.

شب دلدادگی و مهتاب میان آسمان مهر تاییدی بود بر دل عاشقان شب.

 

شب، شب معاشره میان خانواده پر جمعیت دهقانی بود!

 

 

آقاجانم در جواب امیر گفت:

 

_راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 

توی ذهنم گفتم کاش حداقل از حافظ بیرون می کشیدند و اشعار شاعران دیگر را هم به رخ می کشیدند اما وقتی پدرم با حافظ جواب آقاجان را داد فهمیدم تا دم صبح باید حافظ نشینِ شبِ شیدا باشیم.

 

_هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

پدرم بعد از گفته اش دست روی زمین گذاشت و به کمک دستانش بلند شد.

 

_حاج خانوم بریم؟

 

مادرم قند توی چشم هایش می سابیدند. حاج خانوم گفتن باباجان تازه و ناب بود.

 

قبلا تر ها یعنی تا همین دیروز خانوم صدا میشد.

 

کم کم همگی رفتند و ما ماندیم و آقاجان و توحیدا کوچولو!

 

خداراشکر توحیدا بهانه نگرفت و کمی شیر خورد و به خواب رفت.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۰ 🦠

 

 

توی اتاق مشترکمان دم طاقچه نشسته بود. من اورا هر شب کتاب به دست می دیدم….مشغول مطالعه و پر از شگفتی! میخواست سر از همه چیز در بیاورد. سر از همه دنیا و آدم هایش! چون آقاجانم روزنامه هر روزش به راه بود و اما حالا…حالای پراز خجالت و تشویش!

 

دل آشوب بودم و دلشوره خوره جانم شده بود. حالا که با او تنها می‌شدیم نمی دانم چطور آن فراموشی احمقانه را توجیح میکردم.

 

باید با خودم کنار می آمدم.

هنوز متوجه من نشده بود یا شاید هم نمی خواست توجهی نشان بدهد!

 

در دل صلواتی فرستادم و بعد مقابل تمام نیروهای درونی که مانع از صحبت کردن با او می شدند مقابله کرده و با احتیاط دست روی شانه اش گذاشتم.

 

انگار که واقعا غرق فکر و خیال بود که با لبخندی آرام به سمتم برگشت.

 

دستانش را روی سینه چلیپا کرده بود و این استایل ایستادنش به قدری دل می برد که چند ثانیه ای را محو او شده و بعد لب گزیده سعی کردم کمی حرف بزنم تا از دلش در بیاورم.

 

_سالار…

 

روزهای قبل میگفتم سالار جونم و حالا همین فاصله سرد چند روزه یک لایه دیوار چین بین ما چیده بود.

 

او حائل بینمان را از بین برد.

 

آغوش بهشتی و امن مردانه اش‌ را برایم گشود و من پر از دلتنگی پر از حس نیاز و دلبستگی خود را میان بازوان مردانه اش‌ جا دادم.

 

چقدر ریزه میزه بودم.

من هر چقدر قد بلند و درشت اندام بودم او من را در خود حل میکرد. همان طور که مشت ظریف دخترانه ام میان مشت مردانه اش‌ پنهان میشد خودم هم با تن و بدنی ظریف توی آغوشش دیده نمیشدم.

 

_من رو ببخش امروز برا جفتمون روز مهمی بود! یه روز خاص که نباید فراموشش میکردم اما دلتنگی و حس عذاب وجدانی که داشتم مانع از این شد که بخوام به چیزهای دیگه فکر کنم.

 

دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا برد.

 

لبخند کوچکی کنج لب های هوس برانگیزش لانه کرده بود. سیب سرخی بود و حوا میشدم…طمع میکردم برای ذره ای گاز گرفتن از آن لعل لب های شیرینش!

 

سرخی یاقوتی آن لب ها کاری با من میکرد که صد انارِ پاییزه آذر ماه نمیکرد.

 

کمی جسارت کرد.

گوشه لبم بوسید و من همه چشم شدم. میخواستم پیشروی کند میخواستم تا مرز فتح شدن برویم.

 

_قربونت برم!

نمیتونم بگم مهم نیست چون برام مهم بود. اما من با دوریم اذیتت کردم پس مطمئن باش توقعی ازت ندارم و نداشتم عوضش بیا و امشب برام جبران کن.

بیا و رقص بکن لیلی!

 

پیشنهاد جذاب و هوس انگیزی بود. اما آن وقت شب کدام موسیقی بود که از دیوارهای اتاق ما طنین نیندازد و اهل دلان شب خواب را بیدار نکند؟

 

_بی موسیقی برقص…تنت موسیقی جذابی برام داره!

 

می‌دانستم هدفش چیست!

 

 

دستانم را توی دست هایش گذاشتم. کمی فاصله گرفتم.

روی نوک پا ایستادم.

چرخیدم و دوباره توی بغلش افتادم.

 

دستانش را بالا گرفت و یک دور، دو دور، سه دور مرا چونان پرنسسی چرخاند و مرا خیره خیره نگاه کرد.

به قدری که معذب شدم و یک آن فکر کردم چیزی در تن ندارم.

 

تا به خود آمدم روسری از سرم کشید و دم عمیقی از موهایم گرفت. خوب که از عطر موهایم سر مست شد و مجنون گشت بوسه های شهوت انگیزی روی گردن و لاله گوشم کاشت.

 

می بوسید و نوازش میکرد.

می بوسید و با زبانش می پرستید.

 

دستانش که روی زنانگی ام نشست آخی گفتم.

با چشمانی که به سرخی میزد نگاهم کرد. دلم برایش سوخت. برای ناکامی اش‌….برای شبی که‌ نمی توانستم تکمیلش کنم.

 

_سالارم…!

منو ببخش من خوب….تازه چیز شدم.

 

یک آن دیدم که تمام حس و حالش پرید. نفس عمیقی کشید.

 

_جونم؟

چرا نگفتی ناخوشی! ببخش اذیتت کردم نباید سر پا نگهت میداشتم.

 

و چونان شیئی ارزشمند مرا روی دستانش بلند کرد و روی لحاف و تشک پهن شده گذاشت.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۱ 🦠

 

_سالار من اگر بخوای…خب طور دیگه آرومت میکنم.

 

آتش خشم توی نگاهش زبانه کشید و من لب گزیدم. چرا آنقدر عصبی شده بود!

 

من تمام خجالت هارا کنار گذاشته بودم برای راحتی او…!

برای آنکه بداند چقدر برایم مهم است! من برایش از جانم هم می گذشتم…او این روزها بزرگِ دنیای کوچک من شده بود.

 

_ترنم بار آخریه که میگم تو با ارزشی عین برگ گلی…در اصل اینو باید روزی هزار بار بهت بگمش…اما چیزی که دارم برای بار آخر میگم اینه خودت رو هیچ وقت بخاطر من یا هیچ احدالناس دیگه ای کوچیک نکن!

 

بعد بی آنکه به رویم بیاورد سمت توحیدا رفت. پتویش را مرتب کرد. کمی نگاهش کرد و لبخند دلنشینی روی لب هایش جاخوش کرد.

 

قدیمی ها راست می گفتند بچه محبت بین پدر و مادر بود. اصلا بخاطر آن فسقلی هم که شده ما رابطه مان را بهتر از قبل میکردیم.

 

 

_حالت خوبه؟ چیزی نیاز نداری عزیزم؟

 

_نه جونم من فقط به خودت نیاز دارم بیا پیشم!

 

لبخندش بود که میرفت تا کش بیاید که چشمکی زد و لامپ را خاموش کرد.

 

کنارم که خوابید پتو را روی جفتمان کشید. بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت:

 

_بیشتر از دوماهه درست و حسابی ندیدمت، لمست نکردم، باهات یکی نشدم…لامصب تو از اون جنسایی که مزه ات درعینی که مغزم میدونه چیه، اما نمیدونه، طعمت زیر زبونمه اما نیست…اصلا کافی نیست. بی انصاف آخه الان وقتش بود؟ نه ماه بارداری بودی…نه ما تمام چشم انتظار بودم و بعدش هم که خونریزی داشتی تا به آرامش رسیدم دچارم کردی به این نا آرامی! بعدشم اون بحث کذائی حالا هم که…..لعنتی!

 

سرم را بوسید و گفت:

_من باهات چیکار کنم که خودتم نمی فهمی چه دلی از من می بری؟ حداقل ناز و غمزه نمیریختی دیگه! من چطوری با این وضعیت بخوابم.

 

خندیدم که نیشگونی نصیبم شد و جای نیشگون را خودش بوسید.

 

_آخ! مگه تقصیر منه جناب شوهر؟ شما بیخودی قهر کردی من که همون شب گفتم…گفتم من معیوب المغز به رسم عادت نمیدونم چرا از دهنم پرید وگرنه قلب من جای هیچ کسی نیست. من فکر میکردم عاشق سیا هستم اما خب عشق واقعی تویی سالار…تویی که حتی وقتی کنارتم هم دلتنگ میشم برات!

 

جواب حرفم بوسه های آتشینش بود.

بوسه هایی از سر خواستن و دستی کوتاه!

 

تا صبح نوازشم کرد.

قبل از سپیده صبح به خواب رفتم و دیدم که او نمازش را ادا کرد.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۲ 🦠

 

_جان بابا! جان عزیزم! گریه نکن قربونت برم من آخه قندیل بابا! قند و عسلم!

 

شیرم کم بود. کفاف اورا نمی داد. شیشه شیر خشک را روی دستم چکاندم تا داغی اش را بسنجم.

 

_بیا مامانی قربونت بره!

 

سالار روی زمین نشست.

 

_وای سالار نگاش کن تورو خدا بچم کبود شد.

 

نگاه شماتت باری حواله ام کرد.

 

_خانومم بده حالا اون شیشه شیرو!

 

با کمی مکیدن آرام گرفت که لبخندی روی لب های جفتمان پدیدار شد. آخیش! جانم آرام گرفت. روحم آرام گرفت. دست و پایم می لرزید اگر این بچه کمی نق میزد. بچه‌ی روی داغ بود و بی نهایت عزیز و تو دل برو!

 

_ببخش سالار به سر کار هم دیر میرسی….بدش من دیگه برو جانم!

 

چشمکی زد.

 

_میخوام برم اما بهم مرخصی دادن اونم یک هفته تمام! گفتی کی پریودت تموم شده؟

 

تا بناگوش سرخ شدم…در حالی که توحیدا توی آغوشش بود و شیر میخورد، با همان انگشت شصت مردانه که دل از دل بی قرارم می برد زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.

 

توی چشم های هم خیره بودیم. عمیق، بدون ترس، عاشقانه!

 

_خجالت و شرم و حیا گاهی خوب نیست دلبر خانوم! شما که خودت استادی بودی و معلم بودی جانم! دبیر زیست بودی و نباید از من کمتر بعضی چیزارو بدونی! تِلا شرم و حیای دخترای ایرونی گاهی کاری باهاشون میکنه که تا مدت ها از خیلی مسائل ناآگاه می مونند و این بین ممکنه خیلی اتفاقات ناگواری براشون بیفته.

 

لبخندی کوچک زد تا اضطراب من را کم کند.

 

_میدونم دلبرم کمی خجالتیه اما ازت میخوام حداقل برای من اینطوری نباشی! ولله درستش این نیست که یکساله زیر و بم تنت دست منه باز به من که میرسی از خجالت سرخ میشی! آخه نمیگی آدم وسط این بهار خدازده دلش لبو میکشه!

 

اجازه حرف زدن به من را که‌نمی داد. خودم هم فقط میخواستم شنونده باشم.

 

حرف هایش خطیر و گران مایه بود. پر از علم و منطق…گاهی میخواستم بشنوم، یاد بگیرم!

 

_ببین عزیز دلم همین خودت اگر رودربایستی رو با من که شوهرتم و پزشک شخصیت…

 

خنده شیطانی کرد که لب گزیدم ولی چشمانم را از او ندزدیم. خجالت نکشیدن از اورا باید از همین حالا‌…از همین حالایی که انقدر خواستنی با دخترک کوچکم مقابلم نشسته است، یاد میگرفتم.

 

_اگر خجالت رو کنار گذاشته بودی الان عفونت زنانه نمی گرفتی! قربونت برم شرم و حیات قابل ستایشه اما خوشگلم این همیشه درستش نیست! اومدیم و دور از جان بلای ناگواری سرت اومد. اون موقع من خودم رو نمی بخشم.

 

_باشه سالار…میدونم که حرفات حقه و کوتاهی از من…اما ازم نخواه منی که همیشه این سبکی زندگی کردم یهویی بشم اونی که تو میخوای! من همه چیز رو بلدم فقط استفاده نکردم وگرنه که منم میتونم مثل زنای خارجکی…

 

باز آنچه نباید گفته بودم!

 

_ترنم چته تو؟ یعنی چی مثل زنای خارجکی؟

 

_خب، خب میگم یعنی اونا بهتر میدونن که روابط زناشویی چطوریه! میخوام بگم بهت منم….منم بلدم خب! فقط خجالت نمیذاره که خود واقعیم باشم…بهت قول میدم این خجالت رو بریزم.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۳ 🦠

 

_آخه تو دوره پریودی؟ آروم بگیر تِلا خانوم!

 

با چشمانی گرد شده به او که با چشمانی بی نهایت شیطان نگاهم میکرد، زل زدم.

 

_الهی قربونت برم هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد یکم صبوری کن امروز فرداست که خونین شهر آزاد بشه گلم!

 

_خیلی پرویی بخدا سالار!

 

خندید و لپم را کشید.

 

_من قربونت برم که انقدر به من و حال خوبم فکر میکنی! درسته رابطه همه چیز نیست ولی نمیتونم انکارش کنم. بالاخره امر مهمی هست و…

 

پریدم وسط حرفش.

 

_بله که مهمه بقول خانوم جونِ خدابیارمرزم مرد رو باید به اِشکَمبه و زیر اِشکَمبه اش برسی تا سیبِ سرخ از بهشت برات بیاره. میگفت اگر این دو کارو کردی، کردی و روزتو ساختی ولی امان از اون روز که یکی از این دوتا نباشه دنیای خدارو برات جهنم میکنن!

 

حالا او بود که با چشمانی گشاد شده به منی که خجالت و حیا را باهم قورت داده بودم، نگاه می‌کرد. قطعا از من توقعِ زود پسرخاله شدن را نداشت.

 

اما نمی دانست من تِلام!

 

_به به حرف جدید میشنُفَم. زن زبون به دهن بگیر!

 

و هردو آنقدر خندیدیم تا اشک از میان چشمانمان بیرون زد.

 

_پاشو پاشو دلبرِ جان یه چیزی واسه بقول تو اِشکَمبه من و آقاجون بپز تا دنیا برات جهنم نشده!

 

با ناز صدایش زدم:

 

_سالار!!!

 

اوفی زیر لب گفت:

 

_جون سالار دردونه، جون سالار قندک، آخه اینجوری با ناز صدام میکنیا اشکمبه و زیر اشکمبه به لرزش در میاد

 

چشمانم از این گرد تر نمی‌شدند. امروز انگاری هردو حیایمان را قورت داده بودیم و شده بودیم دو زوجِ بی نهایت شیطان! خوب شد در خونین شهر بودم وگرنه سالار خورده حساب هایش را با من تسویه میکرد و…

 

از افکار سمی که در سرم بود لب گزیدم که تک خنده ای زد.

 

_چیشد دلت خواست؟

 

بالشتک کوچکِ یاسی رنگ توحیدا را به سمتش پرتاب کردم که توی هوا گرفت و ابرویی بالا انداخت.

 

_نچ آقای سالار

 

خواستم راهم را گرد کنم و از اتاق خارج شوم…الانا بود که آقاجانم از سر کار بیاد و من مانده بودم و قابلمه ای خالی از غذا…البته که مادرم و زن عمو گاهی لطف می‌کردند غذا می آوردند یا گاهی عمه ما چهار نفر را به خانه‌اش می طلبید اما آقاجانم غذای من را بیشتر دوست می داشت.

 

میگفت طعم غذاهایم….عطر دلنشینش…رنگ و لعابش، اورا یاد غذاهای خانم جان می اندازد…یاد مهربانی هایش…یاد آن وقتی که کسی در خانه به انتظارش می نشست‌.

 

آه امان از دلتنگی که خوره همه‌مان شده بود.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۴ 🦠

 

در اتاق را باز نکرده بودم که دستانش چون پیچک دور کمرِ باریکم پیچیده شد.

 

نرم و ملایم….چونان پر قو مرا در بر گرفت.

 

-گر شاخه‌ها دارد تری

ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری

ای جان، تو چیزی دیگری!

 

دلم قنج رفت برای اشعاری که به خاطر من حفظ میکرد. می‌دانست عاشق ادبیات و اشعار هستم‌. می‌دانست و خودش را بیشتر شبیه من میکرد.

 

_ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

 

_به آغوش خودم گریز

 

در یک لحظه مرا به سمت خود برگرداند. توی چشم هایم زل زد و عمیق بوسه ای روی لب هایم کاشت.

جان به جانم میکرد دیگر…..نه خودش به کامی می‌رسید نه من! عذاب می کشیدیم.

لعنتی دو روز دیگر به پایان میرسید.

 

········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········

 

_باید واسه آقام زن بگیرم.

 

چای در گلوی عمه ملوک پرید. با تعجب به من نگاه کرد.

 

مادرم و زن عمو هم دست کمی از او نداشتند.

 

_چی؟ ترنم خل شدی؟ سن و سالی از آقام گذشته و پشت چشمی نازک کرد.

 

ثریا توحیدا را توی خوشخوابش گذاشت و گفت:

 

_مامان وا؟ آقام همش شصت سالشم نیس بعدم بگو دلم نمیخواد زن بگیره چیکار به سن و سالش داری؟

 

_ثریا اصلا آقاجان قبول نمیکنه که! ولی خب ته دلمم رضا نیست. من هنوز خانوم جونم رو کنارش تصور می‌کنم.

 

مادرم و زن عمو دخالتی نمی کردند.

 

آرام و با طمانیه گفتم:

 

_عمه ببین اونم مرده و همسری میخواد تا شب درندشت رو کنارش به صبح برسونه. شما خودت یکیو داری که دلت بهش خوش باشه و بدونی چشمش منتظر توعه اونوقت آقاجان دل نداره!

 

لب برچیده گفت:

 

_چی بگم آخه عمه…

 

و ناگهان بغضش ترکید. اشک های مظلومانه اش روی گونه های تپلی اش ریخت و رد سیاه سرمه را بر جای گذاشت. بعد از مدت ها سرمه کشیده بود….بعد از آن شبی که خانم جانم این خانه و آدم هایش را وداع گفته بود.

 

زن عمو گفت:

 

_ملوک جان خواهرم آقاجان هم یه همدم میخواد تنهایی خوب نیست بخدا !!! خود خانم جان هم راضی نیست یادمه همیشه می‌گفت تنهایی فقط برای خداست.

 

در آغوشش کشیدم و حرف زن عمو را ادامه دادم:

 

_عمه خانوم قربونت برم الهی بگرد واسه آقام یه زن درست درمون پیدا کن که به تیپ و قد و بالای رعناش بیاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x