رمان بیگانه پارت 114

4.3
(88)

 

ب

 

نگاهی به پرستار انداختم.

 

سرش توی مانیتور بود و اصلا حواسش در این دنیا نبود.

 

الحمدالله دید درستی هم به اینجا که من نشسته بودم نداشت.

 

در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون جلب توجه کنار تِلا ایستادم.

 

دیدن لب های سرخ اناری اش حالم را دگرگون میکرد. نمیشد اورا دیدو خویشتن داری کرد‌.

 

نمیشد آن قرص ماه را دید و جای جای صورتش را با بوسه هایی داغ آماج نگرفت.

 

او بی نهایت با آن لباس آبی رنگ شل و ول برای من جذاب می نمود‌.

 

در هر حالتی دل از دل بیچاره ما به تاراج می برد. قلب من در سینه خودم بود و برای او می تپید.

 

نتوانستم خود داری کنم. نتوانستم کنارش باشم و از او دست بکشم. خم شده و لب های اناری اش را کام گرفتم. مزه خاصی نمی داد اما پر احساس بود.

پر از حس ناب خواستن…

و اما اوی لعنتی که به آن بوسه داغ هم جواب نداد. کنار کشیدم….بیخودی داشتم می ماندم. هر لحظه آشفته تر…هر لحظه پریشان حال تر…هر لحظه دلداده تر و به قعر جهنم رفتن.

 

چشم هایش…

آن دو گوی لعنتی عسلی!

آن چشمان دلفریبِ مکار!

آن مژگان های مشکی رنگی که قابِ عسلی هایش بود.

تار و پود آن چشم ها کاری با من میکرد که صدهزار دخترِ زیبا با من نمی‌کردند!

آن موهای پیچ در پیچ سیاهش…دل از دل بی قرارمان می برد.

آن زلفانِ بی قرارِ از روسری بیرون زده اش…که روی بالش زیر سرش پراکنده بود…چشم نواز بود. دل انگیز بود، دلفریب و حیله گرانه بود.

 

_اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد

مبارک باشد امّا دلبری اندازه ای دارد تلا خانوم

 

“قراگوزلو”

 

چشم بستم.

عقل میگفت برو

دل میگفت بمان…

عجب مهلکه ای بود میان آن دوی یکی از یکی لجباز تر….

 

_از خدا می‌طلبم عمر درازی چون زلف

که به صد چشم کنم سیر سراپای ترا

 

“صائب تبریزی”

 

 

 

 

پلک هایم لرزیدند.

 

به گمانم دیوانه شدن این شکلی بود. به گمانم سر به جنون گذاشتن چیزی شبیه به حال من می بود.

 

صدای آرامش جانی بود دوباره! برای منه عاشق….

آن صدای گرفته و بم شده زیبا…کمی خش دار کمی زنانه…اما هنوز هم پر صلابت…پر از آن شور و حال جوانی!

 

_جانم!

جانم عزیزم.

 

و نگذاشتم دیگر حرف بزند تا پس از آن خوابِ سنگینِ دلهره آور خسته شود‌.

 

پرستار را صدا زدم و به طول نینجامید که من را بیرون کردند و پزشک برای معاینه‌اش رفت.

 

به تازگی چیزی خریده بودم به نام موبایل…می شد با هر کجا بخواهی تماس بگیری! تازه وارد ایران شده بود…اوایل دهه هفتاد.

 

و من نوه حاج آقا دهقانی یکی از حجره داران بازار تهران جزء اولین کسانی بودم که همیشه اولین هارا داشتم.

 

امکان زنگ زدن به خارج از ایران را نداشت اما همین که میشد به خانواده حاج دهقانی خبر صحت و سلامتی دخترشان را داد خوب بود.

 

طولی نکشید که کل بیمارستان را روی سرشان گذاشتند.

 

من روی صندلی نشسته و از دیدن شادی‌شان لبخندی کوچک و محو بر لبانم نشست. همین که کسانی بودند تا غمم را با آن ها قسمت کنم جای شکرش باقی بود.

 

خسته بودم و مدت های طولانی بود خواب و خوراک از من گرفته شده بود.

 

ریش مردانه ام بلند شده بود، مدتی بود کوتاهشان نکرده بودم. تِلا با ریش و سبیل، بیشتر قبولم داشت اما ریش های من شدیدا نامرتب بود. اینکه او پس از به هوش آمدنش مرا اینطور جنگلی دیده بود و زهره اش ترکیده نشده بود، جای سوال داشت!

 

چشم بستم و از این آرامش الانم اوی همیشه در صحنه را شکر گفتم.

 

من معبودم را کل وجودم را به فراموشی سر سپرده بودم ولی او بی منت، بی چشم داشت، بی گلایه و بی شکایت همیشه حواسش به من بوده و هست. بی آنکه بخواهد ذره ای چیزی از خودش را به رخم بکشد.

 

آخ خدای من!

آخ معبود همیشه زنده من!

ای آنکه من نیستم تو هستی!

من آشفته ام آرامشی!

غمگینم، پر از امیدی!

دستانم را گرفته ای و من چه بگویم در برابر الطاف همیشه سایه انداخته روی زندگیم؟!

من در برابر لطف والای پروردگاری ات، در برابر کرامت و محبت بی کرانت چه بگویم؟!

 

” ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده! “

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

پارت زیبایی بود هرچند کمی کوتاه ولی خوب بود خوشحال شدم تلا جون برگشته😊ممنون قاصدکی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x