رمان بیگانه پارت 115

4.1
(71)

بــیــگــآنــه:
🦠 بــیــگــانــه ۴۳۶ 🦠

_آروم آروم قشنگم…آروم عزیزم دلِ من…تورو خدا یواش تر‌.

فرناز با دست به کمر زد و به حساب کودکانه خودش داشت برای برادرِ سی و دو ساله‌اش قشون کشی میکرد.

_سالار میخوای بس کنی؟ از وقتی سوار ماشینت کردیمش تا الان که رسیدیم به آرامش خونه کوچیک آقاجون یک بند داری ناز کشی میکنی. بسه داداشم بسه عزیز دلم کمی خود دار باش!

حرف هایش آب در هاون کوبیدن بود.
من چون نوجوانی تازه مفهوم عشق و عاشقی فهمیده، چون جوانی که تازه سر و گوشش می جنبد احمقانه داشتم شیرین بازی در می آوردم‌.

ترنم عزیزم لبخندی بر لب زد.

مادرش کمکش کرد تا دراز کش بشود. این چند روز توی بخش به اویی که یک ماه تمام روی تخت خوابیده ، سخت گذشته بود.

_دخترم، دخترم کجاست؟!

سراغ آن دلبر کوچک یکماهه را میکرد. من بمیرم برای حسرتی که بر دلش مانده بود. من بمیرم برای آغوشی که دلش میخواست آن لحظه نخست تجربه کند، یا آن شیرِ آغوزی که لحظه اول دهان کوچک آن فسقلی را مزه ببخشد.

مادرم به خانه زن عمو طهورا آورد. این مدت مدیون زحمات لیلی و شیرین بودم. میدون تارا و ترانه و مدیون کسانی که می آمدند تا با بودنشان مرهم بگذارند روی زخم های سرباز کرده من!

صدای گریه های توحیدا که آمد، فهمیدم مادرم با سرعت نور برگشته تا عروسش را منتظر نگذارد.

بچه را به من داد.

تازه چشمم به او افتاد. حالا با شوق و ذوق، با عشق‌…خواب طولانی مادرش نگذاشته بود درست و حسابی اوی کوچولوی قند عسل را ببویم و ببوسم. اما بیشتر از همه حق اوی مادر بود. او بود که تمام مدت دلش هوس خیلی چیزهای اولیه را به حسرت تبدیل کرده بود.

روی زمین چهار زانو نشستم.

او همه چشم شده بود تا دخترکش را ببیند. دستانش را باز کرده بود.

به آرامی به دستش دادم.
چون بار شیشه ای اورا در آغوش گرفت. چون شیئی ظریف به آغوشش کشید! گویی می ترسید آسیب ببیند.

دست خودم نبود که خم شدم و در همان حال سرش را بوسیدم بی خجالت، بدون توجه به همه افراد خانواده! بی توجه به دوستان ترنم!

بعد از من نوبت او بود که صورت کوچولو و سفید توحیدا را آماج بوسه های مادرانه اش کند. بوسه هایی که پس از یک ماه داشت به نتیجه می رسید.

_آخ دلبرکم. نه ماه تمام با من بودی! نه ماه تمام حسرت دیدنت رو کشیدم. با من چه کار کردی که یک ماه بی تو انگار مرده بودم؟!

از گوشه چشم می دیدم هر کسی را که حال و هوای خودش را داشت. اشک تنها حرف هایی بود که در آن جمع زده میشد.

این وسط من نمی خواستم این جمع متشنج را…بس بود هر چه یکماه گریه زاری کردیم.
حالا می بایست شادی میکردیم.

_ترنم زودتر خوب شو! همین که خوب شی میخوام مهمونی بگیرم. میخوام قربونی کنم. به مناسبت تو، دخترم و زندگیمون!

عمه ملوک کل کشید و زن ها دست زدند. لبخندی عمیق و به دور از ریا بر لبانش نشست.

حرفی نزد و من پنداشتم که او راضی است.

🦠 بــیــگــانــه ۴۳۷ 🦠

شب به سیاهی میزد. اصلا اصلش هم همین بود، ماه بتابد و شبِ تیره و تار را چون روز روشن کند. نه مثل خورشید نه آنگونه گرم و صمیمی اما به رسم خودش، به شیوه خودش….یک شب مهتابی گونه زیبا!

همگی خواب بودند.
ترنم کنار مادرش بود و من توی اتاق روی صندلی نشسته و داشتم کتاب ابو علی را مطالعه میکردم که در باز شد و ترنم آمد.

نگاهش، نگاه مجذوب کننده دلفریبش، دلخور بود، بی نهایت ناراحت و دل آزرده….!

با خودم گفتم آیا او را رنجانده ام؟ جانش درد میکند یا نکند خونریزی داشته باشد! توی ذهنم با خودم درگیر بودم که صدایش مرا از آن عالم بیرون کشید.

_سالار جان، خواهش کنم مراسمی که گفتی رو کنسل کنی!

یادم نمی آمد راجع به چه حرف می زند! به ذهنم فشار آوردم و ماجرای عصر و آمدنش را یادم آمد.

_خوب چرا عزیز دلم؟

کنار طاقچه نشست. پرده سبز رنگ سنتی  خانم جان را کنار زد و به حیاط باصفایش خیره شد.
به آن شبِ مهتاب رویِ زیبا، چون چهره دل پاکِ بی آلایش و بی آرایش خودش.

آرام همانطور که از او انتظار می رفت لب زد:

_جانم به قربانت من که نمی خوام دلت رو بشکنم ها، نه، نه عزیزم، نه فدات بشم اما اون بیرون، کسانی هستند که نه شامی نه نهاری نه صبحانه‌ای برای خوردن دارند! من چطور میتونم برای سلامتی خودم و دخترم قربونی کنم، قربونی بدم، شام بدم، اونم به کسایی که همه از قشر مرفه‌اند. آخه انصاف تو شکر مرد یکم بیا تو جامعه….ما رو با خودمون مقایسه نکن. اطراف تو ببین گوشتی که می خوای برای سلامتی من و دخترم قربونی کنی بده با همنوعامون. که قلب من میشکنه که لبهای من بخنده و روی لب های آنها مزه شور اشک بنشینه.
اگه موضوع قربونی منم من راضی به این همه تجملات نیستم.

حرف هایش منطقی بود و از اویی که همیشه احساساتش هم آمیخته ای عجیب از منطق و درایت بود هیچ بعید و به دور از انتظار نبود.

قدری فکر کردم.
قدری قدم زدم.

آخر اگر قربانی سلامتی‌اش را بین فامیل پخش نمی‌کردم نمی گفتند دچار خساست شده؟ که مال دنیا طلب می‌کند برای کی؟ برای چه زمان؟!
علی الخصوص خانواده پر حاشیه مادری ام!

_سالار اگر نگران فامیل هستی نگران اون بیرون هم باش‌. من از سهم خودم میخوام به کودکان کار بدم. میخوام بدم به اون پیرمرد زباله گرد که با چشمای خودم دیدم که توی سطل دنبال غذا بود! سر هر مسئله ای کوتاه اومدم اما متاسفم اگر فکر میکنی احترامت رو شکستم. من باید نظرم رو می گفتم.

بلند شد برود.

تا داشت از کنارم می گذشت ساعد ظریفش را بین پنجه های مردانه ام قفل کردم.

چه تضاد زیبایی بود بزرگی من با کوچکی او!

🦠 بــیــگــانــه ۴۳۸ 🦠

_صبر کن عزیز دلم، صبر کن. تو درست میگی! حرفات منو به فکر وا داشت و خوشحالم که همسری مثل تو دارم! تِلا تو نبودی من چیکار میکردم؟…هوممم؟

نتوانستم تاب بیاورم.
بس بود این همه انتظار و دوری…
که عطر دلنشینش را مدت ها بود درست و حسابی نبوییده بودم.

آغوشم باز شد برایش و بوسه های خیسم روی گونه اش را سیلی های دلبرانه ای زدند.

_نازدار خانوم شما امر بفرما، کیه که اطاعت امر نکنه؟

با چشمانش تشکر کرد. این چشم ها قدر شناس بودند…بی نهایت گیرا و دلربا! او را من داشتم و شاکر بودم. باید هم قدرم را می دانست باید هم قدرش را می دانستم! من به او پس از محنت و عسرت فراوان پس از شکستی که روحا و جسماََ درگیرش شدم، رسیده بودم و او پس از یکبار طعم محبت چشیدن و در سیل و جریان عاشقی قرار گرفتن معنای واقعی و عمیق عشق را با من فهمیده بود. اگر قدر نمی دانستیم چه باید میکردیم؟!

***
ترنم

_روی نذری ها این کاغذ رو بچسبونید.

“برای ظهور امام زمان دعای فرج بخوانید، حکومت عدل و دادگری مخصوص خدا و بعد فرمانده اش، او، روی زمین است.”

توحیدا گریه میکرد و بهانه می گرفت. اجبارا به داخل پناه آوردم تا گرما اذیتش نکند و پوست ظریف و کودکانه اش را نسوزاند.

بچه کوچک زیاد بود.
خانم جانم رفت اما نتیجه هایش این خانه را که پس از بزرگ شدن ما روالی ساکت و خموش به خودش گرفته بود را دوباره به سال های قبل بازگرداندند. خانم جانم اگر بود قطعا از ایوان خانه می نشست و نتیجه هایش را تماشا میکرد.
یعنی اکنون هم نظاره گر ما بود؟ که اگر می بود حرف ها داشتم با او!
دلم تنگ و پر ز حرف های ناگفته و زبانم سکوت بود!

توحیدا نقی زد.

_قشنگ مادر، جانم دلبر کوچولو؟ گرسنه ای؟ نگو که کثیف کردی خودتو!
تورو خدا حال واسه من یکی نذاشتی دیگه!

تارا که سینی به دست مقابلم بود بوسی روی هوا برای دلبر کوچکم زد.

_نه اینکه خودتم پوشکش رو تعویض میکنی؟ بنده خدا یا مامان انجام میده یا زن عمو، خجالتم خوبه والا!

جای حرص خوردن لبخند زدم و او رفت.

چه ساده بزرگ شدیم.
چه ساده قد کشیدیم و یکی یکی هر کدام که در یک خانه بودیم برای خودمان خانواده تشکیل دادیم!
همه چیزمان ساده بود.
به همین سادگی میشد حدس زد به سرعت برق و باد هم پیر می‌شویم. که زمانی می آید که بگویم به به تولد چهل و پنج سالگی من هم رسید.
و چه ترسناک میشد آن روز!
ولی دیری نبود که میشد.

🦠 بــیــگــانــه ۴۳۹ 🦠

_نذری هارو پخش کردیم فقط مونده خونه آ بی بی که گفتی خودت باید ببری!

لبخندی به روی ترانه زدم.

_ممنونم ازتون ممنون که کنارمید!

چشمانش پر از اشک شد و آغوشش مأمنی برای محبت هایش…!

_ترسیدم خیلی ترسیدم که خدا هدیشو ازمون بگیره! خیلی دوستت دارم اینو دیر گفتم ولی میگم نمیخوام دیر شه!

بوسیدمش…توی چشم های روشنش خیره شدم. زیبا بود شبیه ترانه ای خاص! شبیه یک متن موسیقی بی کلام که تورا به خلسه آرامش ببرد. که تو باشی و یک استکان چای و یک هوای دل گرفته بارانی!

_خیلی به دلم نشست ترانه! منم دوستت دارم درسته زود ازدواج کردی و از پیشم رفتی ولی خواهرمی و از جون و دل بهم نزدیک تری.

_توام همین طور.

با صدای تارا هردو خندیدیم.

_به به دل می دهید و قلوه تحویل میگیرید. ترنم خانوم شما بهتره گوشتارو ببری تا گندیده نشده! بعدشم توحیدا رو هم می بری؟ هوای بهاره ها گول زنکه یه وقت لرز نکنه؟

به خواهرانه هایش خندیدم و گفتم:
_نه دیگه قربونت برم. سینی به اون بزرگی رو که نمیشه با توحیدا بغل بزنم. تو سینی رو بیار  منم بچه رو!

با آنکه خسته بود ولی چون عاشق آ بی بی و مهربانی هایش بود زود قبول کرد.

چادر رنگی پوشیدیم.
شبیه قدیم ها!

خنده ام گرفت. طوری میگفتم شبیه قدیم ها انگار چندین و چند سال بود که همسر سالار بودم و از خانه پدری ام دور….

اما این یک سال برای من به اندازه ده سال گذشته بود. به قول معروف مویم را در آسیاب روزگار سپید کردم. با چم و خم روزگار آشنا شدم و حالا با خواهرک شانزده ساله‌ام و یک بچه یک ماهه ریزه میزه که با سفارش های مادرم خوب پوشانده بودمش راهی خانه آ بی بی شدیم.

هرچه در زدیم باز نکرد.

نگرانش بودم…آن زن با آن لچک سفیدِ دلربایش و چوگان های جو گندمی که دو طرف صورتش را در بر می گرفت، چرا در را باز نمیکرد؟

قدری صبر کردیم.
خواستیم برویم…اما دلم رضا نداد. آ بی بی که کسی را نداشت، حتمی در خانه بود.

تا آمدم دوباره در بزنم در باز شد و قامت خمیده اش هویدا….

جگرم برایش آتش گرفت و یک بی‌شعور خالص نثار خودم کردم که اورا با آن پاهای درد تا آنجا کشاندم.

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۰ 🦠

آ بی بی با دیدنمان گل از گلش شکفت. مخصوصا وقتی دختر ماه گونه ام را دید با آن لپ های سرخ اناری و لب های کوچک سرخش!

_بویرون کیزلار بویرون

_سلام بی بی  شرمنده تا اینجا کشوندیمت!

چشمانش را برایم گرد کرد که خندیدیم و داخل شدیم.

_حرفایی میزنی دختر، یکم این روزا پاهام درد میکنه! پارچه رنگ میزدم.

تارا سعی میکرد اوی پیرزن را نصحیت کند.

_وای بی بی آخ بی بی، آخه رنگ زدن پارچه کار شماست؟

آ بی بی با عصاش به آرامی به پای تارا زد و تارا نمایشی آخی گفت.

_پس فکر کردی من مثل جوونای الانم که تا هندونه بغل بزنن استخونشون رو هم در بره!

_استغفرالله بی بی، ولی دست تنها که نباید انجام بدید. صدام می‌کردید با دو میومدم.

آبی بی بدون توجه به تعارف تارا گفت:

_ترنم بهتری مادر؟ شنیدم که چند روزه مرخص شدی خیلی ام خوشحال شدم ولی میدونی که جا به جا شدنم خیلی سخته! نشد که بیام.

لبخندی به چهره مهربانش پاشیدم‌. در اتاقکش را باز کرد‌. عطر مطبوع بیدمشک کل خانه را در برگرفته بود.

تارا سینی را روی زمین گذاشت و بی بی تشکر کرد.

_دستت طلا دخترم چه نیازی بود!

_نذره بی بی، نذری سلامتی من و دخترم!

بی بی یک دستش را به زانویش زد که با دوای باد بسته بودش و گفت:

_نذرت قبول کزوم.

بعد دستانش را باز کرد تا توحیدا را بغل بگیرد. توحیدا توی بغلش چون بچه گربه در حالی که چشمانش را بسته بود خمیازه‌ای کشید و به خواب رفت.

قربان آن قد و قامت کوچکش شوم. قربان دست و پاهای ظریف بچگانه و دلربایش! قربان آن دهان کوشولویش بروم.

_اسمش رو چی گذاشتی؟

_توحیدا

_خوشگله چون اسمش خوشگله!

تشکری کردم.
کمی پیشش بودیم و تارا ظرف هایش را شست و تا حدودی خانه‌اش را علارغم غر غر های آبی‌بی مرتب کرد و رفتیم.

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۱ 🦠

از خانه‌اش که بیرون می رفتیم گفت چشم به راهمان می ماند. میگفت اگر مشکلی داشته باشم پیشش بروم. او شفاف نگفت اما می‌دانستم موضوعات زنانه است…بعد از زایمان!

خنده ام گرفت و سعی میکردم مقابل تارای چشم و گوش بسته حرف هایش را تایید کنم.

_دلم لک زده از عمو قنادی ناپلئونی بگیرم!

تارا چپ چپی نگاهم کرد.

_فکرشم نکن من همچینم بی دلیل باهات نیومدم، اومدم که چارچشمی حواسم بهت باشه!

_تارا خیلی لوس شدی دختر!

_من فقط نگرانتم آبجی همین!

_خیلی خب قبول قربونت برم، قبول.

وقتی هنگام برگشت به خانه آقاجان تارا پیچید توی همان خیابانی که خانه قبلی ما بود یک لحظه چشمم به نمای ساختمان دو طبقه افتاد.

آخ قلبم! آخ روزگار زیبای من! آخ قصه عاشقی من! وای بر رسوایی! وای بر قلب دخترک عاشقی که از قضا مادر هم بود و شکست! تمام روحیات من را به گونه ای بد کردند که حاضر شدم کنار عالیه یا بهتر بگویم لیلا بمانم ولی به آن خانه منحوس نروم!

توحیدای عزیزم! دخترک زیبا روی چون قرصِ ماه من اینجا خانه من و پدرت بود! یک عاشقانه با کلی اتفاقات مختلف! برادرت را در همین خانه کشتند! نمی‌خواهم به تو این چیزاهارا بگویم اما تو قرار است روزگاری محرم من شوی! چون من برای مادرم! چون من، ترانه، تارا برای مادرم!

عزیزک جانم!
از اینجا که رد می شویم خوب قصه زنی را که با لباس سفید و دلی پر خون وارد این خانه شد را به ذهن بسپار! شاید اگر کمی فقط کمی مادرِ لجبازت دل نازکش را نرم تر میگرفت و کینه به دل نداشت روزگارش اینگونه نمیشد!

تو که نمیدانی اما من روحم را آنجا گذاشتم عزیزکم! شبی که وارد خانه شدیم فکر میکردم مرده واقعی آن شب منم! اما اشتباه میکردم من نه آن شب بلکه شب هایی مُردم که پدرت نبود و کودکش امانتی من! درد دارد اما حالا که خوب فکر میکنم اگر آن اتفاق ها نمی افتاد تو اینجا نبودی!
تو به من روح دوباره بخشیدی! به من و به پدرت! میدانی پدرت به معنای واقعی کلمه شکست! او همه را از دست داد، اولینش هم من بودم! وقتی هم که آمد مادرش را از دست داد اما تو که آمدی عزیزم، همه را با هم آشتی دادی! به همه صلح دادی قشنگ مادر!

باید ادامه داستان مادر بزرگت را بنویسم اما میدانی توی گریان مگر میگذاری؟! حالا آرامی و در بغلم کوچه های بهم پیچیده تهران را با خاله نوجوانت می پیماییم! برسیم به خانه نق نق هایت شروع می‌شود و نمی گذاری سر بخارانم!

قربونت برم چرا انقدر بد عادت شدی؟ تا بغلت نگیریم آرام نمی‌شوی! شرمنده که یک ماه نبودم و تورا به چنین عادتی وا داشته اند.

می خندم. خنده ام می‌گیرد به گمانم اگر خودم بودم بد عادت تر میشدی!

_آبجی خوبی؟

_آره فقط یه لحظه یه چیزی یادم افتاد خندم گرفت.

بعد دو مرتبه انگار چیزی یادم آمده باشد رو به اویی که هنوز قانع نشده بود، گفتم:

_تارا تصمیمت برای آینده چیه؟

دیدم که روشنی چشمانش تیره گشت. قلبِ کوچکش هنوز برای آن مردک عوضی می تپید و این منه خواهر را دل آزرده میکرد.

_خب..‌خب من تصمیم گرفتم درس بخونم! البته من نمیخوام تو رشته تجربی درس بخونم من چند شب پیش با بابا حرف زدم مخالفتی نداره که من هنر بخونم و خوب اگر خدا قبول کنه فعلا حال به شوهر فکر نمی‌کنم.

_خیلی خوبه که خودت رو اولیت زندگیت قرار دادی اما میدونی که نمیتونی سنت شکنی کنی! اونا به زور و اجبار شوهرت میدن چه بخوای چه نخوای!

نزدیک خانه بودیم.
ایستاد.
انگار دلش میخواست به دور از هیاهوی آن خانه و آدم هایش با من درد دل کند.

_ترنم ته دلم رو خالی نکن. خودت بهم یاد دادی قوی باشم! تو با شجاعتت با آینده نگریت اسطوره منی! نمیگم اشتباه نداری، تو هم آدمی خیلی وقتا هم از دستت حرص خوردم ولی تو نشون دادی ما زنا حق نظر داریم که اگه بهمون میدون بدن نیازی به لج و لجبازی نداریم. که اگر سر سوزنی بهمون توجه بشه خطا که نمیریم هیچ رو سفیدشون هم میکنیم!

بعد کمی آرام تر گفت:
_بقول مامان طهورا چه درس بخونم چه نخونم جام خونه شوهره! مثل تو مثل معلمامون ولی من سعی میکنم درسم رو بخونم بعدم با یکی از همونایی که آقام فکر میکنه آیندمو می‌سازه ازدواج کنم. بسه هر چی با طناب قلبم توی چاه رفتم. من این بار با عقلم تصمیم می گیرم.

خندیدم و گفتم:
_قربونت برم اون تو مگه چیزی هم داری؟

به سرش اشاره کردم. خواستم از آن حال و هوای غمگین و ماتم زده در بیاید. چه خوب که به مهرشاد فکر هم نمیکرد.

_بله حتی اگر نداشته باشم هم خانوادم مثل کوه پشتمن!

لبخند تلخی زدم.
خانواده آدم صلاح آدم را میخواست. پدرم حتما خیلی سر تارا شکسته بود. او فکر می‌کرد تارا با مهرشاد خوشبخت خواهند شد، چه میدانست به این روزگار می رسند و هر کسی سوای خودش خواهد رفت.

در حیاط را هل داد و وارد شدیم.
یک میهمانی کوچک خانوادگی و شاید دوستانه انتظارمان را می‌کشید.

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۲ 🦠

_عفونت زنانه گرفتی دخترم؟

پد بهداشتی را با خجالت روی سینه چسباندم و رو به مادر سالار گفتم:

_یکم خارش دارم.
از نوار بهداشتیه، هر وقت پریود میشم تنم تاول میزنه!

پد را روی میز آشپزخانه گذاشتم و با درد روی صندلی نشستم.
دوران دردناک پریودم تازه تمام شده بود اما درد داشتم.
به گمانم که تنم قارچ زده بود.

_عروس، الان که تمیز شدی و غسل کردی! بگو سالار چکت کنه، تو دیار غریب زنای دیگه رو همیشه خوب میکرده.

با این حرف زن عمو از جا پریدم و چای نباتی که برام دم کرده بود توی گلویم پرید و به سرفه افتادم. بگذارم سالار من را چک‌ کند؟

اصلا که رویش را نداشتم مریضی زنانه‌ام را نشانش دهم.

_نه مامان جون، من روم نمیشه مریضیم رو نشون بدم. از دواهای دست سازه آبی‌بی بزنم رفع میشه ان شاءالله!

با هر تکان تنم آتیش میگرفت. دوران پریودیم نوار بهداشتیم رو مدل دیگه ای خریده بودم و آنقدر آزار دهنده بود که…

_خجالت میکشی عروس؟ از چی؟ یکساله ازدواج کردید هر شب پیش همید! زن و شوهر باید تو خوب و بد باهم باشن.

جوابی ندادم.
چی میگفتم…آخه من هیچ وقت راجب این موضوعات زنانه با سالار حرف نمیزدم. خداراشکر که موقعیت جوری بود که برای زایمانم هم پزشک دیگری که زن بود، آمده بود وگرنه من از خجالت آب میشدم!

_پدت رو میز چیکار میکنه تلا؟ برش دار الان بابام میاد.

با صدای سالار از جا پریدم و پد رو زیر روسریم قایم کردم. از خجالت اشکم داشت در می آمد!

_مادر زنتو چک کن…مریضی گرفته.

وایی گفتم که سالار مچ دستم را گرفت و منو توی اتاقی که قبلا متعلق به نوجوانی های خودش بود کشاند.
همان جایی که دخترک کوچکم در خواب ناز به سر می برد.

با دیدن دخترکم دلش ضعف کرد اما با حواسی جمع من را روی تخت پرت کرد و گفت:

_مریضی چی گرفتی که مامانم میگه چکت کنم؟

_عفونت از نوار بهداشتی، نمیخواد چک کنید خودم میرم دکتر

_ده سال درس زنان و زایمان نخوندم که زنم بره پیش دکتر.

خودش لباسم را بالا داد.
با برخورد نفسش با پوستم حس خوبی بهم دست داد. نفسش خنک بود.

_تِلا قارچ گرفتی و…
بکارتت اووم با دنیا اومدن دخترکم اون مانع درد آور از بین رفته!

لبم رو گاز گرفتم که انگشتش….

‌🦠 بــیــگــانــه ۴۴۳ 🦠

_بعد‌از دو‌‌هزار‌سجده‌
بر‌ درگه‌‌ دوست‌
ای‌‌عشق، چه‌بیگانه‌،
ز ‌ِدینم‌ ‌کردی‌ …(رودکی)

با عشق توی چشم هایش زل زدم. چشم های خندان بازیگوشش! چشم هایی که همه دنیایم شده بود. جادو کرده بود دقیقا کمی پس از عروسیمان همان موقع که سفت و سخت قفل قلبم را بسته بودم تا به کسی دل نبندد. همان وقتی که گفتم خدا یکی یار یکی دل یکی دلدار یکی! اما اشتباه میکردم یار و محب واقعی‌ام او بوده است.

_ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

همین یک بیت از مولانا کافی بود تا دوباره به پر و پای من بپیچد و بوسه های عاشقی روانه روح و جانم کند. بوسه هایش روی لاله گوشم چون نوازش گلبرگ گلی بود، همان قدر ظریف! همانقدر حساس و من چون پیچکی به خود می پیچیدم.

_سالار…خیل…ی زشت شد، مادرت…فکر میکنه ما کاری کردیم لابد!

با تخسی در چشم هایم زل زد و شیطنت آمیز زیر گوشم پچ پچ وار گفت:

_نکردیم؟

از خجالت نزدیک بود آب بشوم. آخر این روی او چرا برایم تکراری نمیشد و هربار در مقابلش سرخ و سفید میشدم و او از این موقعیت استفاده می‌کرد و دستم می انداخت.

_سالار خب ما…اون…

پر حرص زیر گوشم با درایت کامل که همه چیز را به یادم بیاورد، گفت:

_رابطه کاملی نبود اونی‌ام که ناکام موند من بودم شما حرص نخور!

این یعنی برایم کم گذاشته ای عزیز جان! این یعنی حالا که مریضی گرفته ای بنده رعایت حالت را کرده ام ولی و اما که موظفی پس از خوب شدن مراعات حالمان را بکنی! حالی را که از زمان بارداری ات تا به الان به این حال و روز انداخته ای!

صدای نق نق های توحیدا که بلند شد جای حرص خوردن و غر غر های زیر لبی که مرا به خنده می انداخت، لبخندی بی نظیر روی لب هایش شکل گرفت.

_آخ که با این پرو پاچه توپر مقابل آدم قرار میگیری، دلبری کردی منم دلبر کوچکم رو از یادم رفت.
تلا خانوم جناب سعید میگه که فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

چشمکی زدم که توحیدا را توی آغوش کشید.
یک بوسه روی لپش نشاند.

_حاصل عشق بازی ما

توحیدا چشم باز کرده و به سالار نگاه میکرد‌. سالاری که پدر بودن خیلی به او می آمد. برای پدر شدن چیزی کم نداشت.

ریش مردانه‌اش را مرتب کرده بود و با آن پیرهنی که دکمه هایش موقع هم آغوشی مان بی اختیار از لا به لای انگشت های من باز شده و عضله هایش بیرون انداخته شده بود، ظاهری نامرتب اما دلنشین به خود گرفته بود.

_جونم بابایی!
من به فدای این پاهای کوچولوت برم!

رو به من با لحن گلایه مندی گفت:
_بچه رو زیاد تو قنداق نذار خانوم! در روز یکی دوساعت کافیه بزرگتر هم که بشه اصلا نیازی به قنداق نداره.

_خب چرا؟

کنارم نشست‌ که بی اختیار لبم کش آمد و دستانم برای در آغوش کشیدن آن موجود کوچک دوست داشتنی باز شدند.

_جونم مامانی!

توی بغلم که گذاشتش خودش را به سینه ام مالید و فهمیدم کودکم بسیار گرسنه است.

هنوز مقابل سالار کمی شرم و حیا داشتم هر چه سعی کردم کارم را به تاخیر بیندازم نشد و او مستقیم به من زل زده بود. نمیشد از آن نگاه داغ که چون کوره آتش بود فرار کرد.

_خانوم جلوی رشد پای بچه رو می‌گیره!

_هان؟

از حواس پرتی‌ام لبخندی روی لبش آمد و گفت:
_کمتر از من خجالت بکش گل قرمزی مثلا من شوهرتما! هر جای بدنت رو هم ببینم و لمس کنم کمه!

بی نهایت پرو بود.

با آن یکی دستش شروع به نوازش آن یکی سینه ام میکرد و من لب گزیده بودم تا آوایی از دهانم خارج نشود‌.

نمیشد مقابل آن همه نوازش چون چوب خشکی ثابت ماند. من در مقابل عظمت بوسه ها و نوازش هایش رو تنم چون سرو پیچ و تاب و سر فرود آورده میشدم.

صدای تقه های در مارا به خودمان آورد.

_مادر بیام تو؟

سالار با مرموزی کمی سینه ام را توی مشت های مردانه‌اش فشاری داد که کمی شیر از آن چکه کرد و سپس گفت:

_بفرما مامان!

و به سریع ترین شکل ممکن از من فاصله گرفت. گویی لمس تن هایمان با هم و پیچ و تاب زیبای در هم لولیدنمان اصلا اتفاق نیفتاده بود!

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۴ 🦠

_مادر مریضی زنت رو چک کردی؟

گفتم الان است که زیر چشمی نگاهم کند و بگوید چک کردم آن هم چه چک کردنی! زیر و بمش را کاویدم و بی آنکه شمایی که آن بیرون به سر می بردی چیزی بفهمی، تمامش را خصوصی ترین هایش را با انگشتان مردانه ام به نوازش در آوردم!

اما نگفت!
نه با ایما و اشاره…نه حتی کاری که باعث خجالت و گر گرفتی من شود و من چقدر ممنونش بودم.

_بله مامان چک کردم، طوری نیست بعد از زایمان کمی عفونت گرفته درشت میشه

زن عمو با خیالی آسوده زیر لب ذکری گفت.

_عزیزم میخوای توحیدا رو بسپر به من کمی با شوهرت خلوت کن!

تردید داشتم.
قلبم به من می‌گفت این زن گذشته اش را فراموش کرده!
این زن روانکاوی شده، زیر نظر روانشناس بوده و توبه کرده! توبه کرده اظهار پشیمانی کرده!

پس دست رد به سینه اش نزدم مخصوصا که نگاه شیطنت بار سالار روی تن و جانم وانفسایی برای روح نا آرامم نمی گذاشت.

هر چه او به من کشش داشت و هر چه نزدیکی می کردیم انگار میل و رغبتمان به هم بیشتر می‌شد!

زن عمو که توحیدا را برد، در را که بست! آخ در را که بست! نزدیک شد آنقدر نزدیک که لب هایمان لب های دیگری را لمس می نمود اما بوسیدن، نه!

میخواست تشنه ام کند؟ هرگز! اما این چه شوری بود در من بیدار شده بود؟ مگر همین دقایقی پیش آرام نگرفته بودیم؟ پس چرا باز هم میخواستم؟

باز هم آن لب های هوس انگیز هوش بر را !
آن عطر دل انگیز تنش را !

میشد کمی پیشروی کرد؟ اما چرا دلم میخواست او مثل همیشه فاعل باشد اما انگار او راضی نبود!
او بوسیدن را نه از جانب خودش به لب هایم بلکه از جانب من میخواست.
او آتش را از آتش دان میخواست و من ندانستم چه شد.
نشد که فاصله را ببینم و کم نکنم.
سر جلو بردم و لب هایی که هی می بوسید و عقب می‌کشید را به کام لب هایم در آوردم. لب هایی که می گریخت و بوسه میزد و عقب گرد میکرد را اسیر کردم. مکیدم و طعم بی نظیرش را چشیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x