رمان بیگانه پارت 107

4.1
(55)

 

فرناز بود.

 

سر پایین انداخته و نگاهمان نمیکرد. خنده ام گرفت و دو طرف لبم را گزیدم.

 

_آقاجون میخواد بخوابه گفت خبر بدم بهتون شمام بیاید.

 

_باشه میایم توام برو داخل.

 

شب بخیری گفت و به داخل رفت که خنده‌ آرامم بلند شد و توی بغلش خزیدم.

 

دستانش دور تنم حصار شدند.

 

_چیه قندک؟

 

قندک!

مردها موجودات عجیبی ان…یک روز تا سر حد نفرت و یک روز تا سرحد عاشقی….!

 

_اون مارو دید خندم گرفت.

 

_پاشو پاشو بریم تو کمتر بخند همه خوابن.

 

بلند که شد نگاهی حسرت بار به حیاط انداخت. چشمانش پر بود.

 

پر زحرف و می دانستم که اگر آقا خوابش نمی آمد قفل دلش را برایم باز میکرد.

او هیچ نگفت و من هم هیچ نپرسیدم.

 

خانه تاریک بود و او و دلتنگی هایش‌…من خوابم برد و نفهمیدم که او یاد سیاوش کرده….نفهمیدم و مرهم حال نزارش نشدم.

 

***

 

خروس خون پاشدم و به طبق عادت لباس های مرتبی پوشیدم.

 

سالار خواب بود.

در خواب چقدر ناز بنظر می رسید. ملیح و آرام……

کنارش نشستم.

 

یک لحظه بی فکر چشم بستم و گونه‌اش را بوسیدم. بوی تنش آرامم میکرد‌….تا توانستم بو کشیدم‌.

 

سیر که شدم سریع از اتاق بیرون زدم‌.

 

خزان دست گذاشته بود روی زنگ خانه و ولکن نبود.

 

ترسیدم اهالی را آن وقت صبح بیدار کند.

 

تا در را باز کردم چشم غره ای نثارم کرد.

 

_صبح متعالی بخیر همیشه عادت داریا دیر بیای چه برسه الانم که شبیه پنگوئن شدی.

 

به شکم برآمده و گرد من میگفت پنگوئن!

 

خندیدم و به همراهش بیرون رفتم. در را که بستم رو به او گفتم:

 

_شادی حالش خوبه؟

 

_راستش نه!

 

_چرا آخه….چرا نمیخواد فکر اونو از سرش بیرون کنه؟ من که نفهمیدم اصلا قضیه چی شد!

 

_نگفتم بهت نه؟

 

با تعجب لب زدم:

_چیو؟

 

ایستاد و گفت:

_پسره دلش رو برد. خواست بیاد خواستگاری تا پای آزمایش خون هم رفتن دیگه!

اینارو که میدونی؟!

 

_خب؟

 

_اما طرف معتاد بود.

 

هینی کشیدم.

 

_آره دیگه خلاصه بمیرم واسه دل شادی…دل نبست، نبست وقتی ام بست به یه علاف و بی سر و پا بست.

_زمونه همینه دختر فقط باید کنار بیای باهاش بعضی وقتا قسمتت نیست پای یه چیزی وایسی.

ما آدما میخوایم به زور یه چیزی رو واسه خودمون نگه داریم. این در حالیه که شاید نموندنش بهتر باشه. نمیگم تلاش نکنی و بچسبی به قسمت! ولی یه وقتایی میدونی جلوی پات یه چاهه عمیقه، اصلا عمیق نیست، فرق نمیکنه مهم اینه تو نباید خودتو بندازی توش صرفا بخاطر اینکه یه تجربه جدیده!

 

عمیق نگاهم کرد و کمی بعد شانه ای بالا انداخت. به حالت مسخره ای گفت: حالا بهش میگم.

 

_کی؟

 

لبخندی زد و آرام گفت:

_خودم وقتی سر عقل اومدم.

 

مشتی توی شانه اش زدم.

 

_دستت نشکنه زن از وقتی یه زن زائوی بدترکیب شدی دستت سنگین تر شده.

 

این روزها لوس هم شده بودم.

لب برچیده گفتم:

_جدی میگی؟ زشت شدم.

 

لب گزید.

 

_آخی چرا بغض کردی قرقی خانوم؟ جدی نگفتم که.

 

دلم شاد و چشمانم شادی را فریاد زد که سپس خندید و گفت:

_ولی شوخی ام نکردم.

 

چشمانم گرد و شد و تا به خودم بجنبم از دستم گریخت.

با آن شکم گردالو نمیشد اورا دنبال کرد. خلاصه خیابان و شلوغی تابستانش را به گند کشیده بودیم. ماشین ها بوق می‌زند و خزان دیوانه مصرانه تر آن وسط راه می‌رفت.

یک مرد سر از پیکان قراضه‌‌اش در آورده و به او گفته بود تا صافت نکردم بکش کنار سیرابی و خزان نزدیک بود اورا به باد کتک بگیرد که گاز داد و رفت.

آنقدر رفتیم که مسیر آشنایی دیدم. خیابان ها آشنا بود ولی اینجا آشنا تر….غریب تر….همان مسیرِ همیشگی….راهمان طولانی میشد ولی دلم خواست بروم.

من از آن روز که او آمد….از آن روز که بیگانه بعد از دوازده سال بی خبری آمد، دیگر آن آشنای همیشگی را ندیده بودم.

 

به اصرار من رفتیم. خزان میگفت حالت بد می‌شود ولی من گفتم برویم فاتحه ای بخوانم، من همیشه به او سر میزدم و سهم عظیمی در آرامشش داشتم. از بعد من کمتر کسی به اوی غریب الاحوال سر میزد.

 

روی سنگ قبرش که نشستم ته دلم غریبی می کردم‌. ته دلم می دانستم بیگانه واقعی اوست. او که تا مدت ها نفهمیده بودم رفتنش آنقدر ها هم کمر شکن نبوده….اما یادم هست سالار که میرفت جانم را می برد.

نمیدانم چقدر پرو شده بودم ولی زندگی با سالار این مزیت هارا هم داشت.

من شرمنده نبودم، هرگز!

 

خزان رفت یک بطری آب بگیرد. به گمانم خواست مرا تنها بگذارد.

 

مدت ها بود بغض لانه کرده بود به گلوی نازک نارنجی ام.

اولین قطره چکید و من حرف های ته دلم را از همان روز که دیگر ندیدمش بازگو کردم.

 

بعد ناگاه یادم آمد که من یکبار دیگر هم آمده بودم. یکبار بعد از عروسی…آن موقع همراه و همسفر سالار دهقانی نبودم…آن موقع دل در گرو آن مرد و تجربیات هوس انگیزش نداده بودم.

 

_سیاوش خان مبارکا باشه مرد…داری عمو میشی‌…خیالت راحت باشه از جانب من…نگران من نباشیا بخدا داداشت همه جوره حواسش بهم هست.

 

با بغض لب زدم:

 

_خیلی اذیتم کرد، میدونی! ولی قلبمو با خودش برد. تورو خدا ببخش سیا…مهرش بد به دلِ صاب مردم نشست.

خودت که میدونی دلبند شدن یعنی چی! من خام بودم و جوون عشق نمی فهمیدم ینی چی…!

 

دستم را روی سنگ سردش گذاشتم. لرز کردم.

 

_بمیرم…میدونم تو تماما روحی ولی گاهی اوقات دلم میخواد چشمامو روی همه منطق‌ها ببندم.

سیا نکنه سردت میشه؟ آخ خدا مرگم نده رفیق بی معرفتی شدم، نه؟!

لعنتی من یکساله نیومدم پیشت‌‌‌…یکساله همه درد و دل هامو ریختم توی قلب پر از دردم. سیا کاش بودی کاش…!

 

سرم رو روی سنگ گذاشتم و های های گریستم. سینه ام خالی خالی شده بود…با هر هقی که میزدم آرام میگرفتم. سیاوش همیشه شنونده خوبی بود دست آخر خدا صلاح دید تا ابد به سکوت محکومش کند.

 

_طوفان باعث میشه درخت ریشه‌هاش رو

عمیق‌تر و قوى‌تر کنه. در طوفان‌هاى زندگى

به برگ‌هایى که از دست میدى فکر نکن ،  به

ریشه‌اى که قوى‌تر میکنى فکر کن…

 

 

به عقب بر میگردم و در حالی که آب دماغم را با صدای بدی بالا میکشم طوری که حال خودم هم میخورد، با اخم هایی در هم می گویم:

 

_یعنی سیا برگه؟

 

کنارم می نشیند و با آرامشی که در وجودش دارد در حالی که سنگ سردش را با آب شست و شو میدهد، لب میزند.

 

_نه قربونت برم ولی پر رنگ نبود. مال تو نبود!

 

دوباره بغضم گرفت.

تنم را بغل زده و نگاهم به اسمش بود. چهره معصومش هنوز یادم هست.

 

_بمیرم براش برای خاک بود. یه خاک سرد و بی رحم. بمیرم برای جوونیش.

 

چیزی نمی گوید. حتی یک خدا نکند!

و من ممنونم که با این حالم تیکه تعارف بارم نمی‌کند.

تنها دستانش را چون پیله پروانه ای به دورم می اندازد و سرش را روی سر شانه ام می گذارد.

 

_ترنم واسه بچت اسم انتخاب کردی؟

 

سر تکان می دهم.

 

_راستش بی خجالت به سالار گفتم سیا همیشه دوست داشت‌ اسم بچه آینده من توحیدا باشه. گفتم قسمت ما با هم بودن نبود ولی اگر اشکال نداره این اسم رو بذارم.

 

با تعجب دستانش را از دورم باز کرد.

 

با چشمان گرد شده گفت:

_دختر شوخی میکنی؟ جدی جدی به اون میرغصب اینارو گفتی؟

 

اخم کردمو گفتم:

_هی سلیطه حق نداری به شوهر من اینارو بگیا.

 

نخودی خندید که گفتم:

_اولش سکوت کرد منم ترسیدم گفتم فراموش کن بیخیال ولی وقتی گفت باشه هر چی تو بگی کُپ موندم.

ولی بگم حالش خیلی گرفته شد. یاد سیاوش افتاد.

 

_حقم داره داداشش بود. درسته معشوقه‌اش رو ربوده بود ولی هم خون و هم ریشه‌اش بود.

 

به خزان از قصه عاشقی مردِ بیگانه ام گفته بودم. از دیاری غریب که با او و دلش چه ها نکرده بود.

خزان میگفت سالار خیلی شکست خورده ولی مرد بوده که با تمام عاشقی اش ماه ها به تو دست نزده و تورا ناموس برادرش می دانسته.

 

راست هم میگفت این روزها عشق هارا بر پایه رابطه می سنجیدند و سالار مرد بود که از من طلبی برای زنانگی ام نداشت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x