رمان بیگانه پارت 116

4.2
(61)

 

بــیــگــآنــه:

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۵ 🦠

 

_متاسفم بابت اون رابطه! میدونی نباید وقتی اونقدر آسیب پذیر بود…

 

نگذاشتم ادامه دهد.

وقتی هم برای من و هم برای خودش لذت بخش بود! وقتی هردومان توی تب خواستن گر می‌گرفتیم و آتش می‌شدیم و اما یک رابطه تمام و کمال میخواستیم، نباید شرمنده می بودیم.

پس بوسه زدم تا مسکوتش کنم.

 

_تلا این خیلی بده که دست دلمو بستی، این خیلی بده که منو یاد گرفتی!

 

خنده ای پر عشوه زدم.

تمام زنانگی را به پایش می‌ریختم اگر میخواست و اگر اراده میکرد.

 

سر کج کرده که موهای بلند و پریشانم روی شانه هایم ریخت.

 

_و این بده؟

 

_نه این بهترین چیزیه که یه مرد از زندگیش میخواد. بهم حس قدرت میدی و این قابل توصیف نیست معشوقه زیباروی!

 

لبخند زدم.

لبخندی از جنس آرامش!

که بلد بودم خودم مردَم را بدزدم! خودم اورا دو دستی برای خودم نگهش دارم.

 

یک آن بی آنکه حواسم به حس و حال خوبمان باشد، بی آنکه فکرم ذره ای کار کند حرفی زدم که نباید.

چیزی گفتم که نباید و بخدا که فی البداهه بودنش را فقط خدا می‌دانست و قلب بیچاره ام.

 

_سیا، آقام میگه ما لنگه همیم…

 

من سکوت

و چشمان او گرد…

 

آب دهانم توی گلویم پرید. نزدیک بود خفه شوم که خودش نجاتم داد.

نجاتم داد اما چشمانش! وای از آن چشم هایی که گفته بودم مشکی نبود! همان های پدر در بیار! همان ها که حالا خشک و سرد به من خیره شده بودند.

 

امان از من و زبانی که می‌گفتند همیشه سر سبزت بر باد می‌دهد.

باورم نمیشد یکسال می‌گذشت و ذهن من هنوز عادت پیشینش را یادش نرفته بود.

به گمانم اثرات آن روز که با خزان به قبرستان رفتیم بود وگرنه که من ذره ای به سیا و خاطرات مشترکمان فکر هم نمی‌کردم.

 

با تاسف گفتم:

_سالار ببخش من…من اصلا نفهمیدم چی گفتم تورو خدا به منظور نگیر

 

پرید وسط حرفم و گفت:

-‌……

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۶ 🦠

 

 

#سالار

 

می گفتم روشن فکرم…ادعای مردانگی داشتم، میگفتم روزی آن سر دنیایی که روشنفکران سری توی سرا دارند من رسم احترام به حقوق زنان را یاد گرفته ام!

 

اما نمی شود.

بخداوندی خدا غیرت مرد اجازه نمی دهد! دوستش دارم و این اورا برای من جزئی از خودم می‌کند.

من می‌خواهمش برای خودم…میدانم که دردانه عزیز کرده ام میخواست بگوید سالار ما لنگه همیم! چون درِ خانه آقاجان لنگه همیم! اما عادتش…امان از عادتش!

 

_کافیه تِلا، میخوام کمی استراحت کنم.

 

شکست را در عمق چشمانِ روشنِ اشکی اش دیدم. عسلی های جذابش به یکباره صاف و زلال تر از همیشه حاله ای از اشک را مقابلم به نمایش در آوردند و اما من دلم میخواست اکنون سنگ باشم.

ته قلبم، غرورم را نشانه رفته بودند. می‌دانستم او روزی محرم برادرم سیاوش بوده می‌دانستم شاید بین آن ها چیز های کوچک زیادی اتفاق افتاده و این قلب من را آتش میزد اما او محرمش بود…با همه این ها درد کمی برایم به ارمغان نمی آورد.

 

اشک هایش قلبم را به آتش می کشیدند و چونان تیری درون قلب حساسم فرو می رفتند.

 

سر انگشتانم بی اجازه از منِ مغرور جلو رفتند و زدودند اشک هایی را که بخاطر من ریخته میشد.

 

_سالار…

 

_هیس تلا، نمیخوام ببخشمت پس با این صدای ناز که میتونه دل ببره با من حرف نزن!

 

کلامم جدی بود ولی چشمانش را ستاره باران کرد و خندید.

صدای خندیدنش روحم شد.

 

او تمام زندگی من بود.

اینکه می دیدم بخاطرم خودش را به آب و آتش میزند، غرورم را مردانگی ام را دو چندان میکرد به من احساس قدرت عظیمی میداد که با هیچ قابل مقایسه نبود!

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۷ 🦠

 

#ترنم

 

با آنکه مرا بخشیده بود اما اهمیت زیادی به من نمی داد.

روزها میرفت بیمارستان…عصر هایش هم که مطب بود آنقدر خودش را درگیر میکرد که وقتی می آمد نزدیکی های ده شب بود.

 

سه ماهه زمستانی مان به سردترین شکل ممکن می‌گذشت!

رابطه داشتیم ولی توجه و عشق نه!

 

دلم گرفته بود.

دلتنگی با آدم چه کارها که نمیکرد. میرفتم لبِ حوض می نشستم تا بیاید. گاهی از نگاه های خیره خانواده خجالت می کشیدم. انگاری آن ها هم پی به رابطه شکر آبمان بردند.

 

چه کسی فکر می‌کرد روزی عاشق شوم؟ آن هم عاشق سالار؟ اما به رسم عادت دل ساده ما می مُرد برای ذره ای عشق…بی جنبه که می گفتند صفت بارز دل بیچاره و غم دیده ما بود.

 

روزهای دلتنگی از دستم در رفته بود. او که می آمد تمام توجهش را به توحیدایم میداد…خدایا او داشت با من کاری میکرد به دخترک عزیز جانم هم حسادت کنم.

 

آن شب را هیچ یادم نمی رود. وقتی آمد پاکت شیرینی ناپلئونی همان ها که بی نهایت عاشقشان بودم…همان ها که می مُردم فقط یک کوچولو از خامه اش را به معده بیچاره ام برسانم.

 

از سر شوق روی پا بند نبودم.

 

عشق و عاشقی از سرم پریده بود…قندم افتاده بود و دیگر جز آن شیرینی ها هیچ نمی دیدم.

 

آب دهانم را قورت دادم.

توی جمع بودیم و حالم داشت لحظه به لحظه خراب تر میشد.

 

با خنده پاکت را باز کرده بود مقابل همه می گرداند الا من….

روی لب های همه لبخند بود…سالار چیزهایی میگفت اما من نمی شنیدم.

بقیه با من حرف می‌زدند اما من متوجه نمی شدم…اگر یک لحظه دیگر صبوری میکردم قلبم تالاپ می افتاد همانجا…

مادرم خوب حواسش به من بود.

زیر نظرم داشت گویا سیده طهورای همه چیز دان!

 

یک دانه حقم بود لااقل…بخدا که یک دانه چیزی نمیشد!

 

لعنتی خوب می‌دانست با من چه کند.

 

حیف که مقابل دیدگان مردان خانواده حرکت های بچگانه من چون تیری فرو میرفت در چشم مادر شوهر و پدر شوهر و آبروی داشته و نداشته پدر و مادرم را به باد میداد وگرنه که بلند میشدم و پاکت را می قاپیدم و الفرار…

 

توحیدا اما بیخیال از همه جا توی آغوش زن عمو به خواب رفته بود.

 

دخترم کاش زودتر حرف زدن را یاد می گرفتی و مقابل پدرِ زبان نفهمت از مادرِ زبان بسته‌ات دفاع میکردی.

 

خنده ام گرفت.

لعنتی یک دم بیا کنار جوی که‌من باشم و سخن از یار بگو!

 

وای داشتم غش میکردم…چشمان دو دو زنم هر جا که میرفت و با هر تعارفی که میکرد، میرفت.

معده ام به تکاپو افتاده بود.

 

تارا گفت:

_آقا سالار خوب می‌دونی چی بگیری! اتفاقا آبجی خانوم خیلی هوس کرده بود.

 

 

با حرفش چشمانم ستاره باران شدند و دلم قیلی ویلی رفت.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۴۸ 🦠

 

_هدف اصل کاری هم آبجی خانوم شماست!

 

نگاه جذابش روی صورتم چرخ میزد. از همان نگاه هایی که بی نهایت صیقلی بود. همان ها که لبخند ازشان چکه میکرد.

 

سعی کردم لبخند نزنم. سعی کردم کمی غرور برای خودم نگه دارم. آخر این مدت مرا به طرز غیر قابل باوری نادیده گرفته بود. می آمد در میلی متری ام قرار می گرفت. عطر جذاب مردانه اش‌ را به مشام دلتنگم می رساند ولی توحیدا را می بوسید و به یکباره از مقابل دیدگانم کنار می کشید.

 

قطعا نباید لبخند میزدم اما زدم.

 

حقیقت چرا وقتی او می‌خواست من لبخند باشم، من چهره در هم کشم؟!

 

_میشه بگید مناسبتش چیه آقا سالار؟

 

تعجب را از چشمانش می خواندم. پسر عموی جذاب دوست داشتنی شوهر نما!

 

_باورم نمیشه ترنم؟

 

توی چشم های بازیگوشش زل زدم. بی خجالت بی آنکه به نگاه های تعصبی آقاجان توجهی بکنم!

 

_چیو جناب دهقانی؟ چی براتون عجیبه؟

 

ناپلئونی را به زور توی دهانم چپاند و همه را به خنده انداخت. من با چشم هایی وق زده از حجم پر درون دهانم همچنان منتظر توضیحاتش بودم.

 

کمی آن مزه عشق را مزه مزه کردم و با چشم هایی پر از تشکر به او خیره شدم. خدا برایم حفظش کند آقای جنتلمن جذاب!

 

_اینکه روز به این مهمی رو یادت رفته؟ اینکه یه شبی مثل همین امشب که همه دور هم جمع بودند به عقد من در اومدی! و بعدم یه هفته بعد عروس خونم شدی رو جانم! این برام عجیبه دلبر تِلا!

 

خجالت زده به هر کجا نگاه می‌کردم جز به چشمان او!

 

همه تبریک می‌گفتند و خوشحال بودند من اما بی نهایت از دست خودم شاکی بودم. آخر این بی محبتی ها از جانب او آنقدر من را درگیر کرده بود که این روز مهم و عزیز را به باد فراموشی سپردم.

 

آخ ترنم…

خاک بر سرت!

 

بعد زبانم را گاز گرفتم و ناسپاسی ام را پس گرفتم.

 

ولی خدا بیامرزد پدر و مادرش را عجب شیرینی پدر و مادر داری را گرفته بود! آخرِ خامه بود! آخرِ شیرین بودن! جونم حیف که تمام شد.

لعنتی نمیشد مراسم را دو نفره میگرفتی؟

 

شکمو بودم نه؟

نه عزیزم، نه جانم! من فقط کمی به ناپلئونی نگاه ویژه ای داشتم!

 

با سنگینی نگاهی سر بالا آوردم.

 

سالار بود.

چشم هایش حرف می‌زدند گویا!

به گمانم میگفت به چه میخندی دلبرک؟

 

یعنی دلبرک را هم تنگِ جمله اش می چسباند یا من خودم میخواستم اینگونه صدا شوم؟

 

آنقدر نگاهش کردم که با حرف آقاجان شرم و حیا بر نگاهم ریخته شد و سر در گریبان فرو بردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x