رمان بیگانه پارت 118

4.4
(58)

بــیــگــآنــه:

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۵ 🦠

 

_معشوقه قبلیش رو براش خواستگاری میکنیم.

 

جانم!

گوش هایمان مخملی بود یا چشمانمان کور؟

 

مادرم و زن عمو متعجب….ثریا نزدیک بود توحیدا را بیندازد که با چشم غره ای به داد کودکم رسیدم.

 

_ثریا حواست کجاست؟

 

ببخشیدی گفت و به کناری نشست. توحیدا به بغل قبل از اینکه کسی چیزی بپرسد، گفتم:

 

_عمه یعنی چی؟

 

تلخندی زد.

 

_یادته یه روز که همه کنار هم بودیم. آقام گفت میخواد همه چیز رو بگه، گفت که خون به دل خانم جان کرده و…

 

سر تکان دادم.

 

_قضیه معشوقه برمیگرده به سال ها قبل…خودت میدونی که رسم خانوادگی اینه یه دختر با اصل و نسب باید وارد خانواده بشه. اینارو که میگم از خانم جونم شنیدم وگرنه که هیچ وقت روم نشد حرف های دل آقام رو بشنُفَم.

 

کمی مکث کرد و با آه گفتم:

 

_خانوم جونم رو زوری زن آقام کردن…آقام از خونه و زندگی فراری بود. دلش با دل خانوم جون که نبود…ناهید رو میخواست….دختری که تو راه دبیرستان می دیدش! نه یک روز بلکه هر روزی که از دبیرستان بر می‌گشت. خلاصه که بقول قدیمی ها یک دل نه صد دل عاشقش شد اما خب کریم خان پدربزرگمو میگم، نه گذاشت و نه برداشت دختر رفیق بازاریشو واسه آقاجان عقد کرد.

 

آهی کشید و ادامه داد:

 

_البته اینطوری ام نبود که آقاجان بی رحم باشه ها !!! یکم با شرایط سخت کنار اومد ولی بعدش دنیارو به پای خانوم جان ریخت‌.‌‌..زندگی روی خوشش رو وقتی بیشتر بهشون نشون داد که اولین پسر خاندان به دنیا اومد…اولین بچه از آقاجان و خانم جانم….محمود خان!

 

نگاهی به زن عمو کرد و گفت:

 

_خیلی خاطر داداشمو بخواه عالیه! اون بچه‌ایه حاصل عشق تازه جوونه زده خانوم جان و آقام.

 

زن عمو سر پایین انداخت. شرمندگی از چشمان ناراحتش، شره میکرد.

 

_حالا که اصرار به ازدواج آقامه، باید بگم تا سال خانم جان رو ندادیم نمیتونم برم دنبال زن و زندگی…آبرو داریم تو این محل! آبروی آقام رو میون حجره دارا نمیخوام بریزم.

 

_عمه؟

 

_جونم؟

 

لبخندی گرم به روی مهربان و دل نازکش پاشیدم‌…می گفتند خاله ها مهربانند‌…من اما میگفتم هیچ کجا این عمه مهربان و خوش ذات را ندیده ام. نه اینکه باقی عمه ها بد باشند ها! نه! اما عمه من چیز دیگری بود.

 

_عمه میگم از کجا میدونی ناهید هنوز ازدواج نکرده!

 

دم عمیقی گرفت.

 

_میدونم.

آقام شرط کرده بود یه زندگی آروم داشته باشه و آقابزرگم باید یه زندگی در شان آدم و به درد بخور براش فراهم کنه. آقامم که فکر آبروش بود ناهید رو برد جنوب! بردش بندرعباس…یه جایی که حتی هنوزم که هنوزه آقام خبر نداره کجاست! اما خانوم جونم میدونست.

 

_عمه بگو فقط بگو چطور میدونی که اون هنوز زنده‌است و ازدواج نکرده

 

چشم ها به دهان قفل زده شده او خیره بود و…

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۶ 🦠

 

_گفتم که آقام شرط کرده بود مراقب زندگیش باشیم. پدربزرگم تا زنده بود خودش براش مایحتاج فراهم میکرد و مبلغی می فرستاد اما خب با مرگش این مسئولیت افتاد روی دوش های خانم جونم…حالام که خانم جانم فوت کرده خود من این کارهارو انجام میدم.

 

_خب ما باید چیکار کنیم عمه؟

 

پوزخندی زد.

 

_حالا که اصرار بر اینه آقام زن بگیره کی بهتر از اونی که یه روزی باهاش خوش بوده!

 

“”””””

 

عاشورایی به پا شده بود….

آقاجانم زمین و زمان را به فحش کشیده بود.

 

من را بابت پیشنهاد ابلهانه و کودکانه ام شماتت کرده بود.

 

آنقدری که پشیمان از گفته هایم به خانه مادرم پناه آورده بودم اما آقاجانم همانقدر که بی لطفی کرده بود همانقدر هم دل نازک بوده و از من بابت ترسی که به دلم راه داده بود، عذرخواهی کرده بود.

 

شبیه کودکی هایم….

شبیه وقت هایی که دعوایمان میکرد.

 

شبیه همان وقت هایی که زیادی عصاقورت داده میشد.

 

اما سالار!!!

با فهمیدن قضیه من را به اتاقی کشانده و حسابی دعوایم کرده بود.

 

که چرا من همه را اسیر و کبیر کرده تا آقاجانم سر و سامان بگیرم.

و در این بین کلی هم خنده اش گرفته بود و پس از آنکه صدایش را روی سرش انداخته بود، نتوانست تحمل کند و از ته دل خندیده بود.

 

و اما همه چیز خیلی سریع پیش رفت.

 

آن روزی که آقاجانم داد و قال راه انداخته بود تا روزی که به خانه عمه ملوک رفته و گفته بود:

 

_ملوک اون روز یه چیزایی میگفتی!

 

آنقدر سریع پیش رفته بود که امروز مراسم سال خانم جانم بود و انگاری در آن زمانه ای که مرد تا سال زنش صبوری میکرد،،، این حکم آزادی آقاجان به حساب می آمد.

 

حلوای آردی پخته بودم.

با غم سنگینی که یاد خانم جانم را برایم زنده میکرد. خانم جانم عزیز بود. صبور و ساکت…حرف هایش پر از تجربه و پختگی بود.

 

منی که بیشتر از همه خانم جانم را دوست داشتم پیشنهاد مجدد ازدواج آقاجان را بیان کرده بودم و این برای بقیه سنگین و غیر قابل باور به حساب آمده بود. اما تحصیل یک چیز را در من زنده کرده بود یک در منطقی! و یک چیز را در من کشته بود، خرافات و حرف مردم!

 

پس به یاد مرده از دست رفته خاندان دهقانی حلوا پختم.

نه از آن جهت که مرده پرستم! نه! فقط که دعایی نصیب دل پاک مادرم بشود. که برای بخشش گناهانش!

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۷ 🦠

 

مراسم آبرومندانه ای در خور شان خانواده دهقانی برگزار شد.

 

همگی میدانستیم بعد از مراسم می بایست مقدمات ازدواج آقاجان فراهم شود. کمی مضحکانه به نظر می رسید اما دل که این حرف ها سرش نمیشود.

 

_تَلام!

 

ای جانم!

کودک تازه به حرف آمده‌ی ترانه بود.

 

_سلام سبحان جونم!

 

روی زمین نشستم تا هم قدش شوم. آن قد کوچولو و با آن کفش های براق قرمز رنگ چرمی اش! با آن لباس های بانمکی که ترانه با سلیقه به تنش زده بود بی نهایت اورا دوست داشتنی میکرد.

 

خاله شدن همچین هام بد نبود.

 

توی آغوشش کشیدم و روی جفت پا بلند شدم.

 

خواستم به داخل خانه ببرمش که دیدم مدام به سمت در اشاره می‌کند. هنوز خیلی از کلمات را نمیدانست.

 

خانه را جدیدا دو دره کرده بودند. یک در کوچک برای تردد و یک در بزرگ برای ماشین هایمان!

 

آرام به سمت در رفتم که با دیدن کودکی که لباس های کثیف و چرکی بر تن زده بود، متعجب ماندم.

 

کودک با خجالتی ذاتی نگاهم کرد.

 

آخ قلبم فشرده شد.

 

پس سبحان کوچولوی عزیزم اورا دیده بود. که حس کرده بود کسی اینجا به کمک نیاز دارد.

 

قربانش بروم چه خوش به خاله اش رفته بود!

 

_عزیزم بیا تو

 

_نه‌…ممنون همینجا می مونم!

 

لبخندی به رویش پاشیدم.

 

_پسر جان بیا تو! یه دستی به آب بزن و یک خستگی در کن.

 

کیف دستی ای کنار در بود که با بردانش فهمیدم متعلق به اوست.

 

با آن جثه ریزه میزه کیف را برداشت و با بااجازه ای از کنارم عبور کرده و وارد حیاط شد.

 

همگی داخل خانه بودندو خانه ای که امروز به وسیله میهمان ها نامرتب شده بود را تمیز می‌کردند.

 

سبحان را ترانه دادم که با تعجب پرسید.

 

_این کیه دیگه؟ چرا راش دادی تو!

 

_هیش، حرف نزن ترانه! میشنوه ناراحت میشه! بی پناهه گفتم کمی براش حلوا و غذا ببرم! دور از ادبه که کل پولدار های عیون تهرانو دعوت میکنیم اون وقت بچه های کار رو که با خستگی و گرسنگی به سر می برن از خونمون می رونیم.

 

با این حرفم لبخند تلخی زد و گفت:

 

_باشه پس صبر کن براش غذا ببرم!

 

او که رفت به سمت پسر بچه برگشتم که لب حوض نشسته بود و کنجکاو نگاهمان میکرد.

 

می‌دانستم مادرم لباس های بچگی محمد طاها و امیر را چند دستی برای یادگاری نگه داشته است.

 

یکی از آن هارا به پسر دادم و گفتم:

 

_اینجا حمام داریم تقریبا هر خونه یه حموم داره هر کجا که راحت بودی تنی به آب بزن!

 

لب گزید و از خجالت سرخ شد.

 

_ببخشید میدونم کثیفم و حیاطتون…..

 

میان کلامش پریدم.

 

_عه آقا پسری که هنوز اسمتم نمیدونم…این حرفا چیه؟ فقط برای راحتی خودت گفتم.

 

_ممنون کجا باید برم؟

 

_بیا بیا از اینور….

 

خانه آقاجان که چندی از دوستانش هنوز آنجا بودند، پس به خانه خودمان بردمش و حمام را نشانش دادم. حوله نویی برایش آوردم و پشت در حمام آویز کردم. قدش می‌رسید که برش دارد.

 

_ترنم ترنم کجایی؟ توحیدا خودشو کشت از بس گریه کرد. سالار هر کاری میکنه این بچه آروم نمیشه!

 

سریع او که خودش را حسین معرفی کرده بود توی حمام فرستادم و به دنبال تارا در پی توحیدا رفتم.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۸ 🦠

 

_چته تو مومونی؟ قربونت برم چرا اینقدره چند روزه خون به دل من میکنی؟ سالار بچم یه چیزیش هستا!

 

_خانومم یه جوری فعلا آرومش کن الان حاج بابامو آقاجون مهمون دارن. آقاجون میخواد من کنارش باشم!

 

چیزی نگفته و توحیدای چهار ماهه را به خانه عمو بردم. زن عمو و مامان ظرف های باقی مانده را خشک می‌کردند و عمه قرآن می خواند.

 

کمی شکمش را مالیدم. چند روزی بود پوشکش را که باز میکردم هیچ مدفوعی نداشت و این نشان میداد، بقول قدیمی ها شکمش قبض شده باشد.

 

یبوست گرفته بود توحیدایم!

 

قربانش گردم صبوری کن تا میهمان ها بروند و پدرت معاینه ات کند.

 

همچنان که شکمش را می مالیدم ثریا چای نباتی را که خنک شده بود در پستانک ریخت و به دستم داد.

 

_سالار گفت نفخ گرفته، ترنم آروق بچه رو بگیر حتما…فعلا بیا اینو بهش بخورون تا کمی آروم بگیره!

 

مادرم گفت:

 

_قربون اون دل کوچیکش برم، مادر نترسی ها بچه کوچیک زیاد از این مشکلا میگیره بچه اولته و حساسیتت بیشتره!

 

زن عمو هم با سر حرف مادرم را تایید کرد و سینی چای را به دست تارا داد تا برای پذیرایی برود.

 

فرناز کنارم نشست‌ و لبخندی زد.

 

بوسه ای روی گونه توحیدا که با خوردن چای نبات کمی آرام گرفته بود، زد.

 

_عمه به قربونش بره!

 

_خدا نکنه!

 

عمه ملوک سر از کتاب خدا بر آورد و با آن عینک مکعبی شکلی که روی بینی اش جا خوش کرده بود، نگاهی به ما کرد.

 

بعد مادرم و زن عمو را فرا خواند و به اتاق فرناز کشاند.

 

ما دختر ها هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردیم که ثریا گفت:

 

_مادرم امروز خیلی مشکوک میزنه!

 

شانه ای بالا انداخته و گفتم:

 

_حس ششمم میگه قضیه خواستگاریه!

 

رنگ ثریا پرید و لبخند کم رنگی روی لب های ما شکل گرفت.

 

ترانه که تازه وارد شده بود، عجیب نگاهمان کرد.

 

_چیزی شده؟

 

تا خواستم جوابش را بدهم لیلی و شیرین با بچه هایشان وارد شدند.

 

خنده ام میگرفت.

همه مان با بچه های قد و نیم قد خانه پدری را شلوغ کرده بودیم. ماشاءالله به این حجم سخاوت مردانِ زندگی مان!

 

_ترنم خبریه؟

 

سبحان را روی زمین گذاشت که سریع کنار من آمد و شروع به ناز و نوازش توحیدا کرد.

 

از میان تمامی نوه های پسری باباجانم فقط دخترک من تک و تنها مانده بود.

 

_نه آبجی خانم رخصت بده بیان از مجلس دارالفنون بیرون والله که ما خودمونم نمی دونیم چه خبره!

 

ترانه موشکافانه نگاهی به ما چهار نفر کرد.

 

من، ثریا، تارا و فرناز!

 

_پس چرا یه سره نیشت بازه؟

 

نیش شلم بیشتر از قبل وا رفت و شانه هایم لرزید.

 

_به خودم و تو و عروسا که همزمان حامله شدیم نگاه میکنم از این حجم عاشقانه مردای دهقانی خندم میگیره، باور کن!

 

خودش هم خنده اش گرفت.

 

_شوهر منو از مردای دهقانی سوا بدون.

 

چشمکی زدم و گفتم:

 

_کمال همنشین در من اثر کرد.

 

روی لب های همگیشان تا دیده می‌شد لبخند بود و پای هم چیدن پازل های خانوادگی مان.

 

🦠 بــیــگــانــه ۴۵۹ 🦠

 

آنقدر از چیزهای مختلف حرف زدیم. آنقدر پیش بینی کردیم که نتایج صحبت های عمه و مامان و زن عمو چه خواهد شد که دست آخر هر سه با قیافه هایی بشاش از اتاق بیرون آمدند.

 

لیلی خسته بود و میگفت بعدا هر آنچه شد برایش تعریف کنیم و به این ترتیب همراه شیرین به خانه هایشان رفتند.

 

البته که احساس میکردم حدس می‌زدند قضیه خواستگاری یا چیزی باشد و ترجیح می‌دادند به عنوان عروس خانواده دخالتی نداشته باشند.

 

احسنت به آن دو!

اما من که نمی توانستم جلوی کودک درون و بازیگوشم را بگیرم؟! من که‌نمی توانستم مقابل کنجکاوی های بی حد و حصرش بایستم.

 

پس نظاره گر صحبت هایشان بودم. اینطور هم که ثریا میگفت این روزها بحث خواستگاری در خانه شان حرف اول را میزد.

 

ثریا در سن مناسبی بود در سنی که می بایست انتخاب میکرد. دم بخت بود و اگر دست دست میکرد خواستگار های خوبش می پریدند.

 

البته که تارا و فرناز بی چشم و رو هم گاهی به او می گفتند زودتر ازدواج کن تا برای ما هم خواستگار پیدا شود.

 

عمه در راس خانه روی تشکی های نرم و گرم خانه زن عمو که پارچه اش را با کلی گشتن و وسواس به خرج دادن انتخاب کرده بود، نشسته و دست روی زانو هایش گذاشته بود.

 

_دخترها من چند روزی به همراه آقاجان و حاج محمود به بندر عباس میریم.

 

نگاه همگی ما که منتظر یک مجلس پر و پیمان خواستگاری برای ثریا بودیم روی هم چرخید و متعجب دوباره به دهان عمه خیره شدیم.

 

_میریم تا رد و نشونی از اون زن پیدا کنیم. من همیشه براش پول و مایحتاج پست میکردم. اونقدری از خاندان ما به اون زن رسیده که که برای هفت نسل بعد او هم کفایت میکنه! و اما این مدت من ثریا پاره تنم رو به دوتا زن دایی هاش می سپارم.

 

نگاهی به ثریا کرد و گفت:

 

_ثریا پدرت اینجاست و ازت میخوام براش غذا آماده کنی! البته وقت هایی که همگی دور هم جمع میشن بهتره به زن دایی هات کمک کنی!

 

ثریا چشمی گفت اما حرف های عمه هنوز تمامی نداشت.

 

_نمیدونم چقدر طول میکشه اما من فرض می کنم که حدود یک هفته طول میکشه. ثریا نمیدونم شاید پدرت هم باهامون بیاد اما تورو نمیتونم ببرمت. درست تموم شده و هر بار به بهانه های مختلف داری خواستگاراتو رد میکنی.

 

ثریا از شدت خشم لب گزید. مسلما نمی خواست مقابل ما مادرش این حرف هارا بزند.

 

_اینو نمی‌خواستم این جا مطرح کنم اما برام چاره ای نذاشتی! آینده‌ات برام مهمه و نمیخوام به خواستگارهای خوبت جواب رد بدی. این موضوع منو پدرت رو واقعا ناراحت کرده. ثریا خودتم خوب می‌دونی اینی که اومده به خواستگاریت آدم خوبیه و نمیشه ازش گذشت.

 

_اما مامان من نمی خوامش!

 

_دیگه بسه هر چی برام بهونه آوردی! نمیدونم شاید دلت جایی گیره شایدم…

 

ثریا رنگ باخت.

مطمئن بودم اگر چیزی بود اول به ما دختر ها میگفت.

 

_نه مامان باور کن اگر دلم گیر بود اول به خودت میگفتم.

 

راست هم میگفت. ثریا به قدری با عمه ملوک صمیمی بود که گاهی فکر میکردم جای مادر و دختر، دو خواهر دارند با هم زندگی می‌کنند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x