رمان بیگانه پارت 104

4.5
(59)

 

 

 

با صدا زدن های آقاجان دل از خواب شیرینم کندم و به زور پلک های بی جانم را از هم فاصله دادم.

 

_جانم بابا

 

_پاشو باباجان الاناست همه آماده بشن و هی غر بزنن سرت.

 

لبخندی زدم و پتو هارا جمع کردم.

 

_چشم آقاجان به سرعت برق و باد آماده میشم. سالار کجاست؟

 

_نمیدونم بابا فکر کنم یه کار فوری پیش اومد رفت بیمارستان. هر چی پرسیدم چی شده فقط گفت عجله دارم.

 

ابروهایم بالا پرید.

 

_کار پزشکارو درک نمیکنم.

 

_واسه همینم هست پزشک نشدی.

 

کمی زبان درازی بد نبود. برای همین با لبخندی موزی گفتم:

 

_آقاجان همین هم که معلم شدم کار خدا بود وگرنه اگه به دست شما بود که میگفتی نباید آفتاب و مهتاب منو ببینن و نمی‌گذاشتید از در بیرون برم.

 

چشم غره بامزه ای بهم رفت که خندیدم و بعد از رفتنش سریع لباس های نو‌ام را پوشیدم.

 

***

هر چه منتظر سالار شدیم نیامد. دست آخر وسایلمان را توی ماشین چیدیم تا اگر خدا بخواهد به بام برویم.

 

ولی من دلم نمی آمد بدون شوهرم بروم. از بابا خواستم مرا بیمارستان پیاده کند. گذشتن یک سیزده به درِ کاری کنار او هم می توانست خوش بگذرد!

 

ترانه میگفت نه به آن هوی و های اولش نه به این هوی و های الانش. میگفت شوهری نباش بسه هر چی ورِ دلش بودی.

 

ولی نمی دانست ورِ دلش بودن خیلی شیرینه. نمی دانست چون سالار آغوشش مال من بود.

 

برای من شیرین بود و تازه و بکر…که هر بار از نو می دیدمش زنده میشدم.

 

 

 

خوراکی هارا توی کیفم ریخته بودم. کم بود ولی برای با هم بودنمان کافی بود.

 

بیمارستان شلوغ بود.

 

فکر نمی‌کردم شلوغ باشد ولی انگاری خیلی از خانواده ها تصمیم گرفته بودند سیزده‌شان را در کنار بیمارشان باشند.

 

با ورودم همان خانمی را که سری قبل با او بگو مگوی مختصری داشتم دیدم.

 

اگر اشتباه نکنم فامیلش جاهدی بود. او هم مرا شناخته بود که اخمی به چهره نشاند.

 

بی توجه به قیافه حق به جانبش به سمتِ اتاق سالار میرفتم که با سرعت خودش را به من رساند.

 

_کجا؟

 

سعی کردم کمی تحقیرش کنم تا دیگر به خودش اجازه ندهد با کسی اینگونه صحبت کند.

 

_سلام

 

پشت چشمی نازک کرد و حرصی سلامم را بی جواب گذاشت. این از بی شخصیتی خودش بود. بچگانه رفتار میکرد و من آیا باید با او هم کلام میشدم؟!

 

_آقای دکتر عمل دارن نیستن.

 

_خودشون در جریانن…من توی اتاق منتظرم.

 

هاج و واج نگاهم کرد و من با لبخند پیروزی به سمت اتاق سالار رفتم.

 

ریز ریز خندیدیم و در را باز کردم.

 

اتاقش کمی نامرتب بود.

 

چند روزی بیشتر نبود که به کار برگشته و انگاری تمیزی و وسواسی همیشه را رعایت نکرده بود.

 

چادرم را برداشتم و روی صندلی گذاشتم.

 

خب حالا از کجا شروع کنم؟

 

بشکنی زدم و به سمت میز رفتم. وسایل های رویش را دستمال کشیدم و کمی چیدمانش را عوض کردم.

 

کتاب خانه کوچکش را مرتب کردم.

 

زیاد هم نامرتب نبود و با کوچکترین جا به جایی کلی تغییر کرد.

 

روی صندلی با کلاسش پشت میز نشستم. جای راحت و نرمی بود.

 

آخرین باری که به اینجا آمدم در حال سرک کشیدن توی وسایل هایش بودم. همان دمی که کشو را باز کرده بودم سر رسیده بود.

 

تازه یادم آمد یک صندوقچه دیده بودم. یک صندوقچه تزئینی بود که دلم میخواست داخلش را هم سرک بکشم.

 

بر همین اساس فرصت را غنیمت شمرده و با لبخند و اضطراب کشو را پایین کشیدم.

 

کمی شیطنت آن هم امروز لازم بود.

 

با دیدن صندوقچه جیغ آرامی از دوق کشیدم و برش داشتم. گویی قرار بود موجود شگفت انگیزی توی آن باشد، مضطرب بودم.

 

با باز کردنش با دیدن چند تکه کاغذ همه بادم خالی شد و خواستم ببندمش اما با دیدنِ یک سنجاق سر بی نهایت زیبا که یک اسم به عنوان گلِ سنجاق قرار گرفته و برق میزد کمی صبر کردم. احتمالا آلمانی نوشته شده بود چون نتوانستم بخوانمش.

 

ترغیب شده و کاغذ هارا هم باز کردم اما با دیدن نوشته هایش قلبم به یکباره سقوط کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x