رمان بیگانه پارت 106

4.1
(52)

 

 

آن روز با همه روزها فرق می‌کرد.

خنده میهمان خانواده عزادار و گرفته من شده بود. آقاجانم با نتیجه هایش سرگرم بود.

 

می دانستم طاها را خیلی دوست می داشت‌. بچه طاها را هم به مراتب بیشتر….

آدم قدیم بود و نمیشد به او خرده گرفت بابت فرق گذاشتن هایش….

اما بگویم هرکدام مارا به نوبه خودش جورِ دیگری دوست می داشت.

 

کنار عمو نشسته بودم‌.

توی ظرف پسته می گذاشت و من میلی عجیبی به خوردنش پیدا کرده بودم.

 

به ثانیه نمی‌کشید ظرفم خالی میشد. عمو پر میکرد اما به قدری خورده بودم که با تعجب گفت:

 

_ترنم عمو گرمی میگیری ها بنظرم رعایت کن.

 

با خجالت لب گزیدم.

حس کردم همه چند دقیقه ای زوم من بودند.

 

خنده ام هم گرفته بود.

 

سالار دستی دور گردنم انداخت.

 

_بابا اذیتش نکنید.

 

عمو محترمانه لب زدم:

_چطور دلم میاد عروسکم رو اذیت کنم من فقط نگرانش شدم.

 

_عمو من…خوب راست میگید.

 

عمو رو به زن عمو گفت:

_ناهار بکشید بچه ها گشنه اند تنقلات بسه دیگه.

 

آب دهانم به راه افتاد.

خجالت؟

به خدا که اصلا مهم نبود. فقط دلم میخواست عطش درونم بخوابد.

 

 

زن عمو که اولین ظرف را مقابل من گذاشت بی آنکه به بقیه توجه کنم شروع به خوردن کردم. طولی نکشید که تمام شد.

این در حالی بود که بقیه تازه می‌خواستند شروع کنند.

 

_زن عمو ممنونم.

 

زن عمو لبخند شیرینی زد اما بهت و تعجب توی نگاه بقیه نمی گذاشت از خوردن آن غذا لذت ببرم.

 

_چرا اینجوری نگاهم میکنید مگه جرم کردم؟

 

امیر گفت:

_چی بگم آبجی اگه نمی شناختمت میگفتم که حامله ای!

 

لبخندم گویای همه چیز بود.

 

_یعنی شناخت تو از من اینه که من قرار نیست مادر بشم؟

 

چشمانش گرد شدند.

 

_ترنم تو بارداری؟

 

این صدای عمه ملوک بود.

جای من سالار جوابشان را داد.

 

جمع شادتر از پیش شد.

تا عصر آنجا بودیم.

باد ملایمی می وزید و کمی سردم شده بود.

به دنبال ما بقیه هم جمع و جور کردند و به خانه پدری برگشتیم.

 

سال یک هزار و سیصد و هفتاد هم به کهنگی پیوست.

 

 

_خونه پیدا نکردی؟

 

لبه حوض نشسته بودیم. باغچه خانه آقاجان در ایام البهار پر طراوت و شاداب بنظر می رسید.

عطر گل های بهاری هم مزید بر این شده بود تا من از سالا بخواهم بیرون بنشینیم.

 

_نه!

چند تا مشتری هم واسه خونه بردم اما فروش نمیره.

 

_چرا؟

 

لب هایش را بهم فشرد و شانه ای بالا انداخت.

 

_نمیدونم.

اینجارو دوست نداری؟ میخوای فعلا برگردیم خونه؟

 

لبخندی زدم.

 

_نه اینجا که خونه بچگی ها و شیطنت های منه. تازه برگردم هم با بار شیشه ای که دارم رفتن از اون پله ها سخت میشه.

 

نگاهش به شکم من افتاد.

کمی فقط کمی تغییر کرده بود.

من کمی توپر تر شده بودم اما نه آنقدر که کسی از چهره و اندامم بفهمد زنی حامله هستم.

 

_تِلا

 

جانمی زمزمه کردم که به دلش نشست چون لبش یک وری شد.

 

_چه زود بزرگ شدیم من همیشه میگفتم تو اول و آخر مال منی.

یه روزایی نا امید شدم…شکستم….یه شبایی تو تب خواستنت سوختم اما فکر نمی‌کردم که به خدا حواسش بهم بوده. اونروزا از خدای خودم بریدم ولی وقتی الانمو می بینم می فهمم میخواسته بهم بده فقط زمانش نرسیده.

 

من دست زیر چانه زده بودم و به صحبت هایش گوش دل می سپردم‌.

 

حرف که میزد صدای بم و مردانه اش گیرا و جذاب بود. من محو صحبت هایش بودم.

 

_واسه کوچولومون برنامه ها دارم. یادت باشه فردا یا پس فردا همرام بیا مطب، البته فردا سرم شلوغه پس فردا بیا که اذیت نشی…خب؟

 

به معنای موافقت چشم بستم که دستانم را توی دست هایش گرفت. در حالی که نگاهم میکرد بوسه ای رویش زد.

 

با صدای سرفه ای از من جدا شد و هردو به سمت صدا برگشتیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x