تعادل روحی نداشت، از دست دادن جوون غم سنگینیه،سرمو به معنی آره چند بار تکون دادم،خوشحال شد، برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم،با ذوق گفت: الان شروع میکنی؟ قرآن…
… نزدیک دو ماه گذشت ودیماه بود وچند روز مونده بود به محرم،جوونا داشتن خونه وحیاط رو برای محرم آماده میکردن،با این که ازایلیا خبر نداشتم یا شاید یه قسمت…
از عصبانیت جیغ کشیدم: خفه شو.حرومزاده تویی نه ایلیای من. وبه صورتش تف انداختم،جوی خون روی صورتش راه گرفت.چشماش به خون نشست با یه حرکت روسری وبلوزمو با هم از…
سرشو انداخت پایین: راستش از اونشب که داداشت مهمونی داشت هرکاری کردم نتونستم به ایلیا فکر نکنم. بقیه حرفاشو نشنیدم؛ایلیا سهم من بود ومن عادت به از خود گذشتگی…
ابروهام به نشونه تعجب بالا رفت،از جاش بلند شد: اگه خواستی بری آب گرم همین توی روستا کنار امام زادست من دم در منتظر کیوان وعادلم اگه خواستی خودم میبرمت…