رمان تاریکی شهرت پارت ۳۹

۱ دیدگاه
      دستانش را به طرفم دراز می‌کند و با صدای خش افتاده‌ای لب می‌زند.   _ بیا.   لبخندم عمق می‌گیرد و بی‌درنگ در آغوشش می‌خزم.   صورتش…

رمان تاریکی شهرت پارت ۳۷

بدون دیدگاه
️ر     صدایم اسیرِ بی‌حالی‌ست…اسیرِ غم و پریشانی…   _ خوبم. یکم بشینم نفسم رو به راه می‌شه.   می‌نشیند کنارم و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.   _ یزدان…

رمان تاریکی شهرت پارت ۳۶

بدون دیدگاه
️     آنقدر غرق افکارم هستم که با دیدن ناگهانی سایه‌ی شبحی در تاریکی از جا می‌پرم!   هوهوی باد میان شاخ و برگ درخت‌ها ترسم را شدت می‌بخشد…

رمان تاریکی شهرت پارت ۳۳

بدون دیدگاه
️       واکنش نشان نمی‌دهم، وسایل داخل دستش را روی تخت می‌گذارد و آرام می‌آید پشت سرم می‌ایستد.   _ پدرم در اومد تا گاردت رو کنار بذاری.…

رمان تاریکی شهرت پارت ۳۱

بدون دیدگاه
️       دلم می‌خواهد چشم باز کنم و وقتی دارد لباس به تنم می‌پوشاند خیره‌اش شوم…دلم می‌خواهد ببینم حالت نگاهش مثل وقتی‌ست که بی‌رحمانه لباس از تنم در…

رمان تاریکی شهرت پارت ۲۹

بدون دیدگاه
لنگان چند قدم از ماشین فاصله می‌گیرم و دستانم را بغل می‌کنم.   سر بالا می‌آورم. آسمان انگار هوسِ گریستن دارد. پلک می‌زنم و بغضی که بیخِ گلویم مانده است…

رمان تاریکی شهرت پارت ۲۷

بدون دیدگاه
️         یزدان لبخند می‌زند و محجوبانه می‌گوید.   _ سلبریتیا مگه دل ندارن پسر؟   _ من می‌دونستم اومدید شمال ولی فکر نمی‌کردم تو شهر خودمون…

رمان تاریکی شهرت پارت ۲۶

بدون دیدگاه
        با حرص کف‌های داخل وان را به رویش می‌پاشم و او بلندتر می‌خندد.   _ منم باید صبح به جای ماساژ سرت مشت‌های عاشقانه حواله‌ات می‌کردم.…