رمان تاریکی شهرت پارت ۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه لب میگزم و خجل نگاهش میکنم. با اخم و جدیت خیره میماند به چشمانم. _ ادبش کن داداش. البته بعید میدونم از پس زبونش بر…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۹2 سال پیش۱ دیدگاه دستانش را به طرفم دراز میکند و با صدای خش افتادهای لب میزند. _ بیا. لبخندم عمق میگیرد و بیدرنگ در آغوشش میخزم. صورتش…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۸2 سال پیشبدون دیدگاه️ لب میگزم. نمیتوانم از شر صداهای شناور در سرم و تصاویرِ زنده شده در ذهنم خلاص گردم! ” یه زمانی حتی نیمه لختتم نفسم رو…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه️ر صدایم اسیرِ بیحالیست…اسیرِ غم و پریشانی… _ خوبم. یکم بشینم نفسم رو به راه میشه. مینشیند کنارم و دست دور شانهام میاندازد. _ یزدان…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه️ آنقدر غرق افکارم هستم که با دیدن ناگهانی سایهی شبحی در تاریکی از جا میپرم! هوهوی باد میان شاخ و برگ درختها ترسم را شدت میبخشد…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه غش غش میخندم. _ استعدادِ بازی کردنِ این نقش رو ندارم! قهقه میزند. _ تو روحت. کمرم را به در ماشین میچسبانم…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه️ شک ندارم که حدسم درست از آب در آمده است! سریع ببخشید میگویم و به طرف سرویس بهداشتی قدم تند میکنم. هیچ امیدی…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه️ واکنش نشان نمیدهم، وسایل داخل دستش را روی تخت میگذارد و آرام میآید پشت سرم میایستد. _ پدرم در اومد تا گاردت رو کنار بذاری.…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه️ آن روز نه من در حال خود بودم نه او! مشخص بود هر دویمان از بستن قرارداد پشیمان شدهایم! چرا که نگاهمان هنگامِ خداحافظی…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه️ دلم میخواهد چشم باز کنم و وقتی دارد لباس به تنم میپوشاند خیرهاش شوم…دلم میخواهد ببینم حالت نگاهش مثل وقتیست که بیرحمانه لباس از تنم در…
رمان تاریکی شهرت پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه حرفهای سهیل در ذهنم طوفان بر پا میکنند و سخت است انکارِ به شک نیفتادنم بعد از دیدن چنین رفتاری از جانب یزدان! _ کدوم…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاهلنگان چند قدم از ماشین فاصله میگیرم و دستانم را بغل میکنم. سر بالا میآورم. آسمان انگار هوسِ گریستن دارد. پلک میزنم و بغضی که بیخِ گلویم مانده است…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه️ برای برگرداندن من به طرف خود هیچ ملایمتی ندارد! لب میگزم تا از درد تیزی که در مچ پایم ریشه میدواند آخ نگویم. …
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه️ یزدان لبخند میزند و محجوبانه میگوید. _ سلبریتیا مگه دل ندارن پسر؟ _ من میدونستم اومدید شمال ولی فکر نمیکردم تو شهر خودمون…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه با حرص کفهای داخل وان را به رویش میپاشم و او بلندتر میخندد. _ منم باید صبح به جای ماساژ سرت مشتهای عاشقانه حوالهات میکردم.…