️
آن روز نه من در حال خود بودم نه او!
مشخص بود هر دویمان از بستن قرارداد پشیمان شدهایم!
چرا که نگاهمان هنگامِ خداحافظی با بقیه، در کدرترین حالت خود قرار داشت.
_ لاله جان، من نمیخوام اتفاقی برات بیفته. میدونی که بدون تو…نه حتی فکرش هم حالم رو بد میکنه.
جلوی پاهایم زانو میزند. مردمکهایم لرز کردهاند و نگاهِ او شفافتر از همیشه است.
چند تار از موهایش ریخته بر پیشانیاش و قیافهاش در جذابترین حالت خود قرار دارد.
قلبی که او بیمارش کرده در سینهام بیتاب میشود.
به خود که نمیتوانم دروغ بگویم، اندازهی یک قرن دلتنگِ آغوشش هستم ولی آنقدر دلخور هستم که حتی حاضر نیستم دستم را لمس کند!
_ باشه لاله؟ دیگه نریم دنبال درمان…دیگه نریم مطب این دکتر و اون دکتر.
چقدر بعد از برگشت به خانهی پدری و حبس کردن خود داخل اتاق گریسته بودم.
یزدان چند ساعت بعد با خانه تماس گرفت و من حاضر نشدم با او صحبت کنم.
_ چرا قبول نمیکنی ما بدون بچه هم خوشبختیم و خوشبخت میمونیم قربونت برم؟
نقش بازی کردن سختتر از چیزیست که بقیه گمان میکنند!
مثلاً با یک قلبِ بیمار و ترک برداشته و حالی خراب بخواهی مهربان، عاشق و باآرامش لبخند بزنی تا بتوانی به بهترین نحو نقشِ خود را ایفا کنی، قطعاً دشوارترین اجرا در نوع خود است!
و هر دوی ما تبحرِ خارقالعادهای در این امر داریم!
نتیجهی کارنامهی کاری ما، قهار بودنمان در بازیگری را به خوبی اثبات میکند.
و البته طولانیترین و موفقترین نقشِ هر دوی ما…دو سال، روز و شب ادامه داشته است!
_ اما تو داری پدر میشی.
پلک چپش در لحظه میپرد. میمیک صورتش بین شادی، ناباوری، هیجان و غم نوسان میگیرد.
سریع بلند میشود و میخندد درست در حالی که چشمانش از اشک پر شده است.
قلبم درد گرفته است. حالم خوب نیست. بدترین سکانس عمرم مقابل چشمانم قرار گرفته و کاش کارگردان “کات” بگوید.
_ دارم…پدر…میشم؟
پلک میزند و حینِ خندیدن اشک روی صورتش روان میشود.
آرام از روی صندلی بلند میشوم و اشکهای انباشته شده در کاسهی چشمانم را حبس نگه میدارم. لبخند میزنم و دست روی شکمم میگذارم.
_ من حاملهام.
سرش را بالا میگیرد و مینالد.
_ خدایا…
_ مهران…بریم امام زاده؟ نذر کردم همچین روزی دوتایی با هم بریم.
بغض دارد خفهام میکند.
مردمکهای خیس خوردهاش تا روی صورتم میلغزند و سر تکان میدهد.
_ برو لباس بپوش عزیزم.
عمیق نفس میکشم. قلبم بازیاش گرفته و درد را به کتف چپم نیز منتقل کرده است!
لبخندم را حفظ میکنم و بیحرف میچرخم.
چند قدم بر میدارم به طرفِ در اتاقِ خانهای که بیشترین سکانسها آنجا ضبط شده است و حواسم هست دست روی قلبم نگذارم.
_ کات. عالی بود. جفتتون فوقالعاده بودید! یکی از بهترین سکانسها شد.
با صدای کارگردان میایستم و بازوی چپم را چنگ میزنم.
نمیتوانم حتی ذرهای خوشحال باشم که از پسِ یک سکانس سخت و دردناک بر آمدهایم.
سکانسی که بازی کردهایم بیشک سراسر رنج و عذاب بوده است…برای جفتمان و شاید حتی برای او بیشتر!
به این فکر میکنم که هر چه زودتر لباس تعویض کنم و به ماشینم پناه ببرم که صدایش زیر گوشم موج میشود.
_ خوبی؟
شدهام مثل خودش…تلخ، گزنده و بدخلق! درست مثلِ وقتهایی که مرا به چشم قاتلِ بچهاش میدید!
نگاهش نمیکنم و با یک پوزخند از کنارش میگذرم.
حواسم به تمجید بچههای پشت صحنه نسبت به بازی بینقصمان نیست و نمیدانم چه میگویند! تمرکز ندارم! فقط برایشان سر تکان میدهم.
به اتاقِ مخصوص لباسها و گریم میروم. بدون پاک کردن گریم روی صورتم تند تند لباسهایم را میپوشم و وقتی بیرون بر میگردم در حال خود نیستم. نمیدانم چگونه با بچهها خداحافظی میکنم و بدون اینکه برایم مهم باشد یزدان کجاست، چرا در جمع نیست با گامهایی بلند و سریع خودم را به ماشینم میرسانم.
خودش برایم این ماشین و لباسهایم را درِ خانهی پدریام آورده بود…خودش برایم موبایل و خط جدید خریده بود! فهمیده بودم دلش نمیخواهد سهیل ملکان شمارهام را داشته باشد و مبادا وقتی از او دور هستم سرگرم پیام بازی با مَرد دیگری باشم!
یزدان نمونهی احمقِ یک مردِ تحصیل کردهی ایرانی است!
یک زن تا زمانی که دیوانهوار عاشقِ زندگیاش باشد وقتی با زجری که در رابطه بر قلبش تحمیل میشود سازش میکند امکان ندارد پا کج بگذارد…
امکان ندارد حتی در اوجِ موفقیت و شلوغی اطرافش قیدِ چشمانی را بزند که هر لحظه توانِ زیر و رو کردن وجودش را دارند…
اگر دلِ یک زن با مَردش نباشد بعید است بتوان بندِ رابطه نگهاش داشت…حتی اگر هیچ مرد غریبهای شمارهاش را نداشته باشد…حتی اگر از اجتماع عقب کشیده باشند ان زن را…حتی اگر یک پشهی نر را اجازه ندهند اطراف او بچرخد باز هم اگر قلبش بندِ رابطه نباشد تمام این تلاشها دورِ باطل است!
یک زن خوب بلد است رفتن را…پس اگر وسطِ یک عذاب میماند او چنین عذابی را شیرینی عشق میداند…زنی که قصد رفتن داشته باشد و قلبش عاشق نباشد را نمیتوان وفادار نگه داشت!
ای کاش این یک اصلِ ساده را مَردها میآموختند…
این چنین دیگر هیچ زنِ عقب مانده از موفقیتهایی که یک روز برایشان جنگیده است نخواهیم داشت!
کافیست چشم بچرخانیم…اطرافمان پر از زنانیست که میتوانستند رویاهایشان را زندگی کنند ولی به جبرِ یک تعصبِ کورکورانه باز ماندهاند از تمامِ خواستههایشان!
زنانِ زیادی شکست خوردهی جنگیدنهای مداومِ مسیرِ هدفهایشان شدهاند و در یک لحظه همهی آرزوهایشان را دفن کردهاند تا…عشقِ مَردی متعصب را از دست ندهند!
یزدانهای زیادی خودخواهانه شرط گذاشتهاند و بچه را ابزاری قرار دادهاند برای قفلِ پاهای یک زن تا دیگر نتواند در جهتِ رویاهایش قدم بردارد!
پشت فرمان که مینشینم حس میکنم قلبم سنگینترین عضو بدنم است!
چند نفسِ عمیق میکشم و آرام قفسهی سینهام را ماساژ میدهم.
ماندهام میان خواستن و نخواستن! رسیدهام به ترسناکترین قسمتِ رابطه!
تحملِ دیدار هر روزهاش در این شرایط سخت است برای قلبم.
میچرخم کیفم را پرت کنم روی صندلی بغل که خشکم میزند.
دستم بیاختیار از روی قلبم پایین میآید و پیش میرود…بعد از لمسِ جعبهی مخمل بلندش میکنم.
لحظاتی بعد با حسرت و بغضی جگر سوز خیرهام به سرویسِ طلای زیبا و گران قیمتِ داخل جعبه.
تلخ است که از یاد بردهام آخرین بار کی از او هدیه دریافت کردهام!
باز شدن در ماشین مرا به خود میآورد و نگاهم سریع میدود روی صورتش.
کنارم مینشیند و در را آرام میبندد.
به شوکِ نگاهم لبخند میزند و دست به سینه لم میدهد روی صندلی.
_ آشتی؟
پوزخندهایم غیرقابل کنترل و آنی شدهاند!
_ با طلا؟!
در جعبه را محکم میبندم و قلبم مویه میکند هدیهاش را برگشت ندهم ولی به خواست عقلم پیش میروم. دیگر نمیخواهم یک زنِ احمقِ احساساتی باشم.
جعبه را روی پایش میاندازم که ابروهایش فاصله کم میکنند و صاف مینشیند.
_ من جز اون دسته زنهایی نیستم که با این چیزها یادم بره چطوری وجودم رو هزار تکه کردی!
سعی دارد بر خود مسلط باشد و مثل من تند رفتار نکند.
جعبه را جلوی ماشین میگذارد و کامل به طرفم بر میگردد.
_ برات مهم نیست تو اون خونه چطور دارم لحظهها رو میگذرونم؟ برات مهم نیست وضعیت میگرنم بدتر شده و معدهام داغونه اونقدر که قرص خوردم؟
نه! نباید تحت تاثیر قرار بگیرم. او خوب نقطه ضعفهای مرا میشناسد. بلد است چطور بندهی احساسات کند مرا…
_ حال و روزم شبیه یه روح سرگردون شده تو اون خونه! منو چشم انتظارِ برگشت خودت داخل خونه تنها گذاشتی تا زجر بکشم؟ مگه زجرِ من کمِ که زجر جدید اضاف کردی؟
قلبم تیر میکشد، ماهیچههایش منقبض شدهاند و نمیخواهم مقابل چشم او دستم بالا بیاید و سینهام را چنگ بزند.
_ من کی مَردِ آسیب زدن به تو بودم آخه؟! کی جرئت کردم چشم روی ریتم نفسهای تو ببندم؟ دیونهام کردی…نمیخواستم بری…نفهمیدم…حرص کورم کرد…عصبانی شدم اون غلط رو کردم…یزدان بدون تو داخل اون خونه میمیره!
لبهایم را روی هم میفشارم تا “خدا نکند” را در دل خود حبس نگه دارم.
پریشان و حیران، خیره به چشمانم مینالد.
_ برگرد حتی اگر نبخشی.
قلبم اوضاع خوبی ندارد. میفهمم که نمیتواند بیتفاوت باشد این قلبِ بیچارهی از نفس افتاده.
دلم نمیخواهد به آن قرص پناه ببرم ولی درد بدی به جان قفسهی سینهام افتاده است.
_ اینجوری تلافی نکن ارمغان! نذار حسِ بینمون از بین بره! جدایی به جونِ رابطهامون ننداز…هفده روزه دارم مثل مار به خودم میپیچم و دیگه نمیتونم تحمل کنم…گفتم فرصت میدم به خودش میاد و یک هفته نشده بر میگرده…بیانصاف دارم از نبودنت دق میکنم.
به سختی نفس میکشم و درد قفسهی سینهام را نادیده میگیرم.
_ برو پایین.
انتظارش را ندارد که بعد از آن همه احساسات به خرج دادن شاهدِ چنین برخوردی باشد.
چهرهاش در لحظه مثلِ سنگ سخت میشود و نگاهش مثل یک روزِ برفی سرد.
_ خیلی خب. هر طور دلت میخواد پیش برو ولی باید بریم خونهی ما.
میخواهم مخالفت کنم که اجازه نمیدهد چیزی بگویم و سریع لب میزند.
_ حرکت کن ماشین نیاوردم.
ناخواسته و از روی حرص اسمش را تکرار میکنم.
_ یزدان!
_جانم؟
خلع سلاح میشوم! به همین راحتی!
نفس که میکشم قلبم آتش میگیرد و دیگر نمیتوانم مشتش نکنم میان انگشتان لرزانم.
به وضوح دستپاچه میشود و خیز بر میدارد سمتم.
_ چیه؟ قرصت کجاست؟
منتظر جوابم نمیماند و سریع کیفم را از روی پاهایم چنگ میزند.
با درد پلک میزنم و نگاهم حتی یک لحظه از جست و جوی دیوانهوارِ دستانش جدا نمیشود.
بالاخره بستهی قرص را پیدا میکند و به محض بیرون آوردن یک عدد از آن فکم اسیر دستش میشود.
_ باز کن دهنتو…من که چیزی نگفتم!
در حالِ سرزنش خودش است و قرص را زیر زبانم میگذارد.
با درد چشم میبندم و تکیهام را به در ماشین میدهم.
وضعیتم را میبیند و از بخشیدن میگوید؟! میبیند چه بلایی بر سر من آورده و سعی دارد خودش را بیگناهترین فرد این قصه نشان دهد؟!
_ کاش میمُردم و تو این حال تو رو نمیدیدم. کاش میمُردم…
با چشم بسته و در حالی که قرص در حال ذوب شدن زیر زبانم است برای گرفتن بازویش دست دراز میکنم.
فوراً دستم را میگیرد.
_ جانم؟ نه حرف نزن بذار قرص آب شه.
کمی صبر میکنم و حین قورت دادن آب دهانم با صدای خفهای میگویم.
_ دیگه هیچ وقت همچین دعایی نکن.
پشت دستم را میبوسد که بالاخره چشم باز میکنم.
آشفتگی چهرهاش به یادم میآورد من تاب و تحملِ دیدن این حال او را ندارم.
_ قربونِ قلب مهربونت برم. دارم بال بال میزنم واسه بغل کردنت ولی یهو یکی ناغافل عکس میگیره وگرنه همین الان بغلت میکردم و برام مهم نبود بچهها ببینن.
دستم را عقب میکشم. دلم میخواهد بپرسم من کجای زندگیاش هستم؟ همیشه مرا محکوم کرده است به بندگی در راه شهرت ولی چشم بسته روی خودش که همهی فکرش در هر زمان مردم و قضاوتهایشان بودهاند!
گاهی فکر میکنم دوامِ این رابطه تا امروز، فقط ترسهای او از قضاوتهای مردم است…از اینکه بیعرضه خطاب شود و مردانگیاش خدای نکرده زیر سوال برود، از اینکه بگویند نتوانست یک زن را کنترل کند و در آخر مسخرهاش کنند که چه شد آن عشق آتشینی که در راهش قصد دوختن زمین و آسمان به هم را داشت…
هیچکس نمیتواند حال مرا درک کند به جز زنی که یک روز در بن بست عاشقی قدم زده باشد…
دیگر مسیری پیش رویم نیست! باوری نمانده…اعتمادی نمانده…حرمتی نمانده…از همه بدتر، شک کردهام مبادا حق با سهیل بوده باشد!
غرق افکار به هم ریخته و پریشانی که ناغافل به مغزم شبیخون زدهاند هستم و بیحرف ماشین را روشن میکنم که میپرسد.
_ میخوای من بشینم؟
_ خوبم.
ساکت میشود. نفسم را محکم بیرون میدهم و حرکت میکنم. از محل فیلمبرداری خارج میشوم و مردد هستم برای پرسیدن مسیرش.
انگار متوجهی درگیری ذهنیام میشود که میگوید.
_ بریم خونه آماده شیم. نمیشه نیای عزیزم. بابا برگشته باید بریم دیدنش، نمیتونم که تنها برم!
فرمان ماشین میان دستانم فشرده میشود و زبانم را زیر دندان نگه میدارم مبادا حرف بیربطی بزنم.
دیدار با پدر یزدان در شرایط بد روحی که جنگیدهام حداقل ظاهر خود را خوب جلوه دهم و تقریباً در این امر موفق عمل کردهام اعصابم را شدیداً متشنج میکند.
_ اجازه نمیدم کسی آزارت بده حتی با حرف…حتی اگر اون شخص یکی از اعضای خانوادهام باشه.
لبهایم به یک سمت کج میشوند. ماشین را در لاین سرعت هدایت میکنم و فشار پایم روی پدال گاز بیشتر میگردد.
_ هیچکس این روزها به اندازهی خودت نمیتونه منو آزار بده!
ساکت میشود. از گوشهی چشم میبینم چهرهاش در هم میرود و برخلاف میلم با سرعت در مسیر خانهای میرانم که انگار سالها از آن دور ماندهام!
نمیتوانم تنهایش بگذارم…نمیتوانم در شرایطی که میدانم پدرش قرار است شمشیر از رو ببندد کنارش نباشم.
نیاز دارد دل گرمِ حضور و بودنم باشد. همیشه در هر شرایطی کنارم بوده و حالا نوبت من است.
مهم نیست میزانِ دلخوریام قابلِ تخمین زدن نمیباشد چون او هرگز پشتم را خالی نکرده…
سکوت مثلِ یک قبرستانِ وسطِ تاریکی میانمان حکمرانی میکند. همانقدر ترسناک و مخوف!
وقتی ماشین را روی سنگ فرشهای خانه متوقف میکنم احساسِ عجیبی دارم!
حس و حالم شبیه آسمانیست که میداند باران قرار است سیل به راه بیندازد ولی آن را دوست دارد!
بیتوجه به او کیفم را بر میدارم و پیاده میشوم.
دروغ است اگر بگویم دلتنگ نبودهام…عمیق نفس میکشم و بیاختیار لبخند میزنم.
کلیدهایم را از کیفم بیرون میآورم و به محض باز کردن در، داخل میروم.
انتظار ندارم با یک خانهی مرتب رو به رو شوم ولی همه چیز منظم بر سر جای خود است!
بیاختیار گردن میکشم به طرف آشپزخانه و میبینم خبری از ظروف کثیف نیست!
بیحواس قدم در اتاق خوابمان میگذارم و در لحظه نفسم حبس میشود…
قلبم تیر میکشد و دستگیرهی درِ اتاق را چنگ میزنم.
نگاهم روی تخت دو دو میزند و آن شب بیکباره مقابل چشمانم مرور میشود.
صدایش…حرفهایش…رفتارش…
تندتند پلک میزنم و یک قدم عقب میروم.
نه! نمیتوانم داخل بروم. نه!
قدم دیگر را که عقب میروم مماس بدنش میشوم. پشت سرم است، بیهیچ فاصلهای.
نگاه از تخت و لباس خوابم که نزدیک بالش یزدان افتاده است میگیرم، سریع میچرخم و فوراً از سر راهم کنارش میزنم.
لرز کردهام…قلبم تا ابد فراموش نمیکند…تاابد.
_ ارمغان؟ عزیزم؟
اعتنایی نمیکنم و کیفم را میاندازم روی یکی از مبلها.
قبل از اینکه قدم در آشپزخانه بگذارم با ملایمت بازویم را میگیرد.
میایستم ولی بر نمیگردم. خودش میآید و رو به رویم قرار میگیرد. دستش همچنان روی بازویم است و موفق نمیشود لبخند بزند!
هر دویمان پریشان هستیم…هر دویمان خستهایم…هر دو بُریدهایم، کم آوردهایم.
_ جبران میکنم.
لبهایم رعشه گرفتهاند و بغض پدرِ گلویم را در آورده…تا خفگی چیزی نمانده.
_ امید یک زن که ناامید بشه با عشق غریبه میشه…از جنگیدن برای حفظ رابطه خسته میشه.
دستش را از روی بازویم بر میدارم. عمیق نفس میکشم و چشم در چشمش لب میزنم.
_ امیدم رو ناامید کردی یزدان.
سریع عقب گرد میکنم و بدون اینکه منتظر بمانم جوابم را دهد خودم را داخل حمام طبقهی پایین میاندازم.
***
حولهام را که برایم پشت در حمام آورده بود از او خواسته بودم وسایلم را داخل اتاق مهمان بگذارد و او بیحرف راهش را کشیده و رفته بود!
سشوار را خاموش میکنم و تصمیم میگیرم به ذهنم اجازهی تاختنِ بیشتر ندهم.
سرگرمِ لباس پوشیدن میشوم و حواسم است که هیچ کدام از لوازم آرایشم را نیاورده!
اورالِ مجلسی حسابی ظاهر شیک و زیبایی برایم ساخته است و از فکر اینکه بعد از یک زمان طولانی به سلیقهی خودش برایم لباس انتخاب کرده است لبخند بیهوا روی لبم نقش میزند.
_ خاک تو سرت! پس چی زر میزدی دربارهی زنِ ناامید…نیشتو ببند احمق! آخه چرا زود خر میشی؟
لب میگزم که تقهای به در اتاق میخورد.
نفسم را محکم بیرون میدهم.
_ بله؟!
برای داخل آمدن هیچ مکثی ندارد.
چشمانم ماتِ استایلش میشود و نامحسوس از رانم نیشگون میگیرم.
از بیجنبگی خود حرصم گرفته است.
_ آماده شدی عزیزم؟
پشت چشمی برایش نازک میکنم و جواب نمیدهم.
بر میگردم سمت آینه و خود را سرگرم مرتب کردن موهایم نشان میدهم.
_ شدی شبیه اون وقتها…