رمان تاریکی شهرت پارت ۶۸

4.2
(15)

 

بالا رفتن ضربان قلبم را احساس میکنم و با نفسی

تند شده مینالم.

_ میخوام بغلش کنم…

یزدان روی سرم دست میکشد و با صدایی که

بغض را فریاد میکند با نگرانی میگوید.

_ آروم باش دورت بگردم!

 

بدون اینکه نگاهش کنم؛ خیره به نوزاد گریان

دوباره به فارسی و با صدایی نیمه جان لب

میزنم.

_ بگو بیارن بغلش کنم… باید بغلش کنم… بگو

بهشون…

به گریه افتادهام و هیچ توجهای به نگرانی یزدان

ندارم.

حتی اعتنایی به هشدار دکترم ندارم، نمیتوانم آرام

بمانم…

نمیتوانم!

نوزاد تازه متولد شده؛ پیچیده در یک پارچه به من

بیتاب رسانده میشود.

سرم را کامل به طرف معجزه میچرخانم و بینیام

را به پوست صورتش نزدیک میکنم.

 

کنارم است… نزدیک به من آنقدر که حس نکنم در

دستان دیگری قرار دارد…

عمیق نفس میکشم عطرش را…

او را با تمام جان بو میکشم و نالان هق میزنم.

_ جانم مامان؟ جانم… خوش اومدی…

آرام گرفتهایم؛ هر دویمان! هم من که به نظر دیگر

ضربان قلب و ریتم نفسهایم برای افراد داخل اتاق

عمل؛ نگران کننده نیست و هم او که دیگر گریه

نمیکند!

 

به چشمان بستهاش با شوقی عجیب که برایم تازگی

دارد نگاه میکنم و بیاختیار زیرلب پیوسته اسم

“یزدان” را نالان بر زبان میآورم.

اگر چه با مکث اما عاقبت زمزمهی لرز کردهاش

را زیر گوشم میشنوم.

_ جانم؟ جانم؛ همین جا کنارتم…

نگاهم بالا میآید و خیره به چشمان خیسش بیاراده

لبخند میزنم! میان گریه و پریشان حالی!

 

_ بیا… بیا نزدیکتر… بیا بوش کن… خیلی بوی

خوبی میده… بیا…

جوابم یک سکوت پرهیاهوست اما دل به دلم

میدهد برای اجابت شدن خواستهام…

پرستار بلافاصله جای خود را به یزدان میدهد.

حالا عزیزترینمان میان دستان او نزدیک است به

آغوشم.

گیج و منگم اما انگار به همان اندازه هم هوشیار

هستم!

یزدان سر خم میکند و صورتش به صورت

فرزندمان نزدیک میشود…

اشک روی پوستم روان است و خیره میمانم به

قاب بینظیر بغل دستم.

 

بند بند وجودم غرق یک آرامش عجیب و غریب

است!

تا حالا این چنین خودم را غرق آرامش ندیده بودم!

به گریه افتادن یزدان همزمان است با به رعشه

افتادن ناگهانی شانههایش…

هیچ حرفی نمیزند؛ فقط معجزه را بغل گرفته

است و پشت سر هم و عمیق نفس میکشد.

_ حرف بزن باهاش… بذار صدات رو بشنوه…

بیداره… میخواد گوش کنه به صدامون… حرف

بزن باهاش… بهش بگو چقدر منتظرش بودی…

تلاشم برای صحبت کردن و باز نگه داشتن

پلکهایم خستهام کرده است…

نفسهایم دوباره شتاب گرفتهاند و وقتی همان موقع

بیهوا ماسک اکسیژن روی بینی و دهانم قرار

میگیرد اعتراضی نمیکنم.

 

توجهام به یزدان و زمزمههایش است و برایم

اهمیتی ندارد که پرستار چه توصیههایی دارد به

من میکند!

_ دخترم… دختر بابا… اومدی بالاخره؟

زیر ماسک اکسیژن لبخند میزنم. حالا ماهی،

دیگر را میتواند در تاریکی شبهایش داشته

باشد…

بعد از من نور همراهش میماند…

 

سرش بالا میآید؛ با چشمان پر اشکش به چشمان

پر اشکم نگاه میکند.

_ خیلی قشنگه… مثل تو.

همانطور که دخترمان را بغل گرفته است به ناگاه

شروع میکند به بوسیدن سر و صورتم…

 

دارد قربان صدقهام میرود…

چشمانش چراغانیست…

اشکش؛ اشک شوق است…

نفسم حسابی زیر آن ماسک اکسیژن جا آمده است؛

بیحال و بیرمق تا زیر چانهام پایین میکشمش و

سریع لب میزنم.

_ بخشیدی؟

اشک با فشار بیشتری از چشمانش بیرون میزند

و نگاهش را حتی یک لحظه از صورتم نمیگیرد.

_ تو باید منو ببخشی قربونت برم!

بیقرار دوباره میپرسم… با همان صدای سست و

ضعیف.

 

_ بخشیدی منو؟

گوشهی چشم چپمم را؛ خیسی اشکم را، میبوسد و

رعشهی شانههایش شدت میگیرد.

_ معلومه که بخشیدمت عشقم!

عمیق نفس میکشم و قبل از اینکه بتوانم بگویم

دخترمان را نزدیکتر بیاورد با صدای بلند دکتر

وحشت زده سر میچرخانم.

نمیتوانم تمرکز کنم روی شنیدههایم! اصلا حتی

قادر نیستم تند تند در ذهن ترجمه کنم برای خودم!

فقط پسرم را میبینم که صورتش کبود است و

نفس ندارد!

 

پسرم نفس نمیکشد و حس میکنم نفس من هم

قرار است در لحظه به دنبال شوکی که بهم وارد

شده است بند آید.

 

 

_ چرا گریه نمیکنه؟ چرا نفس نمیکشه؟ چی

شده؟

با همان بیرمقی میان سوالهایم به تقلا افتادهام!

یکی از پرستارها سریع نزدیکم میشود، خیال

دارد آرامم کند و من اجازه نمیدهم ماسک

اکسیژن را روی بینی و دهانم قرار دهد.

سرم را به طرفین تکان میدهم و ترسیده به تلاش

دکترم برای برگرداندن نفس پسرم زل زدهام.

_ پسرم نفس نمیکشه… یه کاری کنید… دکتر…

دکتر یه کاری کن…

حواسم نیست که دارم به فارسی ضجه میزنم!

یزدان نگران و دستپاچه صورتم را به طرف خود

بر میگرداند.

 

دخترمان را به دست پرستار دیگری سپرده است!

فرصت سرزنش کردنش را ندارم و بیتوجه به

التماسهایش برای آرام ماندنم هق میزنم.

_ نفس نمیکشه… وای… یه چیزیش شده…

مطمئنم… گریه نمیکنه…

درد قفسهی سینهام رسیده است تا گردنم!

ضربان قلبم لحظه به لحظه دارد بالاتر میرود و

نفسم تنگ و تنگتر میشود!

_ جون یزدان آروم باش! آروم باش…

دستش روی سرم است و پی در پی صورتم را

میبوسد.

 

_ یزدان… پسرمون ُمرده؟ آره؟

 

 

پرستار اجازهی پاسخ دادن به یزدان نمیدهد و با

عقب راندن او شتابان ماسک اکسیژن را تا روی

بینیام بالا میکشد.

این بار هیچ اکسیژنی برایم وجود ندارد!

هوشیاریام را دارم از دست میدهم و نمیتوانم

درست ببینم!

نمیتوانم پلکهایم را باز نگه دارم تا ببینم چه بر

سر پسرم آمده است…

گوشهایم ولی هنوز میشنود!

میشنوم که تشخیص داده شده است خطر ایست

قلبیام وجود دارد…

 

میشنوم که یزدان اسمم را فریاد میکشد و از من

میخواهد بر سر قولم به او بمانم…

گوشهایم هنوز آنقدر سنگین نشدهاند که نشنوم…

ذهنم هنوز آنقدر هوشیار مانده که یادم باشد پسرم

ُمرده است…

_ زنم رو نجات بده دکتر! نذار ضربان قلبش قطع

بشه…

دارد با صدای بلند فریاد میکشد و گریه میکند.

_ ارمغان؟ تو به من قول دادی…

بیشتر از آن چیزی نمیشنوم…

نه نفسی میماند… نه جانی و به گمانم نه ضربان

قلبی!

 

قطار زندگیام ناگهانی از ریل خارج شده است!

واژگون شدنش تصویری تمام قد از مرگ است!

او که برود تو تازه میفهمی؛

شروع شب،

هیچ ربطی به تاریکی ندارد!

***

 

#هرگز او را به این حال ندیده بودم!

هرگز!

_ ازت جواب میخوام! ساکت نمون. بهم بگو

چطور تونستی؟

ترسیدهام از او که همیشه به وقت ترس پناه بردهام

در آغوشش!

خودم را روی تخت عقبتر میکشم… این اولین

باریست که به وقت ترس فاصله میگیرم از او!

 

_ حالم خوب نیست یزدان! دو روز نشده از

بیمارستان مرخص شدم! هنوز خون ریزی دارم!

منو به حال خودم بذار لطفا.

نگاهم میکند! تیز؛ خشن و با نفرت!

نگاهی که بیگانه هستم با آن!

_ چطور تونستی انجامش بدی؟

خسته نمیشود از پرسیدن این سوال! خسته

نمیشود!

_ چطور تونستی بچهامون رو بکشی؟

صورتش کبود شده است و رگی روی گردنش

انگار قصد پاره کردن پوستش را دارد!

 

آنقدر در این دو روز فریاد کشیده است که گرفتگی

صدایش بدتر شده!

_ کی بهت کمک کرد؟ کجا انجامش دادی؟ وقتی

اینقدر بازیگری برات ارزشش از همه چیز بیشتر

شده چطور اعتماد کردی به کسی که انجامش داده؟

نترسیدی بوی لجن بودنت بلند بشه؟ نترسیدی قابل

اعتماد نباشه؟

نگاهش میکنم… بدون اینکه دلم بخواهد کلمهای

بر زبان بیاورم.

کافیست بگویم با پول میشود هر دهانی را بست

و حتی اعتماد خرید؛ آن وقت با دست خودم بنزین

ریختهام روی آتشش!

 

_ سوگند هم خبر داره؟ اون هم همراهیت کرده؛

آره؟

سکوتم در لحظه میشکند.

_ نه! هیچکس نمیدونه!

به طرفم خیز بر میدارد! فرصت نمیکنم عقب

بپرم؛ در کسری از ثانیه خودم را میان شعلههای

آتش میبینم…

زانوی چپش را روی تخت گذاشته است و پای

راستش پایین تخت آویزان مانده؛ صورتش هم

 

مقابل صورتم قرار گرفته و چانهام محکم در دست

راستش فشرده میشود!

ترسان به چشمان سرخش نگاه میکنم…

با خود فکر میکنم اگر بخواهد کتکم بزند چه؟

_ از کی اینقدر عوضی شدی که بری پنهانی از

من بچهامون رو سقط کنی؟! چطور جرئت کردی؟

یزدان رو تا کجا بیغیرت شناخته بودی؟

سعی میکنم ترس را کنار برانم… سعی میکنم

حرف بزنم و توضیح بدهم حالا که همه چیز

برخلاف فکرم پیش رفته است.

مچ همان دستش که چانهام را محکم گرفته است را

نوازش میکنم…

 

_ حق داری عصبانی باشی… صبر کنیم آروم

بشی؛ منم حالم بهتر بشه، صحبت میکنیم حلش

میکنیم.

میخندد!

وحشت میکنم!

فکرش را هم نمیکردم لحظهای را به چشمم ببینم

که خندهی او بشود دلیل ترسم!

چانهام را بی هیچ ملایمتی جلو میکشد تا نفسهای

داغش مستقیم به پوست صورتم برسد…

_ حلش کنیم؟ چی رو؟

_ یزدان…

اسمش را نالیدهام؛ با وحشت و ترس!

 

از آن خندهی کذایی حتی ردی کوچک هم نمانده

است!

به جایش خروار خروار خشم و نفرت در چشمان

سرخش میدرخشد!

چه درخشش و برق ترسناکی!

 

_ فکر میکنی حرف مفت زدم که طلاقت میدم؟

فکر میکنی این کار رو انجام نمیدم؟

کم مانده است به گریه بیفتم.

 

دستم از روی مچش پایین میافتد و واگویهام

غیرارادیست!

_ نمیتونی طلاقم بدی!

پوزخند میزند و برق درون چشمانش ترسناکتر

جرقه میزند.

دستش آرام؛ نرم، دلهرهآور و ترسناک از روی

چانهام پایین میآید… میرسد به گردنم و

انگشتانش در لحظه دور گلویم طناب دار میسازد!

_ حتی میتونم همین حالا خفهات کنم!

سریع دست روی قفلی که دستش به دور گلویم

ساخته است میگذارم.

 

_ دیونه شدی؟

به گلویم فشار میآورد!

ترس مثل یک سیلی پردرد روی قلبم فرود میآید!

نفسم بند میآید و چشمانم گرد میشود.

_ دیونه شدم! میکشمت و کف همین اتاق چالت

میکنم… همین جا؛ تو همین اتاق که در و دیوارش

شاهدن چقدر عاشقت بودم…

به تکاپو میافتم و در حالی که سعی دارم قفل

دستش را به دور گلویم باز کنم با دست دیگرم

روی بازویش میکوبم.

_ داری خفهام… میکنی…

به گریه افتادهام!

 

بالاخره به گریه افتادهام!

_ وقتی داشتی سقطش میکردی چقدر به ریش منه

بیغیرت خندیدی؟

حتی ذرهای از فشار انگشتانش کم نشده است!

نفسم دارد قطع میشود!

جیغ میکشم در حالی که صدایم درست در نمیآید!

 

 

نگاهش روی صورتم میچرخد و وقتی روی

چشمانم متوقف میشود رهایم میکند!

هلم میدهد به عقب و گلویم را رها میکند!

سرفه میکنم…

نفسم درست بالا نمیآید و قلبم ضربان خود را گم

کرده است.

_ بد کردی! اما فقط به خودت! اون یزدان عاشق

رو با دستهای خودت کشتی؛ با دستهای خودت

خاک ریختی روی قلبم…

انگشت اشارهاش را مقابل من که گریان سرفه

میکنم و گردنم را ماساژ میدهم تکان میدهد.

 

_ روزی هزاربار دعا میکنی کاش از خون

ریزی بعد از سقط میمردی!

بلند میشود! پرشتاب و سریع.

هق هق کنان و نفس نفس زنان نگاهش میکنم ولی

او به بزرگترین عکس روی دیوار اتاقمان زل

زده است…

به عکس شب عروسیمان!

_ اگه طلاقت ندم… اگه نگهات دارم تو زندگیم؛

دنیا رو جهنم میکنم برات… دقیقا همون وقتی که

چند قدم تا نوک قله فاصله داری تو رو جوری

زمین میزنم که هرگز نتونی بلند بشی… خاک از

روی قلبم کنار نمیزنم و دنیات رو آتش میزنم

ارمغان بدیع!

هجوم میبرد به طرف عکسمان!

 

خشن و وحشیانه آن را از روی دیوار پایین

میکشد و روی زمین میاندازد!

ناباور بر سر جایم خشکم زده است.

بر میگردد به طرفم؛ سرخی چشمانش بیشتر شده

و با همان گرفتگی بیش از حد صدایش باز هم

فریاد میکشد.

_ انتقام بچهام رو ازت میگیرم… از شهرت و

محبوبیت فقط تاریکی میمونه برات…

پوزخندش ته دلم را خالی میکند!

_ این تو و این هم دنیای تاریک شهرت!

 

فورا پشت به من میکند و با چند گام بلند از اتاق

خواب بیرون میرود!

در را که پشت سرش محکم میکوبد همان اندک

نفس هم قطع میشود و سینهام تیر میکشد.

دست میگذارم روی قلبم و عمیق نفس میکشم…

با درد و گریهای که خنده برای همیشه از صورتم

میدزدد!

 

اشتباه گمان میکردم که مرا میبخشد… اشتباه فکر

میکردم همیشه عاشقم است و خطاهایم را هر چه

که باشد نادیده میگیرد…

بیشتر از آن جنین که حالا حیاتی برایش نمانده

است متنفر شدهام!

با آمدنش مثل یک زنجیر سد میشد مقابل هر قدمم

و حالا هم با نبودنش یزدانم را از من گرفته بود!

شب قبل؛ یزدان بر سرم فریاد کشیده بود هیچ مهر

مادری نسبت به آن بچه در دل نداشتهام موقع سقط

کردنش و جوابی نداده بودم اما حقیقتا هیچ زنی

نمیتواند به اجبار مادر باشد و قلبش به مهر مادر

شدن دچار بماند!

چشم میبندم…

دنیای پشت پلکهایم سیاه است!

 

همانقدر تاریک که یزدان وعده داده است!

اما خیلی زود؛ صدای ناله میشنوم!

صدای التماس!

از من میخواهد چشم باز کنم…

دارد گریه میکند!

صدا؛ صدای یزدان است!

 

میخواهم چشم باز کنم ولی موفق نمیشوم!

 

میخواهم خودم را تکان دهم اما انگار فلج شدهام!

در اتاق را محکم پشت سر خود کوبید و رفت تا

غرق در تاریکی بمانم و حالا چقدر زود برگشته

است!

سناریو را انگار از وسط فیلم تغییر دادهاند!

سناریویی که بازی کرده بودم ادامهاش زیادی تلخ

و گزنده بود!

یزدان در آن سناریو بر نمیگشت!

در آن سناریوی جهنمی؛ یزدان، مرا در عذابی

طولانی نگه داشت تا همانطور که وعده داده بود

انتقام بگیرد…

خاک از روی قلب خود کنار نزد تا نفس برای

ارمغانش نماند!

نوازش دستش را روی دستم احساس میکنم!

 

سناریو چقدر زیبا شده است! چه تغییر منصفانهای!

صدای گریه و نالهاش را میشنوم و نمیتوانم

واکنشی نشان بدهم!

قادر نیستم چشم باز کنم!

دلم میخواهد دستش را بگیرم ولی انگشتانم بی

هیچ حرکتی ماندهاند در دستش!

چه اتفاقی برایم افتاده است!

پیشانیام را میبوسد! لبهای او سرد است یا من

زیادی تب کردهام؟!

پس چرا اشکهایش که روی پوستم چکه کردهاند

اینقدر داغ هستند!

این بار دستم را میبوسد…

 

نمیخواهم اینقدر التماس کند برای بیدار شدنم و

اجازه بدهم در این حال بماند.

تلاش میکنم برای باز کردن چشمانم…

تلاش میکنم…

تلاش میکنم…

آنقدر تلاش میکنم که انگار متوجهی لرزش

پلکهایم میشود.

 

 

روی سرم را نوازش میکند… دستم را میبوسد…

با گریه قربان صدقهام میرود و باز هم التماس

میکند برای باز کردن چشمانم.

میگوید میداند میشنوم او را…

مگر میتوانم بیاعتنا بمانم!

او برگشته است؛ از همان جلوی در اتاق خواب…

برگشته است تا با هم عکس واژگون شدهی

عروسیمان را به روی دیوار برگردانیم…

او برگشته است تا جای رد انگشتانش روی گلویم

را نوازش کند؛ ببوسد و اجازه بدهد حرف بزنم؛

نترسم و بگویم چرا بچهیمان را نخواستهام…

بالاخره موفق میشوم دل از آن تاریکی ترسناک

بکنم و چشمانم را هر چند تا نیمه اما باز کنم.

پلکهایم میلرزد و تار میبینم…

 

نور چشمم را اذیت میکند ولی اجازه نمیدهم

پلکهایم روی هم بیفتد.

_ ارمغانم… بیدار شدی بالاخره؟

تصویر صورتش بیش از حد تار و محو است اما

میتوانم ببینم چه به روزگارش آمده!

انگار که صدسال روی سنش آمده است!

حتی توان سر پا ایستادن ندارد و کمرش خمیده

مانده!

پیشانی روی پیشانیام میگذارد بیتوجه به داخل

آمدن چندنفر!

با گریه خدا را شکر میکند و من دارم به این فکر

میکنم که چرا اینقدر لاغر شده است!

 

حالا که صورتش را نمیتوانم ببینم؛ با خیال راحت

تسلیم سنگینی پلکهایم میشوم و چشم میبندم. او

هم هیچ اعتنایی به هشدار پرستار برای عقب رفتن

ندارد و مردانه هق میزند.

_ سر قولت موندی… سر قولت موندی ارمغانم.

 

بخشی از مغزم همچنان انگار خواب است…

 

گیج هستم و بیحال.

یزدان ناچار عقب میرود و من ناراضی از آن

جدایی تحمیلی اخم میکنم؛ آنقدر خسته هستم که

نمیتوانم دوباره چشم باز کنم.

دکتر مشغول معاینهام میشود و گوشهای من

دلشان میخواهد فقط صدای او را بشنود…

کاش اجاز بدهند برگردد کنارم؛ کاش اجازه بدهند

توسط او نوازش شوم… او که در کابوسهایم؛ مرا

مدتها در تاریکی تنها گذاشت… او که در کابوس

بیهوشی، از من انتقام گرفت و زمینم زد…

او که در کابوس دردناکی که دیده بودم؛ تمام

عکسهایمان را از روی دیوار جمع کرد؛ مرا از

خود راند و سرد شد…

میخواهمش…

عشقش جاودانه است در جانم!

 

هرگز نتوانستهام نخواهمش!

بالاخره بر میگردد کنارم…

از دکتر خواهش کرده است اجازه بدهد فقط چند

دقیقه کنارم باشد و دکتر هم قبل از اجازه دادن، از

او خواسته است مرا خسته نکند…

دکتر شاید نمیداند این َمرد همیشه برای من هم

درد بوده است و هم درمان!

دکتر نمیداند… این َمرد اگر خسته کند؛ از نفس

بیندازد و بکشد، بعدش هم خیلی خوب احیا و زنده

کردن بلد است…

_ ارمغانم…

پیشانیام را میبوسد و روی سرم دست میکشد.

 

_ چشمات و باز کن… میدونی چقدر منتظر

موندم تا بیدار بشی؟

خوابم میآید…

گیج هستم و هیچ درکی از موقعیتم ندارم؛ گلویم

خشک است و تشنهام است ولی سعی میکنم دل به

دلش بدهم…

نمیخواهم لرزش صدایش را… نمیخواهم عجز و

التماس صدایش را…

این چنین مستاصل و بد حال نمیخواهمش…

پلکهایم بیش از حد سنگین هستند و چشم باز

کردن عجیب سخت شده است برایم ولی عاقبت

موفق میشوم.

 

تار است لبخندش مقابل چشمان نیمه بازم…

لبخند گریانش!

_ حسابی خوابیدی… حسابی استراحت کردی…

دیگه وقت بیدار شدنه…

 

آنقدر هوشیار نیستم که قادر باشم ماسک اکسیژن

را از روی صورتم بردارم و او دوباره پیشانیام

را میبوسد.

 

_ مگه از بیمارستان متنفر نبودی؟ زود خوب شو

برگردیم خونه…

صورتش بالای صورتم است… در کمترین فاصله

و قطرات اشکش دارد پوستم را خیس میکند…

_ دیگه نخواب… نخواب؛ میترسم…

گیج هستم… درکی از حرفهایش ندارم!

پلکهایم لحظه به لحظه سنگینتر میشود و

نمیدانم چقدر دیگر میتوانم از میان آن شکاف

باریک و تار؛ ببینمش!

میخواهم حرف بزنم و تواناییاش را ندارم!

میخواهم به او بگویم چه کابوسهایی دیدهام!

 

میخواهم بگویم کابوس دیدهام بعد از اینکه از

بیمارستان مرخص شدهام چه بر سرمان آمده است؛

شاید به خشم و نفرت میدانی ندهد.

میخواهم بگویم چقدر وحشت دارم اگر بخواهد و

اراده کند تا که آن کابوس رنگ واقعیت به خود

بگیرد…

_ عشق؛ همیشه ما رو کنار هم میخواد… حق با

توئه…

نای لبخند زدن ندارم.

مرا با آن وضعیت بعد از سقط از داخل حمام

بیرون آورده است و به بیمارستان رسانده؛ کنارم

مانده و قرار نیست روزگارم را جهنم کند.

قرار نیست هیچ کدام از آن اتفاقات بیفتد…

 

_ باید برم به همه خبر بدم بیدار شدی. همه

نگرانت بودن…

مگر همه فهمیدهاند چه کار کردهام؟

فهمیدهاند چرا در بیمارستان بستری شدهام؟

خانوادههایمان هم فهمیدهاند من چه غلطی کردهام؟

وای بر من!

پرستار به سراغ یزدان میآید و نمیدانم چرا وقتی

از او میخواهد اجازه بدهد من استراحت کنم،

فارسی صحبت نمیکند…

ذهنم آنقدر خسته و گیج است که قادر نیستم به سر

و وضع و لهجهی پرستار فکر کنم!

یزدان دستم را میبوسد و زیر گوشم میگوید.

_ همین جام… کنارتم.

 

دلم آرام میگیرد.

حالا اگر همهی دنیا هم فهمیده باشند چه کار

کردهام اهمیتی ندارد. او کنارم است.

چشم میبندم و زودتر از آنکه فکر کنم به خوابی

عمیق میروم!

***

 

 

برای دومین بار که چشمانم را باز میکنم؛ آنقدری

هوشیار شدهام که بتوانم مرز خیال و واقعیت را

تشخیص بدهم!

فهمیدهام که آن کابوس؛ بخشی از زندگیام بوده

است…

به یاد آوردهام چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشتهام و

حالا آنقدر هوشیار هستم که حتی ضعف هم نتواند

مانع بیتابیام شود…

ماسک اکسیژن را پایین کشیدهام و گریان فقط

تکرار میکنم…

 

_ دارید… دروغ میگید… پسرم… ُمرده…

دارید… دروغ… می…گید…

حتی یزدان هم قادر نیست آرامم کند. به حرف

هیچکس توجه ندارم حتی قسمهای او…

امکان ندارد پسرم زنده باشد! با چشمان خودم دیده

بودم که نفس نمیکشد.

ضربان قلبم بالا رفته و هیاهوی بدی اطرافم به راه

افتاده است.

قفسهی سینهام درد گرفته و نمیدانم در لحظه چه

تزریق میکنند که کمی بعد دیگر نمیتوانم آن

ماسک اکسیژن لعنتی را از روی صورتم چنگ

بزنم…

 

تنم سست میشود و ناتوانتر!

یزدان دستم را گرفته و همچنان دارد برایم قسم

میخورد که پسرمان زنده است…

پلکهایم لحظه به لحظه سنگینتر میشود و هیچ

قدرتی برای مقابله در برابر آن خواب اجباری

ندارم!

***

 

 

دکتر بالاخره اجازه داده است دوقلوها را ببینم.

آنقدر دو باری که چشم باز کردهام بیتابیام

غیرقابل کنترل بوده است که ناچار رضایت داده

است هر دویشان را ببینم؛ هم پسرم را و هم دخترم

را.

اما به این شرط که به خودم فشار نیاورم.

حتی یزدان هم مثل دکتر واهمه دارد شوک دیدن

دوقلوها حالم را بد کند…

به آنها اطمینان دادهام آرام بمانم؛ هر چند که

مطمئن نیستم به این امر!

 

هنوز به بخش منتقل نشدهام و دلم نمیخواهد بد

شدن حالم ساعتهای بیشتری مرا میان این

دستگاهها نگه دارد…

دکتر همچنان دارد توصیههایش را برایم تکرار

میکند و نگران است؛ من اما تمام توجهام به

مسیریست که قرار است نور داخل بیاید…

انتظارم چندان طولانی نمیشود و یزدان بالاخره

بر میگردد داخل… یکی از دوقلوها را در بغل

دارد و پرستار هم پشت سرش آن یکی قل را…

داخل ماسک اکسیژن عمیق نفس میکشم و

میترسم با برداشتنش از شدت هیجان خفه شوم!

دکتر دست روی شانهام میگذارد و من باز هم

توجهای به توصیههایش ندارم!

 

فقط زل زدهام به یزدان که نزدیک و نزدیکتر

میشود.

 

کنار تختم که میایستد چشمانش از اشک پر است

و لبخند بر لب دارد.

_ شیرشون رو خوردن و راحت گرفتن خوابیدن.

خیلی شکمو و خوابآلو هستن.

 

یک بار پلک زدن کافیست تا اشک روی صورت

هر دویمان راه بیفتد!

_ این هم از فندق پسرمون.

دستم میلرزد وقتی به طرف صورت پسرم دراز

میشود.

یزدان بیشتر کمر خم میکند و زیبایی را جلوتر

میآورد.

_ سیروان و مامانم رو نذاشتن بیان داخل؛ سیروان

هم تاکید کرد حتما بهت بگم اگه تا فردا تشریفت

رو نیاری تو بخش دیگه به دوقلوها شیر نمیده.

نگاهم بالا میآید و او با اشک میخندد!

 

_ به مامانم چند بار کمک کرده بهشون شیرخشک

داده؛ فکر کرده شیر از خودشه!

ماسک اکسیژن را پایین میکشم و برخلاف

انتظارم دکتر هم اعتراضی نمیکند.

گفته بود که سیروان و مادرشان همان روزهای

اول به کانادا آمدهاند و توضیح بیشتری نداده بود.

من هم به جز دیدن دوقلوها در فکر هیچ چیز

دیگری نبودم.

_ بیار نزدیکتر…

سریع پسرمان را به طرف صورت خم کردهام

میآورد و من بوسه میزنم روی آن پوست نرم…

با تمام جانم.

 

_ سلام پسرم…

زیر گوشش با گریه نجوا میکنم.

_ مامانی رو… خیلی… ترسوندی…

 

سرم را بلند میکنم و با نگاه کردن به پرستار او

هم میفهمد که باید جلوتر بیاید.

 

یزدان جایش را با پرستار عوض میکند و لبهایم

خیلی زود روی پوست نرم صوت دخترم هم قرار

میگیرد.

دکتر چطور فکر میکرد دیدن دوقلوها یک شوک

برای قلب تازه عمل شدهام به حساب میآید؟!

خوب است که اینجا است تا ببیند چطور آرام

گرفتهام و قلبم دیگر هیچ تعبیری از درد ندارد!

_ قربونت برم اگه بیدار شن ساکت کردنشون

اصلا راحت نیست.

نگاهم تا روی صورت رنگ پریدهاش بالا میآید و

ناچار سر تکان میدهم.

راضی نیستم دور شوند از من و اخم کردهام.

 

یزدان دوباره پیش میآید؛ پسرمان را در آغوش

دارد و روی سر مرا چند بار میبوسد.

_ خودت خیلی زود میای خونه کنارشون.

بلافاصله به دکتر که با لبخند نگاهمان میکند چشم

میدوزم و از او میپرسم کی میتوانم به خانه

بروم.

جوابش لبخند به لب من هم میآورد. میگوید خیلی

زود… خیالش انگار دارد از وضعیتم راحت

میشود و همه چیز از نظرش خوب پیش رفته

است.

قبل از رفتن یزدان و پرستار؛ یک بار دیگر

دوقلوها را میبوسم و نوازش میکنم.

 

قادر نیستم حس و حالم را توصیف کنم…

حالا خیلی خوب میتوانم مهر مادری را درک

کنم…

احساس میکنم دوباره عاشق شدهام اما این بار همه

چیز متفاوتتر است!

چه احساس عجیبیست؛ عشق مادر به فرزند!

احساس میکنم دوباره متولد شدهام!

احساس میکنم تاریکی برای همیشه پشت سرم

مانده و عشقی تازه غرق نور کرده است دنیایم را!

چقدر همه چیز قشنگتر به چشمم میآید!

چقدر این بار زیبا عاشق شدهام…

حقیقتا همه چیز این عشق جدید فوقالعاده است…

حالا میتوانم مادر بودن را با تمام جانم معنا کنم!

 

مادر بودن؛ یعنی تولدی دوباره… یعنی عشق را

واقعی شناختن… یعنی معجزه را خندیدن و نور را

باور کردن!

***

 

 

سیروان میدود به طرف تختم و به محض گرفتن

دستم، خم میشود و روی سرم را میبوسد.

_ افقی نبینمت بدیع.

لبخند میزنم و اشک در چشمان او موج میشود.

دوباره روی سرم را میبوسد.

_ این خارجیای یخی و بیاحساس نمیذاشتن بیام

ببینمت… فقط اون گاو رو راه میدادن.

برخلاف انتظارم یزدان هیچ اعتراضی به لحن او

نمیکند!

سیروان زیر گوشم پچ پچ کنان طوری که فقط من

بشنوم میگوید.

 

_ هیچ تعجب نکن که چرا صداش در نمیاد. یه

جوری ادبش کردم که فقط بگی آفرین سیروان.

_ منو نخندون درد دارم.

_ آره در جریانم چطور مثل هندونه تو رو قاچ

زدن.

دستی که سرم وصلش نیست را محکم گرفته و

اشک گوشهی چشمش را خیس کرده است.

_ کاش زود برگردی خونه؛ تنهایی سخته برای

مامانتون که مراقب دوقلوها باشه.

ابروی چپش بالا میپرد.

 

_ از کی تا حالا برای مادر ما نگران میشی و به

فکر آسایشش هستی؟

لبخند میزنم.

_ میتونی زنت رو شبیه من انتخاب کنی که همین

قدر عاشق مامانت باشه.

دستم را رها میکند و با خنده روی چشمانش دست

میکشد.

_ قابل توجهات؛ ازم خواسته فعلا به فکر زن

گرفتن نباشم چون همین یه عروس برای تا آخر

عمرش کفایت میکنه.

 

خندهام را فرو میخورم و او چشمکی به رویم

میزند؛ سرش را پایین میآورد و کنار گوشم آرام

میگوید.

_ این اخوی ما، تازگیها زیادی مظلوم شده! حقش

نیست بذارم باهات تو این اتاق تنها باشه و زیادی

خوشبحالش بشه؛ اگه کوچکترین اعتراضی هم

بخواد بکنه، جفت پا میرم تو صورتش ولی

چیکار کنم که دل بیصاحابم راضی به چزوندنش

نمیشه…

کمر راست میکند و با چشمکی دوباره، بلافاصله

از اتاق بیرون میرود!

 

مردد به یزدان که همچنانن عقبتر از تختم و کنار

پنجره ایستاده است نگاه میکنم.

خیرهام است و من دستم را به طرفش میگیرم؛ بی

هیچ حرفی.

سریع و با چند گام بلند به طرفم میآید؛ دستم را

میگیرد و میبوسد.

_ خوبی؟

در جوابم لبخند میزند.

لبخندش سراسر آشفتگی و پریشانیست!

_ مهم فقط اینه تو حالت خوب باشه.

_ چرا اینقدر لاغر شدی؟

 

نگاهم میدود روی چند تار موی سفیدی که کنار

شقیقهاش پیدا شده است.

_ هیچ وقت اینجوری ندیدمت! خوب نیستی!

_ الان دیگه خوبم… الان که تو چشمات بازه…

الان که داری حرف میزنی و دستت سرد

نیست…

نگاهم دوباره برگشته است روی چشمانش.

_ سیروان چی میدونه؟

بدون مکث جوابم را میدهد.

 

_ به سیروان و مامانم گفتم چیکار کردم… از

نامردیم کامل بهشون گفتم…

ناباور نگاهش میکنم.

او همیشه برایش اهمیت داشته است تصویرش در

چشم بقیه خراب نشود و حالا خودش سنگ به

تصویر نجیبش پیش چشمان برادر و مادرش زده

است!

سرش پایین میآید و صورتم را میبوسد؛ عمیق و

آرام.

_ اگه یه چیزی ازت بپرسم قول میدی ناراحت و

عصبی نشی؟

_ بپرس.

 

_ نه… بیخیال، مهم نیست.

_ بگو لطفا!

حیران نگاهم میکند.

_ بذاریم یه وقت بهتر.

_ بگو همین حالا. نگران نباش حالم بد نمیشه.

گوشه لبش را میجود و سخت نیست فهمیدن اینکه

آن سوال چطور مثل استخوان، وسط گلویش مانده

و بیقرار است برای سریع خلاص شدن از آن…

_ تو اتاق عمل فرصت نکردم منم از تو بپرسم که

بخشیدی منو یا نه…

 

صورتش با فاصلهی کمی مقابل صورتم است.

فشار خفیفی به دستم میدهد و زل میزند به

لبهایم…

در انتظار پاسخم ساکت میماند و من هم قصد

ندارم منتظرش بگذارم.

 

_ موقعی که به هوش اومدم… کابوس موقعی رو

دیده بودم که حس کردم دارم از دستت میدم…

کابوس اون شبی که عکس عروسیمون رو از

روی دیوار پایین کشیدی… همون شبی که حتی

 

قدرت کشتنم رو داشتی… چشم که باز کردم و

کنارم دیدمت… فکر…

عمیق نفس میکشم. قفسهی سینهام دردی خفیف

دارد و او پیشانیبه پیشانیام میچسباند.

_ خیلی خب بعد دربارهاش حرف میزنیم. حالت

بد میشه.

_ خوبم… چشم که باز کردم و دیدم کنارمی…

فکر کردم همه چیز کابوس بوده… فکر کردم هیچ

کدوم از اون اتفاقها نیفتاده و مثل همیشه

کنارمی…

نه دستم را رها کرده است و نه خیال دارد پیشانی

از روی پیشانیام بردارد.

 

_ دومین بار ولی… وقتی چشم باز کردم دیگه گیج

و منگ نبودم… یادم اومد… همه چیز… بازم

کنارم بودی… میخواستم که کنارم… باشی…

مکثم دوامی ندارد.

_ ولی مطمئن نیستم… بتونم… ببخشمت!

هیچ نمیگوید!

در سکوت به همان حال میماند و من چند لحظه

بعد در حالی که بغض کردهام میگویم.

_ اگه نتونم ببخشمت… اگه بخوام… ترکت کنم…

بچهها رو… ازم میگیری؟

فورا جوابم را میدهد؛ آن هم در حالی که پیشانیام

را میبوسد!

 

_ نه عزیزم.

عقب میرود و من ناباور نگاهش میکنم.

رو بر میگردند! فراری میشود از چشم در چشم

شدنمان!

خودش را سرگرم مرتب کردن میز کنار تختم

نشان میدهد ولی من تکان خوردن سیبک گلویش

را میبینم.

_ اگه نخوای بمونی و نخوای منو ببخشی…

لب روی هم میفشارد!

آنقدر نگاهش میکنم که با صدای ضعیفی کوتاه

میگوید.

_ هر چی تو بخوای…

 

نمیخواهم آزارش بدهم… نمیخواهم تلافی کنم

نامردیهایش را…

میدانم که حتی همین حالا هم محتاج او و آغوشش

هستم اما چیزهایی میان ما خیلی بد؛ خراب شده

است…

حرمتهای زیادی بین ما شکسته و مطمئن نیستم

بتوانم از یاد ببرم چگونه زمینم زده است!

_ برم با دکترت حرف بزنم. زود بر میگردم.

گریختنش را در سکوت تماشا میکنم.

دلم تنگ آرام گرفتن در آغوشش است و در عین

حال؛ علاجی برای دل شکستهام سراغ ندارم!

اگر ترکش کنم؛ تا همیشه مانند یک روح سرگردان

هستم و اگر هم بمانم، معلوم نیست بتوانم از اول،

 

دوباره عاشقانه شروع کنم با او که قلبم را، تمام

زن بودن و شرافتم را زیر پا له کرده بود…

برزخ است حالم…

جهنم است!

جهنم…

***

 

 

_ موقعی که به هوش اومدم… کابوس موقعی رو

دیده بودم که حس کردم دارم از دستت میدم…

کابوس اون شبی که عکس عروسیمون رو از

روی دیوار پایین کشیدی… همون شبی که حتی

قدرت کشتنم رو داشتی… چشم که باز کردم و

کنارم دیدمت… فکر…

عمیق نفس میکشم. قفسهی سینهام دردی خفیف

دارد و او پیشانیبه پیشانیام میچسباند.

_ خیلی خب بعد دربارهاش حرف میزنیم. حالت

بد میشه.

_ خوبم… چشم که باز کردم و دیدم کنارمی…

فکر کردم همه چیز کابوس بوده… فکر کردم هیچ

 

کدوم از اون اتفاقها نیفتاده و مثل همیشه

کنارمی…

نه دستم را رها کرده است و نه خیال دارد پیشانی

از روی پیشانیام بردارد.

_ دومین بار ولی… وقتی چشم باز کردم دیگه گیج

و منگ نبودم… یادم اومد… همه چیز… بازم

کنارم بودی… میخواستم که کنارم… باشی…

مکثم دوامی ندارد.

_ ولی مطمئن نیستم… بتونم… ببخشمت!

هیچ نمیگوید!

در سکوت به همان حال میماند و من چند لحظه

بعد در حالی که بغض کردهام میگویم.

 

_ اگه نتونم ببخشمت… اگه بخوام… ترکت کنم…

بچهها رو… ازم میگیری؟

فورا جوابم را میدهد؛ آن هم در حالی که پیشانیام

را میبوسد!

_ نه عزیزم.

عقب میرود و من ناباور نگاهش میکنم.

رو بر میگردند! فراری میشود از چشم در چشم

شدنمان!

خودش را سرگرم مرتب کردن میز کنار تختم

نشان میدهد ولی من تکان خوردن سیبک گلویش

را میبینم.

_ اگه نخوای بمونی و نخوای منو ببخشی…

 

لب روی هم میفشارد!

آنقدر نگاهش میکنم که با صدای ضعیفی کوتاه

میگوید.

_ هر چی تو بخوای…

نمیخواهم آزارش بدهم… نمیخواهم تلافی کنم

نامردیهایش را…

میدانم که حتی همین حالا هم محتاج او و آغوشش

هستم اما چیزهایی میان ما خیلی بد؛ خراب شده

است…

حرمتهای زیادی بین ما شکسته و مطمئن نیستم

بتوانم از یاد ببرم چگونه زمینم زده است!

_ برم با دکترت حرف بزنم. زود بر میگردم.

 

گریختنش را در سکوت تماشا میکنم.

دلم تنگ آرام گرفتن در آغوشش است و در عین

حال؛ علاجی برای دل شکستهام سراغ ندارم!

اگر ترکش کنم؛ تا همیشه مانند یک روح سرگردان

هستم و اگر هم بمانم، معلوم نیست بتوانم از اول،

دوباره عاشقانه شروع کنم با او که قلبم را، تمام

زن بودن و شرافتم را زیر پا له کرده بود…

برزخ است حالم…

جهنم است!

جهنم…

***

 

 

تکان شدید تخت و پریدنش از خواب باعث میشود

سریع چشم باز کنم.

اتاق آنقدرها تاریک نیست که نتوانم چهرهی عرق

کرده و وحشت زدهاش را ببینم.

باز هم با ترس بلافاصله مرا نگاه میکند؛ چشمانم

را که باز میبیند، نفس حبس مانده روی سینهاش

پرشتاب رها میشود.

 

آرام آرام خودم را بالا میکشم تا کنارش روی

تخت بنشینم که فورا به کمکم میآید.

با همان وضعیت آشفته و حیرانش؛ دست پشت

کمرم میگذارد و تکیهام را به خود میدهد.

_ بیدارت کردم؟

گرفتگی بیش از حد صدایش باعث میشود بخواهم

از او فاصله بگیرم و خودم را به طرف پاتختی

سوق دهم.

_ بیا یه لیوان آب بخور.

جوابش را ندادهام… نگفتهام فکر و خیال خواب از

چشمانم گرفته و فقط چشمانم را بسته نگه داشته

بودم…

 

_ صبر کن! خودم میریزم.

سریع از جایش بلند شده است و اجازه نمیدهد

پارچ را بلند کنم.

خودش لیوان را پر میکند و لاجرعه سر میکشد.

نگاهم مانده است روی صورت پژمردهاش…

هر روز بیشتر پی به بد حالیاش میبرم…

_ یزدان…

لیوان را روی پاتختی میگذارد و حین نشستن

لبهی تخت؛ کنار من، لب میزند.

_ جانم؟

 

 

قبل از اینکه دهان باز کنم و حرف بزنم، خم

میشود، دو بالش پشت سرم را مماس کمرم قرار

میدهد.

زل زدهام به صورتش…

چه به روزش آمده؟!

قبل از اینکه عقب برود، سرانگشتانم بیاختیار

زیر چشم راستش را لمس میکند.

 

_ این گودی زیر چشمت به خاطر بیخوابیه…

چرا چند ساعت راحت نمیخوابی؟

فقط نگاهم میکند.

لمس انگشتانم میرسد به برآمدگی استخوان

گونهاش…

بیحرکت در همان حالت نزدیک به من مانده

است، بی هیچ واکنشی… بی هیچ صحبتی!

_ حواسم هست که اصلا درست غذا نمیخوری!

لب بر هم میفشارم مبادا در ادامهی حرفهایم

بگویم حواسم هست هر روز مضطرب و نگران

چندین و چندبار بدون اینکه نیاز به این همه

حساسیت باشد؛ فشارم را با فشارسنج چک

میکنی… نمیخواهم بگویم حواسم هست نمیتوانی

درست و حسابی بخوابی و بارها نقش بازی

کردهام بیدار نشدهام ولی شاهد هستم چگونه

 

بیقرار به صدای نفسها و ضربان قلبم گوش

میدهی…

لب بر هم میفشارم تا نگویم به چشم دارم میبینم

مثل یک شمع؛ مقابل نگاهم در حال خاموش شدن

هستی.

_ تو بخواب عزیزم… من میرم بیرون یه هوایی

بهم بخوره زود بر میگردم.

مهربان و با نوازش؛ دستهای موهایم را پشت

گوشم رانده است.

سمت چپ صورتم را عمیق و پرحرارت میبوسد

و بلند میشود.

 

نگاهم مانده است روی چشمان بیفروغش.

تا کی میخواهم به روی خودم نیاورم نگرانیام

را… تا کی میتوانم که به روی خودم نیاورم چقدر

نگرانش هستم؟!

 

بدون اینکه حرف دیگری بر زبان بیاورد؛ سست و

بیحال از اتاق بیرون میرود!

هر روز کم حرفتر میشود…

میگرنهایش پرقدرت برگشتهاند و حتی خیلی کم

سراغ دوقلوها میرود!

وقتی از بیمارستان مرخص شدم و به خانه آمدیم؛

با مظلومیتی عجیب از من خواهش کرده بود تا

روزی که جدا نشدهایم اجازه دهم کنارم بخوابد…

کنار آمده بود با طلاق گرفتنمان…

چرا که یک بار هم در این مدت سعی نکرده بود

سر صحبت را باز کند و بخواهد فرصتی دوباره

به او بدهم…

نفس عمیقی میکشم و چشم از در نیمه باز اتاق

میگیرم.

 

زل میزنم به جای خالیاش روی تخت و کنارم.

هر روز با خانوادهام صحبت میکنم و با وجود

اینکه دور هستند از من اما دور بودن یزدان که به

ظاهر نزدیکم است؛ بد جور به نظر میرسد!

نزدیکم است و از همیشه دورتر به من!

دلم میخواهد حرف بزند؛ حتی تلاش کند برای

نگه داشتنم در زندگیاش اما او سکوت را انتخاب

کرده است!

تا مجبور نباشد حرف نمیزند و هر بار هم که

مجبور شود؛ کوتاه است جملههایش!

_ میتونم بیام داخل؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x