رمان تاریکی شهرت پارت ۶۵

3.4
(16)

 

مکثم کوتاه است و فقط برای چند لحظه.

_ فکر نمیکردم یک روز این رو بگم ولی… اگه

بر میگشتم به عقب… هیچ وقت بهت اعتماد

نمیکردم؛ هیچ وقت دستت رو نمیگرفتم، هیچ

وقت ارمغان سرزنده و رویاهاش رو اسیر عشق

دروغین تو نمیکردم…

دوباره به گریه افتادهام!

او هم با حالی برآشفته همانطور که سرش را میان

دستانش نگه داشته نگاهم میکند.

نگاهش زیادی خسته و تب دار است.

_ ما رو خودخواهیهای تو؛ اون بخش تاریک و

دیکتاتور وجودت رسوند به اینجا… به این لحظه

که خونه و زندگیمون رو پشت سرمون رها کنیم و

غریب و تنها پناه بیاریم به کشور دیگه… دیگه

 

خستهام از مرور و یادآوری اونچه که گذشت…

خستهام از گفتن چیزهایی که بین ما گذشت و

میشد که اتفاق نیفتن…

 

 

قبل از اینکه رو برگردانم و برگردم به اتاق با

گریه واگویه میکنم…

_ الان دیگه تو کل جهان فقط از تو میترسم… از

تو که انگار هیچ وقت نتونستم بشناسمت… از تو

که دلت نسوخت وقتی اون بازی رو با من و

 

زندگیمون راه انداختی… الان دیگه به تنها کسی

که نمی تونم اعتماد کنم تویی… چقدر غریبه شدی

برام…

چه بلایی بر سر قلبم آورده است که بدون حس

نگرانی برای حالش تنهایش میگذارم؟!

بر سر ارمغانی که تحمل “آخ” شنیدن از او نداشت

چه آورده است که او را به حال خود با آن سردرد

تنها بگذارد؟!

چقدر جنگیدم برای احیای رابطهیمان…

چقدر جنگیدم…

تا آنجا که نرسد روزی که حسرت و پشیمانی با

من بماند از آسان جا زدن…

حالا دیگر به خود نمیگویم کم گذاشتم و شاید اگر

بیشتر تلاش کرده بودم عشقمان حفظ میشد…

 

من تا پای جان برای رابطه و عشق جنگیده بودم.

تا پای جان!

روی تخت به کمر دراز میکشم… دست روی

شکمم میگذارم و با بستن چشمانم، گریهام به هق

هقهای بلند تبدیل میشود.

صدا در گلویم رها کردهام…

این عزاداری حق من است.

دیگر هیچکس را ندارم…

کسی برای پناه بردنم به او باقی نمانده!

تنهاتر از همیشه شدهام.

یزدانی که من میشناختم؛ مردی که عاشقش بودم

هیچ وقت از نظرم دل قضاوت کردن ارمغانش را؛

 

محاکمه کردن و در نهایت به دار آویختنش را

نداشت…

بدترین بخش درباره خیانت این است که همیشه در

اوج اعتماد و از جانب عزیزان انسان اتفاق

میافتد!

***

 

 

درست نخوابیدهام و گرسنگی معدهام را به درد

آورده است.

حالم هیچ خوب نیست و با کمری دردناک چندین

بار به سرویس بهداشتی اتاق رفتهام و عق زدهام.

معدهی خالیام چیزی در خود ندارد برای بالا

آوردن و هر بار سستتر روی تخت برگشتهام.

با خودم و او و دوقلوها و زندگی لج کردهام و از

دیشب که به اتاق برگشتهام؛ از دیشب که او را در

آن وضعیت و احوال ناخوش تنها گذاشتهام تا همین

حالا که ساعت هشت شب است از اتاق بیرون

نرفتهام…

او هم انگار همبازی شده است با من در این

لجبازی که تمام روز را به سراغم نیامده!

 

برخلاف روزهای قبل حتی نگران وضعیتم و

وعدههای غذاییام هم نبوده است!

میلی به بیرون رفتن از اتاق ندارم…

میلی به غذا خوردن ندارم و نگران سلامتی

دوقلوها هستم.

دست میکشم روی شکمم و در لحظه پشیمان

میشوم از بیفکری و حماقت خودم.

بارها یزدان را به خودخواه بودن محکوم کردهام

ولی انگار خودم گاهی از او هم خودخواهتر

میشوم!

چطور به فکر دوقلوها و سلامتی آنها نیستم؟

حق ندارم اجازه بدهم اتفاقی برایشان پیش بیاید.

 

چرا توجهای به هشدارها و توصیههای پزشک

جدید خودم ندارم؟

همین فکرها کافیست تا با همان بیحالی و سستی

از روی تخت دوباره بلند شوم اما این بار مقصدم

سرویس بهداشتی داخل اتاق نباشد.

هر چقدر که میگذرد ضعیفتر میشوم و بیشتر

از آن که چاق شده باشم لاغرتر و رنجورتر به

چشم میآیم!

حتی شکمم هم آن برآمدگی قابل توجهای که باید را

از نظرم ندارد!

کند و آهسته قدم بر میدارم؛ در اتاق را که باز

میکنم نوای ضعیفی از آهنگی پلی شده به گوشم

میرسد.

 

 

جلوتر که میروم صدای خواننده را هم واضحتر

میتوانم بشنوم.

_ نیمه روشنم و دزدیدی و بردی الان تاریک من؛

بر نمیاد کاری ازم،

چشای تو دردسره، خوب بلدم بازیش و من

بازیگرم!

 

چراغها خاموش هستند و من دست به ستون

کناریام میگیرم، برای پیدا کردنش در سالن

تاریک خانه چشم میچرخانم…

_ ببین چی ساختی ازم…

با تو مستم بال میزنم؛ بیخودی سرتم داد میزنم

وسط حرفات میپرم، از همیشه یاغیترم.

پیدایش کردهام!

روی زمین، در حالی که یک شیشه به دست دارد؛

کنار یکی از مبلها در حالی که پشت به من کمر

خم کرده بیحرکت مانده است!

_ بهم زل میزنی با اون میمیک سردت!

یهو میریزه اشکت!

خوب بلدم که چی بگم بهت وسط گریه بزنی زیر

خنده…

 

بالاخره تکان میخورد اما فقط به اندازهای که

شیشه را به طرف دهانش ببرد!

صورتش را نمیبینم اما مشخص است گیج و منگ

میباشد.

_ برم بازی کنه رول منو کی برات؟

یهو خالی کردی پشت منو بیمرام!

نه نه نه غصه نخوری الان…

نیستی میکشن ُرس منو این شبا!

خواننده همچنان دارد میخواند و من آرام؛

بیاختیار، بدون اینکه بخواهم به طرفش قدم بر

میدارم!

_ گفتم از همه بریدم ولی همه نیستی تو…

هر چی شد بینمون سر هیچی شد…

 

انقدر تو هم بودیم نفهمیدیم ته فیلم چی شد!

نیمه روشنم و دزدیدی و بردی الان تاریک من؛

بر نمیاد کاری ازم!

نزدیکتر میشوم…

نتوانستهام دور بمانم از او!

شیشه به نیمه رسیده را دارد بیوقفه سر میکشد!

 

_ سوختیم جفتمون توجیهی ندارم!

حتی بهم بگی تو کی الانم؛

من همونم روز و شبا مسته…

باز هم جلوتر میروم… متوجهی حضورم نیست!

_ چقدر زود بریدیم اما از اول فیلم بودش معلوم

که تهش؛

خندههای زورکی از روی خشم!

روی هر گونهات اشک و اگه من بد بودم منو

ببخش تو…

حالا مقابلش ایستادهام. چشمانم خوب به تاریکی

عادت کردهاند و میتوانم صورتش را تا حد قابل

توجهای ببینم.

چشمانش را بسته است؛ تکیهاش کامل به لبه مبل

است و دستش دیگر جانی برای گرفتن شیشه

 

ندارد! هر لحظه ممکن است شیشه رها شود و او

قادر به کنترلش نباشد!

_ گفتی کاشکی نقاب و برداری زود؛

ولی ندی چشمات و از کادر بیرون…

تو این قفسم دیگه هر بالی بود، سوخت!

نموند دیگه پروازی توم،

ته قصه کی تهش راضی بود!

یه هیولا بد باهات هم بازی بود…

دو طرف دهانش از باریکهای ایجاد شده با

محتوای آن شیشه خیس است و نمیدانم حواسش

جمع نیست یا برایش اهمیت ندارد اگر حتی

تیشرتش هم خیس شود!

_ یادمه آخرین تصویر داستانمون تو میرفتی و

در باز میموند!

 

شب قبل را به خیال خودم چشم بسته بودم روی

حالش و به نگرانی میدانی نداده بودم اما حقیقت

چیز دیگری بود!

برای چنین بیاعتنایی به خودم رحم نکرده بودم

حتی به دوقلوها…

او حالش خوب نبود… او درد میکشید و من حق

نداشتم خوب باشم!

حقیقت همین بود! عذابی برنامه ریزی شده را به

خود تحمیل کرده بودم تا جانی برایم نماند که

بخواهم نگران حال او باشم… تا یادم نماند میگرن

چه جانی از او میتواند بگیرد و رمق به سراغش

رفتن در پاهایم نماند!

 

خواننده دارد میخواند؛ تکهای که قلبم را بیش از

پیش مچاله میکند…

_ نیمه روشنم و دزدیدی و بردی الان تاریک من؛

بر نمیاد کاری ازم!

دیگر نمیتوانم بیاعتنا باشم به حالش!

بیاعتنا ماندن به او و عاشقش نبودن برایم آسان

نیست! هیچ وقت نبوده است!

 

دل کندن از او خیلی سخت است؛ دل کندن هم که

سخت شود، هر چقدر هم کنارش حال خوبی

نداشته باشی و حتی اگر روحت شکنجه شود باز

هم توانایی رفتن را نداری!

میمانی چون رفتن زیادی سخت است…

چون که تحمل درد سختی جدایی را نداریم!

دستم دراز میشود بیخبر از میل قلبم…

البته که قلبم مرا تا مقابل او کشانده!

قلب زبان نفهم!

شیشه را میگیرم و از دستش بیرون میکشم.

پلکهایش میلرزد ولی باز نمیشود.

شیشهای که محتوایش به نیمه رسیده را گوشهی

مبل میگذارم و بر میگردم به طرفش.

 

_ میتونی بلند شی؟

صدایم گرفته و ضعیف است.

مطمئن نیستم میان صدای خواننده و آهنگی که

دوباره از اول پلی شده به گوشش رسیده باشد.

_ اگه دستم و بگیری آره…

کلمات را با لحنی کشدار و سراسر ناله؛ واگویه

کرده است!

چشمانش را باز نمیکند و در همان حال دست

چپش را بالا میآورد.

نگاهم میماند روی حلقهاش…

_ دستم و بگیر…

 

مثل شخص تب کردهای است که در عالم خواب

دارد هذیان میگوید!

 

ادعای کذبیست اگر بگویم نگرانش نشدهام.

همان قدر که دل کندن و رفتن یک عاشق سخت

است؛ همان قدر که شنیدن جمله دوستت دارم

میتواند زیبا باشد و دلگرم کننده؛ اعتراف به

دوست داشتن کسی که تو را بد زمین زده هم

میتواند بیش از اندازه غمگین باشد… از آن

 

غمگینتر هم گفتن جمله هنوز دوستت دارم

است…

من هنوز دوستش دارم!

دلخور هستم از او؛ خیلی زیاد…

رنجیده خاطر هستم از او و ترسیده از یزدانی که

نشانم داده؛ خیلی زیاد…

باور و اعتمادی برایم نماده و حریف نفرت ریشه

دوانده در جانم نیستم ولی… هنوز دوستش دارم!

چه خندهدار!

چه غمانگیز…

بازی عشق است… عشقی که هزاران سال همین

بوده است و فقط آدمهای قصه عوض میشود…

عشقی که در کل تاریخ همیشه فقط خون به دل

عشاق کرده است…

 

دستش انرژی بیشتری برای بالا ماندن ندارد و

درست لحظهای که میخواهد کنار بدنش رها شود

فورا آن را میگیرم! محکم و با فشار.

لبخندش محو و پرآشوب است!

فشار انگشتانم به دور دستش بیشتر میشود و

دست دیگرم روی پیشانی عرق کردهاش مینشیند.

_ تب داری!

امان نمیدهم حرفی بزند و عصبانی میگویم.

_ این چه حال و روزیه واسه خودت ساختی!

میخندد! بیحال و با همان چشمان بسته!

 

_ مگه همیشه نمیگفتی کاش همیشه مست باشم

چون خیلی مهربون و خوشاخلاق میشم؟

کلمات را به سختی و در حالی که زبانش سنگین

است لب زده.

 

بد حالی و ضعف و گرسنگی خودم را از یاد

بردهام!

ترسیدهام با آن حجمی که خورده است بلایی بر

سرش بیاید.

 

_ خیلی بیفکری! اگه سنکوپ کنی چی؟! من با

این وضعیتم، تو یه کشور دیگه چه غلطی میتونم

بکنم؟

باز هم میخندد و مرا بیشتر عصبی میکند.

_ از شر یه نامرد خودخواه و عوضی خلاص

میشی.

ته دلم خالی میشود.

این هم خاصیت عشق است؛ به زبان میگویی از

او متنفر هستی و دلش را نداری کوچکترین

اتفاقی برایش رخ دهد.

_ بلند شو!

 

دستش را محکمتر میفشارم که بالاخره چشم باز

میکند.

پلکهایش قادر نیستند کامل باز شوند و خمار؛ گیج

و بیحال نگاهم میکند.

سرخی چشمانش حتی در تاریکی فضا هم مشخص

است!

_ من کلبه رو آتش نزدم…

عمیق نفس میکشم و کلافه از شنیدن هذیانهایش

دوباره میگویم.

_ بلند شو!

_ دروغ نگفتم که تو یه روز با تو خداحافظی

میکنم…

 

_ بلند شو!

_ شاید خیلی اذیتت کرده باشم… شاید خیلی بهت

بد کرده باشم… شاید دیگه هیچ وقت نتونم خودم

رو بهت ثابت کنم ولی این رو بدون هیچ وقت

نتونستم عاشقت نباشم… نتونستم حذفت کنم…

نتونستم از قلبم بیرونت کنم… نتونستم…

_ بلند شو!

این بار فریاد زدهام! این بار دستش را پر شتاب

رها کردهام تا پرت شود روی سینهاش.

 

سعی میکند خودش را بالا بکشد؛ دست به لبه مبل

میگیرد و روی زانوهایش بالاتر میآید و من نفس

نفس زنان به تماشا ایستادهام.

_ نمیتونی ازم متنفر بمونی همونطور که من

نتونستم… نمیتونی دوستم نداشته باشی همونطور

که من نتونستم…

نمیتواند روی پاهایش بایستد و پرت میشود روی

زمین.

وحشت زده چند قدم عقب آمده را جلو میروم و

بالای سرش میایستم.

 

با چشمانی بسته در حالی که کامل روی زمین

دراز کشیده است میخندد!

_ فکر کنم زیاده روی کردم! بخوابم اوکی میشم.

نمیتوانم خم شوم و بد ترسیدهام بلایی بر سرش

بیاید.

_ بلند شو؛ من نمیتونم با این وضعیتم بلندت کنم!

_ همین جا میخوابم، چند ساعت دیگه اوکی

میشم.

مست است و هیچ درکی از حال خودش و حتی

وضعیت من ندارد!

 

_ جون ارمغان بلند شو!

هنوز حرفم تمام نشده که به تکاپو میافتد!

_ مگه هزار بار بهت نگفتم من رو به جون

خودت قسم نده قربونت برم!

سعی دارد از جایش بلند شود، آن هم در حالی که

حتی نمیتواند چشمانش را کامل باز کند!

به کمکش میروم؛ روی پاهایش بند نیست و من

بازویش را محکم نگه داشتهام.

_ خب حالا…

سکسکهای ناگهانی کلماتش را به نیستی میکشد.

 

_ الان چیکار کنم من؟

گیج و خمار در جوابم گردن کج میکند و خیره به

چشمانم لبخند میزند.

_ بذاری تو بغلت بخوابم جون به تنم بر میگرده.

 

او به خوبی مرا میشناسد!

 

هر چقدر من به اشتباه او را شناختهام او مرا از

خودم هم بهتر میشناسد!

میداند ارمغان چقدر عاشقش است!

میداند ارمغان دل نبخشیدن او را ندارد!

میداند هر اتفاقی هم که میان ما رخ بدهد ارمغان

بعد از داد زدنهایش، بیاعتناییهایش و نفرتش را

جار زدن در نهایت آنقدر عاشق او است که نتواند

نبخشد و نماند!

او دیگر بر این امر مطمئن شده است!

اگر چه دیر ولی حالا خوب میداند هر وقت اراده

کند میتواند مرا؛ ارمغانش را داشته باشد!

یک روز آرزویم بود به این باور برسانم او را؛

یک روز در تلاش بودم برای اینکه بفهمد چقدر و

تا کجا دیوانهوار عاشقش هستم ولی اکنون پر از

 

خشم میشوم برای باور چنین خیال و اطمینانی از

جانب او!

مرا نابود کرده است و مطمئن است نمیتوانم

دوستش نداشته باشم! مطمئن است نمیتوانم ترکش

کنم و مطمئن است بالاخره میبخشمش!

تاکید دارد که کلبه را آتش نزده است!

واقعا چه اهمیتی دارد دیگر؟

چه چیزی تغییر میکند؟

اصلا بتواند هم ثابت کند؛ این حقیقت آیا تغییر

میکند که این زندگی را؛ قلب مرا، قصهی

عشقمان را خودش آتش زده است؟!

نه! این واقعیت تغییری نمیکند.

وای بر عشقی که این چنین مضحکهی یک نیرنگ

کذایی و بازی برنامه ریزی شده بشود!

 

نمیتوانم باور کنم!

هنوز هم نمیتوانم باور کنم او آنگونه به من و

اعتمادم خیانت کرده باشد!

وقتی به یاد میآورم چگونه آبروی من و خانوادهام

را هدف گرفت و تا کجا نابودم کرد از خودم هم

متنفر میشوم که هنوز دوستش دارم؛ هنوز

نگرانش میشوم و خودم را اسیر برزخ خواستن و

نخواستن کردهام تا در یک بلاتکلیفی جنونآمیز

دست و پا بزنم!

نفرت و خشم با هم در سلولهایم جریان پیدا

کردهاند!

دوباره ُگر میگیرم؛ شعله میکشم و میسوزم!

_ این بار مثل وقتی نیست که روی تخت جونم رو

گرفتی و باعث شدی قلبم تاب نیاره و منه احمق

 

بخشیدمت! این بار مثل اون وقتهایی نیست که

قلبم رو شکستی و اشکم رو در آوردی و من باز

هم عاشقت موندم و از اون خونه نرفتم! این بار

فرق داره! خیلی هم فرق داره! از درد جدایی اگه

بمیرم هم نمیبخشمت… باهات نمیمونم!

نمیدانم این سکوت طولانی حاصل گیجی و

مستیاش است یا شرمش میآید حرفی بزند چون

دیگر توجیهای ندارد!

حتی مطمئن نیستم مستی که از سرش بیفتد چیزی

از حرفهایم به یادش مانده باشد!

ولی همچنان کلمات را زیر دندان تکه تکه میکنم!

نگهاش داشتهام سر پا با آن حالش و ناخنهایم

لحظه به لحظه بیشتر در گوشت بازویش فرو

میرود.

 

_ اگه ببخشمت در حق خودم و تمام رویاهام ظلم

کردم! در حق خانوادهام و همهی اون لحظههایی

که به خاطر من بیشتر سر خم کردن و بیشتر ازم

فاصله گرفتن… اگه ببخشمت محاله بتونم خودم رو

ببخشم برای وضعیت الانم… برای اون فرار و

اومدن به این کشور… برای خانوادهای که ازم

گرفتی و حتی نرفتم ازشون خداحافظی کنم… تو

همه چیزم رو ازم گرفتی حتی اون َمردی که

عاشقش بودم و فکر میکردم با تمام قلبم

میشناسمش؛ نمیتونی لایق بخشیده شدن باشی!

 

 

تن صدایم بالا میرود.

_ نمیتونی لایق بخشیده شدن باشی تویی که تو

کل قصه نقش آدم خوبه رو بازی کردی و از من

یه زن بیوفای منفعت طلب تو چشم جفتمون و کل

دنیا ساختی! خودت رو قربانی و عاشق جلوه دادی

و یه مدت طولانی حس گناهکار بودن رو انداختی

گردن وجدان من تا حتی یه خواب راحت نداشته

باشم…

ناخنهایم در گوشت بازویش بیش از حد فرو

رفتهاند و چهرهی او با درد جمع شده است اما

اعتراضی نمیکند شاید چون تمام انرژیاش

صرف سر پا ماندش شده.

_ تو رو ببخشم به خودم بد کردم! تو رو اگه

ببخشم؛ خودم رو دیگه هیچ وقت نمیتونم ببخشم

که همهی اون دردها رو راحت نادیده گرفتم!

 

صدایم خیره به چشمان سرخ و تب دار خمارش

میشکند.

گلویم فریادهایش را به اندازه کافی کشیده و دیگر

نایی برایش نمانده است.

_ تو رو به این حال هم رها کردن کار من نیست!

نمیتونم تحمل کنم یه بلایی به سرت بیاد حتی اگه

نخوام هیچ وقت ببخشمت!

سرش پایین میافتد! نگاه از چشمانم میگیرد و

نجوایش قلبم را میلرزاند.

_ پشیمونم…

دیر است برای این پشیمانی و سرش به سنگ

خوردن!

 

خیلی دیر است.

همین حالا هم قصد ندارم همهی تقصیرها را بر

گردن او بیندازم؛ کاری که او تمام و کمال یک

دوره انجامش داد!

میدانم من هم کم اشتباه نداشتهام و در به بن بست

رسیدن این رابطه اتفاقا نقشهای زیادی هم داشتهام

ولی با این وجود چیزی از نامردی که در حقم

کرده کم نمیشود.

نمیخواهم زنی باشم که عشق از او یک احمق

ساخته است و احمقانه برای نامردیهایش دلیل و

برهان و بهانه بیاورم تا جایی که با بیشتر مقصر

نشان دادن خودم یک سر پوش بر روی خیانتش

بگذارم.

بد به من و عشقمان خیانت کرده است و نمیخواهم

با سرکوفت زدن به خودم؛ با گرفتن انگشت اتهام

 

به سمت خودم و در نهایت باز هم با قبول

گناهکارتر بودنم در این قصه به خودم تلقین کنم

که او حق داشته!

خسته شدهام از اینکه دم به دقیقه به او حق بدهم و

خودم را محکوم کنم!

آخرش این همه فکر و خیال دیوانهام میکند.

_ میتونی راه بری؟

با سوالی که پرسیدهام به او که مست است و در

حال خود نیست سعی دارم بفهمانم که خواهان

ادامهی آن بحث نیستم.

 

جوابم را نمیدهد ولی تلوتلو خوران چند قدم جلو

میرود. دنبالش کشیده میشوم و تا به خود بیایم

زانو خم میکند، بیحالی و ضعف و سستیاش

آنقدر زیاد است که موفق نگردم نگهاش دارم!

زمین میخورد و من ناچار به خاطر وضعیت

حساس جسمانیام رهایش کردهام!

دست جلوی دهانش میگذارد و با اشاره به من که

نگران بالای سرش ایستادهام و فرصت حرف زدن

پیدا نکردهام میفهماند که میخواهد بالا بیاورد.

 

دستپاچه به دور خود میچرخم و بلند میگویم.

_ صبر کن.

حال خودم هم بهتر از او نیست، رمق در تنم نیست

ولی سعی میکنم عکس العملم سریع و فوری

باشد.

سطل زباله را که به او میرسانم در کسری از

ثانیه صدای عق زدنهایش در فضا بلند میشود.

صورتش را خم کرده است روی سطل زباله و پی

در پی عق میزند.

تحمل دیدنش در چنین وضعیتی را ندارم و به

سختی کنارش کف سالن مینشینم.

 

دست پشت کمرش میگذارم و بدون اینکه متوجه

باشم نوازشش میکنم.

تاب نگاه کردن ندارم و میترسم خودم هم دوباره

دچار حالت تهوع شوم و همراهش شروع به عق

زدن کنم.

پیشانیام را به بازویش تکیه میدهم و لرزش

بدنش را کاملا احساس میکنم.

کاری از دستم ساخته نیست و او آنقدر عق میزند

که جان از تنش میرود، بدنش به رعشه میافتد و

احتمالا گلویش هم حسابی زخم شده است.

با نگرانی خودم را کنار میکشم و به صورت

رنگ پریدهاش خیره میمانم.

 

_ یزدان؟

با اضطراب و نگرانی صدایش زدهام و او با

چشمانی نیمه باز و خمار نگاهم میکند.

 

دستم به طرف صورتش دراز میشود و با سر

آستین لباسم اطراف دهانش را خشک میکنم.

 

پلکهایش دارد روی هم میافتد و نمیتوانم اجازه

بدهم همانجا پخش زمین شود؛ سریع دست دور

شانهاش حلقه میکنم.

_ بریم تو اتاق. میتونی بلند شی؟

نالهاش بیش از حد ضعیف است.

_ نه!

او را بیشتر به طرف خودم میکشم؛ سر روی

شانهام میگذارد.

_ باید بلند شی بریم تو اتاق روی تخت بخوابی.

_ نمیتونم…

 

بیشتر از آن نمیتوانم در وضعیتی که دارم بمانم.

آرام او را از خود دور میکنم و با کلافگی

میگویم.

_ خیلی خب، چارهای نداریم. میرم برات پتو و

بالش بیارم.

جوابم را نمیدهد و خودش را روی زمین رها

میکند.

به او که خودش را بغل میگیرد و در خود جمع

میشود خیره میمانم.

نمیدانم چه بر سر آن همه احساس آمده که او را

به چشم یک غریبه میبینم دیگر!

او که یک روز آشناترین به قلب و روح و جسمم

بوده است!

 

به سختی و با احتیاط از جایم بلند میشوم. سرم

سنگین است و چشمانم سیاهی میرود.

تعادل درست و حسابی هم در راه رفتن ندارم و

معدهام بدجور درد گرفته است.

به هر حال هر طور که در توانم است با جان کندن

و هن هن کنان پتو و بالشی را تا کنار یزدان

میکشم؛ کمرم درد گرفته است و سختم است خم

شوم. از او میخواهم خودش بالش را زیر سر

خود بگذارد و چند بار خواستهام را تکرار میکنم

تا بالاخره نیمه هوشیار سرش را روی بالش

میکشد.

پتو را هم روی تنش میاندازم و قبل از اینکه

ضعف کنم خودم را به آشپزخانه میرسانم.

 

میلی به خوردن ندارم ولی برای آرام گرفتن

معدهام و خلاصی از حالت تهوعی که دوباره قصد

کرده است به سراغم بیاد برای خودم غذا گرم

میکنم و هنوز چند قاشق بیشتر نخوردهام که

صدای عق زدنهای یزدان باعث میشود نگران

از جا بپرم.

 

خودم را به سالن و بالای سر او که هجوم برده

است به طرف سطل زبالهی بغل دستش میرسانم.

 

هیچ چیز در معدهاش نمانده و فقط زردآب بالا

میآورد.

برای بر هم نخوردن حالم چند نفس عمیق میکشم

و سعی میکنم به سطل زباله نگاه نکنم.

_ باید بریم بیمارستان!

صدایم پر تشویش و سراسر دلهره است!

ادعا دارم برایم تبدیل به شخصی غریبه شده است

و هیچ اثری از آن احساس منحصر به فردی که به

او داشتهام نمانده ولی خودم هم خوب میدانم هنوز

دوستش دارم!

بیرمق و با چشمانی بسته خودش را زیر پتو

میکشد و به سختی با لحنی کشدار میگوید.

 

_ خوب میشم.

دست به کمرم میگیرم و آرام روی زمین

مینشینم.

_ بریم یه سرم بهت بزنن؛ بلند شو.

بازویش را نرم از روی پتو نوازش میکنم.

بدون اینکه چشمانش باز شود مینالد.

_ برام قرص بیار سرم داره منفجر میشه.

نمیتونم بخوابم.

سنگینی زبانش به خوبی مشخص است؛ اصلا

نمیتواند راحت حرف بزند.

 

دستم به طرف سرش میرود. موهایش را از روی

پیشانی عرق کردهاش کنار میزنم و در حالی که

احتمال میدهم هیچ درکی نمیتواند از صحبتهایم

داشته باشد، میگویم.

_ سعی کن بخوابی. نمیشه با این زیاده روی که

کردی قرص بخوری.

بیاختیار شروع کردهام به ماساژ دادن سرش و او

بیواکنش مانده است.

به گمانم مثل همیشه به وقت مستی بیهوا به

خوابی عمیق و طولانی رفته است.

او هیچ وقت بعد از مصرف بیش از حد الکل

نمیتواند در مقابل خواب مقاومت کند و همیشه

بلافاصله به خواب میرود.

 

میگویم غریبه شده است برایم و هنوز هم حتی

بهتر از خودم میشناسم خلق و خوی او را…

امیدوارم دوباره نخواهد بالا بیاورد و از خواب

نپرد.

نگاهم روی صورتش ثابت میماند و نفسم آه

میشود و از میان لبهایم بیرون میپرد.

“بخشیدن” همیشه هم آسان نیست!

گاهی نمیشود بخشید!

“بخشیدن” یک وقتهایی امری محال به نظر

میرسد!

شاید حالا بهتر میتوانم او را درک کنم که چرا

نتوانسته بود مرا ببخشد…

 

شاید حالا بهتر میتوانم او را درک کنم که چه

برزخیست ماندن بر سر دوراهی عقل و قلب…

شاید حالا بهتر میتوانم او را درک کنم که در اوج

نفرت چه دردی دارد هنوز هم دوست داشتن!

 

“بخشیدن” گاهی بیشتر از آنکه به نظر برسد؛

غیرممکن میشود!

نمیتوانم او را ببخشم همانطور که او یک دوره

طولانی نتوانسته بود!

 

نمیتوانم فراموش کنم و بیاعتنا باشم به شکستگی

قلبم…

چطور امکان دارد بتواند از یادم ببرد از آن همه

اتفاق و نامردی خودش را؟!

چطور میشود به شروع دوباره و ساختن امیدوار

بود وقتی شک ندارم هیچ معماری قادر نیست

برای این حجم از ویرانی کاری انجام دهد!

خودم را عقب میکشم…

دستانم از پوست نمناک سرش جدا میشود…

چقدر این روزها قلبم درد میگیرد و استفاه نکردن

از آن قرص سختتر میشود.

 

هر چند که دکتر به طور کامل استفاده از آن قرص

را منع نکرده است اما خودم ابدا رضایت ندارم

استفادهاش کنم.

نمیتوانم اجازه بدهم هیچ خطری دوقلوها را تهدید

کند.

جان آنها از جان من مهمتر و با ارزشتر است.

دست روی شکمم میکشم و لبخندم همراهست با

قطره اشکی که از پلک چپم پایین میافتد.

شاید به نظر برسد هیچکس برایم نمانده است و

تنها و بیپناه شدهام ولی من آن دو را دارم…

همراهم هستند و حسشان میکنم.

حواسشان به من است و به نظر نمیرسد مثل

پدرشان نامهربان و بیوفا باشند!

 

با کمری دردناک و بدحالی که ضعف بیشتری به

جانم انداخته است میایستم؛ پاهایم رمقی ندارند و

مانند شخصی تیر خورده لنگان لنگان وارد اتاق

خوابی میشوم که انگار یک قرن است با چراغ

روشن بدون حضور یزدان در آن میخوابم!

دلم گریه میخواهد…

تا آنجا که نگران بند آمدن نفسم و تیر کشیدن قلبم

نباشم…

روی تخت دراز میکشم و زل میزنم به سقف…

در اتاق را باز گذاشتهام تا اگر حال یزدان بد شد

سریع متوجه شوم و حال خودم قطعا بدتر است!

چه کسی قرار است به داد خودم برسد؟!

پلک میزنم و اشک روی صورتم روان میشود.

 

دست راستم را میگذارم روی شکمم و لب

میگزم.

کاش همهی اینها یک کابوس باشد و وقتی بیدار

میشوم خودم را در آغوشش ببینم؛ آن هم در حالی

که زیر گوشم قربان صدقهام میرود و چند لحظه

بعدتر هم مرا با عشق میبوسد…

آخر؛ من پایان خوش قصه را باور کرده بودم…

***

 

 

تا صبح چند باری به او سر زدهام؛ نمیتوانم

نگران حالش نباشم.

در یک بلاتکلیفی احساسی تمام عیار دست و پا

میزنم و دلخوریام از او به حدی رسیده است که

حتی میلی به هم کلام شدن با او ندارم ولی من

هنوز هم تحمل ندارم در بستر بیماری ببینمش…

میان خواب آلودگیاش و هوشیار نبودنش چند

باری با دست خودم به او لیوانی آب خوراندهام؛ از

طرفی؛ اینکه در آن وضعیت کف سالن دراز

کشیده است قلبم را در هم مچاله میکند…

 

میدانم که بدن درد میگیرد اما کاری هم از دستم

ساخته نیست برای بلند کردنش…

برای سر حال شدنم دوش میگیرم و به خاطر

دوقلوها صبحانهی مختصری هم میخورم تا بتوانم

سر پا باشم.

مشغول درست کردن سوپ میشوم و امیدوار

هستم بتوانم همانطوری که او دوست دارد و

خوشش میآید آمادهاش کنم.

باورش سخت است که در تلاش هستم برای او

یک سوپ خوشمزه درست کنم!

باورش سخت است که در تلاش هستم زودتر

حالش بهتر شود…

 

گاهی با خود فکر میکنم عشق در قلب ما چقدر

قدرتمند است؛ تا آنجا که با وجود هر ویرانی باز

هم زنده میماند!

همین احساس ما را تا به اینجای قصه کنار

یکدیگر حفظ کرده و اما انگار حالا نفسهای

آخرش است!

کارم تقریبا تمام شده و در انتظار آماده شدن سوپی

که درست کردهام خودم را با شستن ظرفهای

کثیف سرگرم میکنم.

بر میگردم سراغ قابلمه و با برداشتن سر آن

صورتم را کمی جلو میبرم.

_ هوم؛ بوش که خیلی خوب شده.

 

صدایی از دل گذشته در سرم تکرار میشود…

“الهی که همیشه تب کنم و پرستارم تو باشی”.

صورتم بیحرکت بالای قابلمه مانده و در مقابل

بخار داغی که روی پوستم پخش میشود چشم

میبندم.

“خودت رو لوس نکن یزدان! یه سرماخوردگی که

این حرفها رو نداره”!

“خودت من رو به زور تو تخت حبس کردی بعد

حالا میگی یه سرماخوردگی این حرفها رو

نداره؟ قربون زبون درازت برم زبون دراز من

آخه حالا که خودت همت کردی برای تیمار کردنم

دیگه چرا اعتراض میکنی؟”

 

“جون من بلند نشیآ… الان سوپت رو میارم”.

“آخر یه روز اون زبون خوشگلت رو از حلقت

میکشم بیرون تا دیگه اینقدر جون خودت رو قسم

نخوری برام. باور کن زندگیمون هم بهشت میشه

اگه تو دیگه نتونی حرف بزنی، همه چیز در صلح

و آرامش پیش میره، بحثی هم پیش نمیاد”.

“دلت میاد؟ اون وقت چطوری برات شیرین زبونی

کنم؟ چطوری خودم رو برات لوس کنم تا کیلوکیلو

قند تو دلت آب بشه؟”

“این انصافه که وقتی مریضم و نمیتونم بهت

نزدیک بشم اینقدر ملوس جلوم ظاهر بشی؟”

“چرا نتونی نزدیک بشی قربون صدای گرفتهات

برم؟ خیال کردی من از اون زنهایی هستم که تا

شوهرشون مریض میشه میفرستن بره خونه

 

باباش تا مامان جونش بهش برسه مبادا خودش

مبتلا بشه؟ نه جونم من تو رو حتی اگه چروک و

پلاسیده هم بشی راهی خونه بابات نمیکنم”.

“ببین منو زبون دراز؛ چروک و پلاسیدهامم از تو

جذابتر و قشنگتره. درضمن لازم نکرده بیای

نزدیکم چون کافیه تو هم سرما بخوری؛ بیچاره

میشم! هم بد مریضی هستی و هم زیادی لوسی”.

“الهی قربونت برم که هیچ وقت نتونستی با خودت

کنار بیای من چقدر از تو خوشگلتر و جذابتر

هستم”.

صداهای خندهای که در سرم تاب میخورد دلیل

یک بغض دردناک وسط گلویم میشود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x