رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۹۵

۱ دیدگاه
        دخترک با تردید کاری که پاشا ازش خواسته بود را انجام داد… دستش را کمی شل کرد و خودش را به دستان مرد سپرد…   مرد…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت۹۴

۴ دیدگاه
        بدتر و گیج شده بود. اصلا برای چه باید به استخر می رفت….؟!     شانه بالا انداخت.. از حرف های عمه ملی اعصابش به شده…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۹۳

۱ دیدگاه
      -خشایار پیغوم فرستاده میخواد باهات وارد مذاکره بشه….!   پاشا پوزخند زد: نترس شده تخم کرده پا جلو گذاشته…!   بابک ابرویی بالا انداخت… -واقعا میخوای باهاش…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۹۲

۱ دیدگاه
      وارد آشپزخانه شد… دو خدمه که دم درگاه در بودند متوجه آمدنش شدند و تا خواستند حرف بزنند، پاشا انگشت به بینی چسباند و با دست اشاره…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت۹۱

۹ دیدگاه
          داشت می سوخت که به یکباره دخترک را رها کرد و خیلی سریع از اتاق خارج شد. قدم هایش شتابان به سمتش اتاقش بود و…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۹۰

۲ دیدگاه
          پاشا با حالتی که هیچ چیز از چهره اش معلوم نیست دخترک را زیر نظر داشت…   با شیفتگی نگاه کبودی چانه و گردنش کرد…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۸

۴ دیدگاه
        چشمان دخترک گشاد شدند… معنی نگاه سرخ و داغ مرد را هم متوجه می شد هم نمی شد اما ناخودآگاه لبخندی زد و پر عشوه تابی…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۷

۱ دیدگاه
        افسون خواست جواب بدهد اما با نگاه دریده مرد ترجیح داد سکوت کند و تنها نیم نگاهی به بابک کرد….     از این مرد حس…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۶

۱ دیدگاه
          مرد خندید و رو به افسون هم دست دراز کرد… -تبریک میگم خانوم جوان… بنده فریبرز شکوهی هستم و ایشونم خانومم مه لقاجان… اصلا فکرشم…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۵

۱ دیدگاه
      تن شل شده افسون را به خود چسباند و عمیق تر و با خشونت مشغول بوسیدن شد…     این دختر چیزی فراتر از خواستن بود. با…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۳

۱ دیدگاه
        با حرکت دستانی روی صورتش به یکباره چشم باز کرد و با چشمانی درشت شده خیره پاشا شد… ترسیده با قلبی که محکم بر سینه اش…
رمان شیطان یاغی

رمان شیطان یاغی پارت ۸۱

۱ دیدگاه
        منتظر به چشمان نیمه باز عمل ملی نگاه کرد. زن چند بار پلک زد و بعد به یکباره انگار چیزی یادش آمده، چشمانش تا ته باز…