دخترک با تردید کاری که پاشا ازش خواسته بود را انجام داد…
دستش را کمی شل کرد و خودش را به دستان مرد سپرد…
مرد نگاه داغش را توی صورت دخترک چرخاند و با حسی که هر لحظه آتش به جانش می انداخت، زمزمه کرد…
-آماده ای….؟!
تا دخترک بخواهد متوجه شود، لب های پاشا روی لب هایش نشست…
انگار دنیا ایستاد و مغزش خالی شد…
حسی عجیب تمام وجودش را فرا گرفت…
داغی لبان مرد و مهارتش در بوسیدن، تن دخترک را سست کرده و توی آغوش مرد وا رفت.
اما به یکباره تا آمد بفهمد چه شده پاشا زیر اب رفت….
دخترک ترسیده به گردن پاشا چنگ زد و خواست سر جدا کند که پاشا محکم دست پشت سرش برد و مانع شد…
بوسه هایش شدت گرفت و با تمام وجود می بوسید….
لحظه ای گذشت و افسون میان ترس و لذت دست و پا میزد که نفس کم اورد…
تقلا کرد که مرد بی میل خود را بالا کشید و لب از لبش برداشت….
هر دو نفس نفس می زدند و اب از سر و صورتشان چکه می کرد.
پیشانی به پیشانی دخترک چسباند.
میل سرکشش برای بوسیدن و یکی شدن غیر قابل کنترل شده بود که حتی او را هم هیجان زده کرده بود…
-شیرینی افسون… لب هات خود بهشته….!!!
قلب افسون به تب و تاب افتاد.
این مرد داشت او را از خود و دنیایش دور می کرد.
نگاهش به سختی و خجالت توی نگاه پر شور و شیفته مرد نشست و لب گزید….
حرفی برای گفتن نداشت در عوض ذهن و قلبش بدجور در جدال بود…. چیزی میان خواستن و نخواستن…!!!
برایش این حس و نگاه سخت بود.
دوست داشت فرار کند ولی اسیر دست هایی بود که حتی اجازه کوچکترین حرکتی را نمی داد…
-بزار…. برم….!!!
مرد نیشخند زد.
محال بود بگذارد برود…
خم شد و بوسه ای دیگر کنج لبش کاشت و دخترک مات شد…
-جای زن بغل شوهرشه…. از این به بعد فقط حق داری تو بغلم باشی….!!!
اخم کرد…
-داری زور میگی…!
پاشا خنده شرورانه ای کرد…
-زور نمیگم اما می خوام لذت واقعی رو بهت نشون بدم…!!!
پوزخند زد: لابد با شنایی که بلد نیستم…!!!
مرد داغ تر نگاهش کرد….
-نه فدات شم جاهای زیادی هست که میشه ازش نهایت لذت رو برد….
-مثلا…؟!
پاشا دستش را پایین برد و باسن افسون را توی مشت گرفت که دخترک در جا پرید….
-دقیقا همین جایی که دست گذاشتم…
چشمان دخترک درشت شد و هین پر خجالتی کشید….
-خیلی بی ادبی…!!!
پاشا خندید و بی توجه به خجالت دخترک فشاری به باسنش داد که دخترک خود را بالا کشیده و سینه هایش هم به بدن مرد کشیده شد و بدتر حالش را خراب کرد….
صدای جیغ افسون بلند شد و دوباره لب هایی که باعث خاموش شدن صدایش، روی لب هایش نشست….
پاشا در حینی که با خشونت می بوسید سمت پله ها رفت و از استخر بیرون امد…
مخمور لب از لب دخترک جدا کرد و او را زمین گذشت…
فکر دیگری در سر داشت…
افسون با حرص نفس نفس میزد…
با حرص غرید: تو حق نداری دم به دقیقه بدون اجازه من و ببوسی…!!!
پاشا دستش را گرفت و با لبخند شرورانه ای گفت: لذت بردی افسون… هرچند انکار کنی، وقتی بوسیدمت توی بغلم شل شدی…. اما حالا می خوام لذت واقعی رو بهت هدیه بدم…
تا دخترک خواست مانع شود، دستش را کشید و او را سمت حمام برد…
افسون متوجه منظورش شد و ترسید…
ضربان قلبش اوج گرفت.
-خواهش می کنم پاشا… من… نمی تونم…
پاشا دوش را باز کرد و دخترک را زیر فرستاد…
-بهم اعتماد کن….
و تا افسون خواست از زیر دستش در برود، سوتینش باز شد و زمین افتاد…
اب سرد روی تنش ریخت و لرز کرد.
سوتینش زیر پا افتاده و مبهوت ان بود…
پاشا هم زیر دوش رفت و به دخترک چسبید.
دست حصار تنش کرد و ان کوچولوی تو بغلی را با تمام وجود به آغوش کشید…
افسون مانند گنجشک باران زده می لرزید…
-پاشا… تو رو خدا….!!!
پیشانی به پیشانی اش چسباند.
-نمی تونم افسون… نمی تونم…! گذشتن از تو کار راحتی نیست….!!!
آب به سر و رویشان می ریخت…
هر دو حال غریبی داشتند یکی خجالت و دیگری در تب خواستن…
جدال سختی بود اما کشش عجیبی این وسط هر دو را به هم وصل می کرد.
دستان داغ مرد روی تن برهنه اش در رفت و آمد بود.
دخترک از زور خجالت به خود مرد پناه برد.
-من… نمی… خوام….!!!
پاشا گره دستانش را روی کمرش بیشتر کرد و به خود فشردش…
حس لمس نوک سینه های دخترک روی سینه اش آتش درونش را شعله ور تر مجرد که سر درون گوشش برد و بوسه خیسی روی ان زد…
-به خواستن و نخواستن تو نیست جوجه بغلی…لامصب داری آتیش به وجودم می زنی و اون وقت توقع داری وایسم و فقط نگات کنم…
افسون گردن کج کرد و با حالی خراب لب زد: ن… نمی… تونم…. خوا… هش… می…. کنم…
دستان مرد بالا آمده و این بار دو طرف صورتش را قاب کرد…
با حالی خمار و مست زمزمه کرد: نمیشه… ازم نخواه…!!!
مرد بدون آنکه مهلتی بدهد لب روی لبش گذاشت و با تمام وجود و احساس بوسید…
بوسه ای پر از احساس و شیفتگی…
خشونت شیرینی به همراه داشت که دخترک را در دم رام دستانش کرد…
خیئلی خوب و عالی بود.دستت درد نکنه قاصدک جونم😍.