رمان شیطان یاغی پارت ۹۵

4.3
(126)

 

 

 

 

دخترک با تردید کاری که پاشا ازش خواسته بود را انجام داد…

دستش را کمی شل کرد و خودش را به دستان مرد سپرد…

 

مرد نگاه داغش را توی صورت دخترک چرخاند و با حسی که هر لحظه آتش به جانش می انداخت، زمزمه کرد…

-آماده ای….؟!

 

 

تا دخترک بخواهد متوجه شود، لب های پاشا روی لب هایش نشست…

 

 

انگار دنیا ایستاد و مغزش خالی شد…

حسی عجیب تمام وجودش را فرا گرفت…

داغی لبان مرد و مهارتش در بوسیدن، تن دخترک را سست کرده و توی آغوش مرد وا رفت.

 

اما به یکباره تا آمد بفهمد چه شده پاشا زیر اب رفت….

 

دخترک ترسیده به گردن پاشا چنگ زد و خواست سر جدا کند که پاشا محکم دست پشت سرش برد و مانع شد…

 

 

 

بوسه هایش شدت گرفت و با تمام وجود می بوسید….

لحظه ای گذشت و افسون میان ترس و لذت دست و پا میزد که نفس کم اورد…

 

تقلا کرد که مرد بی میل خود را بالا کشید و لب از لبش برداشت….

 

 

هر دو نفس نفس می زدند و اب از سر و صورتشان چکه می کرد.

پیشانی به پیشانی دخترک چسباند.

میل سرکشش برای بوسیدن و یکی شدن غیر قابل کنترل شده بود که حتی او را هم هیجان زده کرده بود…

 

-شیرینی افسون… لب هات خود بهشته….!!!

 

قلب افسون به تب و تاب افتاد.

این مرد داشت او را از خود و دنیایش دور می کرد.

 

 

 

نگاهش به سختی و خجالت توی نگاه پر شور و شیفته مرد نشست و لب گزید….

حرفی برای گفتن نداشت در عوض ذهن و قلبش بدجور در جدال بود…. چیزی میان خواستن و نخواستن…!!!

 

 

برایش این حس و نگاه سخت بود.

دوست داشت فرار کند ولی اسیر دست هایی بود که حتی اجازه کوچکترین حرکتی را نمی داد…

 

-بزار…. برم….!!!

 

 

 

 

 

مرد نیشخند زد.

محال بود بگذارد برود…

خم شد و بوسه ای دیگر کنج لبش کاشت و دخترک مات شد…

 

-جای زن بغل شوهرشه…. از این به بعد فقط حق داری تو بغلم باشی….!!!

 

 

اخم کرد…

-داری زور میگی…!

 

پاشا خنده شرورانه ای کرد…

-زور نمیگم اما می خوام لذت واقعی رو بهت نشون بدم…!!!

 

پوزخند زد: لابد با شنایی که بلد نیستم…!!!

 

مرد داغ تر نگاهش کرد….

 

-نه فدات شم جاهای زیادی هست که میشه ازش نهایت لذت رو برد….

 

-مثلا…؟!

 

پاشا دستش را پایین برد و باسن افسون را توی مشت گرفت که دخترک در جا پرید….

-دقیقا همین جایی که دست گذاشتم…

 

 

چشمان دخترک درشت شد و هین پر خجالتی کشید….

-خیلی بی ادبی…!!!

 

پاشا خندید و بی توجه به خجالت دخترک فشاری به باسنش داد که دخترک خود را بالا کشیده و سینه هایش هم به بدن مرد کشیده شد و بدتر حالش را خراب کرد….

 

 

صدای جیغ افسون بلند شد و دوباره لب هایی که باعث خاموش شدن صدایش، روی لب هایش نشست….

 

 

پاشا در حینی که با خشونت می بوسید سمت پله ها رفت و از استخر بیرون امد…

 

مخمور لب از لب دخترک جدا کرد و او را زمین گذشت…

فکر دیگری در سر داشت…

 

 

افسون با حرص نفس نفس میزد…

با حرص غرید: تو حق نداری دم به دقیقه بدون اجازه من و ببوسی…!!!

 

پاشا دستش را گرفت و با لبخند شرورانه ای گفت: لذت بردی افسون… هرچند انکار کنی، وقتی بوسیدمت توی بغلم شل شدی…. اما حالا می خوام لذت واقعی رو بهت هدیه بدم…

 

 

تا دخترک خواست مانع شود، دستش را کشید و او را سمت حمام برد…

افسون متوجه منظورش شد و ترسید…

ضربان قلبش اوج گرفت.

-خواهش می کنم پاشا… من… نمی تونم…

 

پاشا دوش را باز کرد و دخترک را زیر فرستاد…

-بهم اعتماد کن….

 

و تا افسون خواست از زیر دستش در برود، سوتینش باز شد و زمین افتاد…

 

 

 

 

 

اب سرد روی تنش ریخت و لرز کرد.

سوتینش زیر پا افتاده و مبهوت ان بود…

 

 

پاشا هم زیر دوش رفت و به دخترک چسبید.

دست حصار تنش کرد و ان کوچولوی تو بغلی را با تمام وجود به آغوش کشید…

 

افسون مانند گنجشک باران زده می لرزید…

-پاشا… تو رو خدا….!!!

 

 

پیشانی به پیشانی اش چسباند.

-نمی تونم افسون… نمی تونم…! گذشتن از تو کار راحتی نیست….!!!

 

 

آب به سر و رویشان می ریخت…

هر دو حال غریبی داشتند یکی خجالت و دیگری در تب خواستن…

جدال سختی بود اما کشش عجیبی این وسط هر دو را به هم وصل می کرد.

 

 

دستان داغ مرد روی تن برهنه اش در رفت و آمد بود.

دخترک از زور خجالت به خود مرد پناه برد.

 

-من… نمی… خوام….!!!

 

 

پاشا گره دستانش را روی کمرش بیشتر کرد و به خود فشردش…

حس لمس نوک سینه های دخترک روی سینه اش آتش درونش را شعله ور تر مجرد که سر درون گوشش برد و بوسه خیسی روی ان زد…

 

-به خواستن و نخواستن تو نیست جوجه بغلی…لامصب داری آتیش به وجودم می زنی و اون وقت توقع داری وایسم و فقط نگات کنم…

 

 

 

افسون گردن کج کرد و با حالی خراب لب زد: ن… نمی… تونم…. خوا… هش… می…. کنم…

 

 

دستان مرد بالا آمده و این بار دو طرف صورتش را قاب کرد…

با حالی خمار و مست زمزمه کرد: نمیشه… ازم نخواه…!!!

 

 

مرد بدون آنکه مهلتی بدهد لب روی لبش گذاشت و با تمام وجود و احساس بوسید…

 

بوسه ای پر از احساس و شیفتگی…

خشونت شیرینی به همراه داشت که دخترک را در دم رام دستانش کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

خیئلی خوب و عالی بود.دستت درد نکنه قاصدک جونم😍.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x