رمان شیطان یاغی پارت 149

4.4
(111)

 

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥:

#پست۴۴۶

 

 

افسون

 

تمام تنم می لرزید…

وحشت بدی سرتاپابم را فرا گرفته بود و بدتر از ان پریودی که به سراغم آمده بود…

نگاهی به اتاقک تاریک کردم و ترسیده پاهایم را داخل شکمم کشیدم…

 

 

بعد از رفتن پاشا به پشت باغ رفته بودم تا کمی هوا عوض کنم و کامران مرا به سرگروه تیمش سپرده بود که همان مرد بیهوشم کرد و بعد وقتی چشم باز کردم توی همین اتاقک بودم و دقیقا نمی دانم چه ساعتی از روز یا شب هست…!!!

 

 

سردم بود و تنم داغ…

کاش پاشا می آمد…؟!

 

باز هم اشک از دیدگانم چکید.

جز این، کاری از دستم برنمی آمد.

 

احتیاج شدیدی به پد بهداشتی داشتم.

کاش یکی بیاید…؟!

 

 

با کمک دیوار تن خسته ام را بالا کشیدم که همزمان صدای دستگیره در را هم شنیدم.

چشمانم پر امید خیره در بود که باز شد و زنی که برایم غذا می اورد را دیدم…

 

 

بدون نگاهی جلو آمد و غذا را رو به رویم گذاشت که سریع مچ دستش را گرفتم.

با تعحب نگاهم کرد که بغض کرده لب زدم…

-ببخشید… پد بهداشتی می خوام…!!!

 

 

زن دستش را کشید و سپس با تکان سری رفت و در را بست… همین…!!!

این زن انگار حرف زدن بلد نبود.

 

با دیدن غذا دلم مالش رفت اما دستان خواب رفته ام در خود توانی نمی دیدند…

 

فکر و دلم پیش پاشا بود اما…

 

قطرات اشک دیدم را تار کرده بودند.

خیره ان سینی نان و ماست بودم و با اینکه گزسنه بودم اما میلی نداشتم…

 

می ترسیدم…

من از تکرار شدن اینکه یک دفعه کسی سر برسد و بخواهد به شرافتم تجاوز کند، وحشت داشتم…!

 

#پست۴۴۷

 

 

 

با شنیدن دوباره صدای در سرم به ضرب بالا آمد.

نگاه ترسیده ام به مردی که مرا دزدیده بود، خشک شد.

 

لبخند شرورانه اش، تیره کمرم را به عرق نشاند.

جلو آمد و صدای کفش هایش روی پارکت لرر تنم را بیشتر کرد تا جایی که دوباره چیزی از بین پایم خارج شد و زیر شکمم تیر کشید.

 

 

ناخودآگاه صورتم از درد جمع شد و خود را عقب کشیدم که مرد با دو قدم بلند خودش را بهم رساند…

 

 

از ترس عقب کشیدم.

سعی کردم به چشمان شرورش نگاه نکنم اما دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد.

-پاشا خوب چیزی تور کرده…! اصلا اون مرتیکه همیشه دست میزاره رو بهترین ها…!!!

 

 

اخم ظریفی روی پیشانی نشاندم و سرم را عقب کشیدم که با حرکتم متعحب شد و ابروهایش بالا رفت…

-اما انگاری تو براش فرق داری که کل افرادش و جمع کرده برای پیدا کردنت…!!!

 

 

حرکت انگشتش روی گونه ام چندش آورد بود که سرم را باز عقب کشیدم که این بار با حرص فکم را چنگ زد و با زور فشاری داد که حس کردم الان خورد می شود…

 

-انگار برای تو هم فرق داره…؟! ولی به خواب ببینه تو رو بهش پس بدم…!!!

 

 

 

دوست نداشتم دهان به دهان ان کثافت بزارم اما انگار راهی نداشتم…

پاشا هرچه که بود شوهرم بود.

پوزخند زدم…

-تو بیداری ببین و مطمئن باش زندت نمیزاره…!!!

 

 

 

بهت زده خندید و فشار دستش را زیاد کرد.

حرص و خشم از نگاهش می بارید.

-بهتره خفه شی تا دندونات و تو دهنت خورد نکردم یا اینکه بلای قشنگتری سرت درنیاوردم…؟!!!

 

#پست۴۴۸

 

 

 

اشکم از درد حقارتی که بهش دچار شده بودم، باز هم چکید.

دستش را عقب کشید که سرم به ضرب عقب رفت و به دیوار پشت سرم خورد…

 

دستم را روی دهانم گرفتم و از درد چشم بستم…

 

عقب رفتن مرد را حس کردم.

صدایش زیادی زجراور بود…

-فعلا تنهات میزارم اما بعدش یه مهمون افتخاری داریم که بد…

 

 

حرفش را خورد و چشم باز کردم.

نگاه خیره اش را به کنارم پایم دیدم و دنبال کردم که با ردی از خون جاری شده بدتر حس مردن بهم دست داد…

 

نیشخندی زد…

-این خون برای چیه…؟!

 

 

پایم را جمع کردم اما بدتر شد.

کنترلش دست من نبود.

نگاه بد و هیز مرد روی تنم چرخ خورد.

-حامله بودی…؟!

 

 

می لرزیدم و کاش پاشا می آمد…

چشمانش را باریک کرد.

-اگه حامله بودی باید دردم داشته باشی،  نکنه پریودی…؟!

 

 

کاش می شد ان لحظه میمردم قبل از انکه توی نگاه پرتمسخر و هیزش آنقدر حقیر می شدم…؟!

 

هق زدم و دستم را روی دهانم فشار دادم…

 

نگاه مسخره اش را با لبخندی یک وری اشاره به خون جاری شده زمزمه کرد…

-انگار بی وقت سراغت اومده…!!!

 

بعد به حرف خودش بلند خندید و عقب عقب رفت…

از اتاق خارج شد.

توی درگاه اتاق ایستاده بود.

میان خنده اش رنگ صورتش عوض شد و کینه توزانه نگاه دیگری بهم انداخت.

 

-خواهر منم موقع مرگش غرق خون بود اما نه این خون…!!!  داغت و به دلش میزارم هرزه…!!!

 

 

در را محکم بست و رفت.

چهار ستون تنم لرزید.

من مقصر مرگ هیچ کسی نبودم که حال بخواهم مجازات شوم…!

پاشا کجایی…؟!

چرا نمی امد…؟!

دیگر هق هق هایم دست خودم نبود…!!!

 

#پست۴۴۹

 

 

 

صدای در باعث شد چشمانم را باز کنم.

نگاه خمار از خوابم را به در دوختم و زنی که برایم غذا می آورد داخل شد.

نگاهش زیادی خنثی و بی تفاوت بود که نزدیکم آمد و کیسه سیاهی سمتم گرفت که متعجب نگاهش کردم…

 

 

وقتی دید حرکتی نمی کنم دست زیر بازویم انداخت و بلندم کرد…

با یادآوری وضعیتم خواستم مانع شوم که صدایش بدتر حیرت زده ام کرد.

-باید بری حموم، بلندشو دختر من و خودت رو تو دردسر ننداز…!!!

 

 

این مگر لال نبود…؟!

به اجبار و بوی گندی که باعث خجالتم می شد، تکانی به خود داده و همراهی اش را قبول کردم…!!!

 

وارد حمام شدم و خواست داخل بیاید که اجازه ندادم…

-خودم می تونم…!

 

 

زن با نگاهی سخت لب زد: برام مسئولیت داره…!

 

پوزخند زدم: قرار نیست با این حال و روزم فرار کنم… همین جا منتظر باش، فوقش بگو کمکم کردی…!

 

با کمی مکث سرش را تکان داد و بیرون ایستاد…

در را بستم و لباس هایم را بیرون آوردم…

دوش را باز کرده تا کمی آب گرم شود…

 

***

 

حالم کمی بهتر شده اما بدنم هنوز داغ بود و بی حس…

این بار برایم پلو و خورشت اورده بود که کمی خوردم تا انرژی از دست رفته ام را باز یابد.

 

کاش پاشا بیاید…!

بغض داشت خفه ام می کرد و نمی دانستم چرا باید اینجا باشم…

 

بشقاب خالی را توی سینی گذاشتم و نگاهی به زن کردم.

-ممنون…

 

زن سری تکان داد و سینی را برداشت و خواست برود که گفتم: شما می دونید چرا من اینجام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
9 روز قبل

این افسونم نصف عمرشو پریوده….

خواننده رمان
9 روز قبل

خیلی خیلی ممنون قاصدک جان

camellia
9 روز قبل

مرسی,قاصدک جونم.😍دست گُلت درد نکنه.😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x