رمان شیطان یاغی پارت 141

4.4
(94)

 

اردشیر سرخ شده از این کنایه سنگین دسته مبل را محکم فشرد تا بتواند خونسرد باشد.
پاشا همیشه استثنا بود…!!!

-می تونستی زنت رو هم بیاری…؟!

پاشا پا روی پا انداخت.
-زنم از اینجور جاها خوشش نمیاد…!

اردشیر می خواست زهرش را بریزد اما پاشا نمی گذاشت…!

-فکرشم نمی کردم بخوای عاشق دختر میلاد احتشام بشی…؟!!!

سرها یک لحظه سمت پاشا برگشت و بعضی ها متعجب نگاهش کردند…
میلاد احتشام را می شناختند و ماجرای ترورش تا مدت ها ورد زبان همه بود.

پاشا از درون درحال آتش گرفتن بود اما حفظ ظاهر کرد و پوزخند زد.
-میلاد مرد بزرگی بود که باج به کس و ناکس نداد به خاطر همین کشتنش…!!! تو که بیشتر از همه باید بدونی…؟!

اردشیر باحرص چشم بست اما سعی داشت حفظ ظاهر کند…
سر تکان داد.
-امیدوارم دخترش مثل خودش کله شق و لجباز نباشه که بخواد لگد به بختش بزنه… اگه میلاد با ما همکاری می کرد شاید الان زنده بود…؟!

به آنی وجود پاشا داغ شد.
داشت جلوی روی خودش توی لفافه تهدید می کرد…؟!

چشمان آبی اش چنان سرخ شدند که حاضرین انتظار این واکنش تند را نداشتند…

از جایش بلند شد و جام را محکم به زمین کوبید که دخترها از ترس جیغ کشیدند و نفس های حاضرین در سینه حبس شد…

پاشا انگشت اشاره اش را سمت مرد گرفت.
-اردشیرخان دختر میلاد زن منه… پس می دونی که اونقدر حواسم بهش هست تا اتفاقی براش نیفته اما خدا نکنه روزی کسی بخواد کاری با زنم داشته باشه… اونوقت دنیاش رو جهنم می کنم…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [13/10/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۱۵

 

نفس در سینه اردشیر خان حبس شد.
می دانست پاشا با هیچ احدی شوخی ندارد و زبانش را از ترس غلاف کرد…

سعی کرد جدی باشد…
-من چی گفتم که اینجور عصبانی میشی…؟!

پاشا قدمی نزدیک شد و با نفرت نگاهش کرد.
-سعی کن دفعه بعد… هیچ کجا… تاکید می کنم هیچ کجا… اسم زنم رو به زبون نیاری وگرنه…. مثل الان ساکت نمی مونم…!!!

سپس نگاهی به حاضرین کرد که از ترس خفه خون گرفته بودند…
پوزخند زد و با قدم هایی بلند خواست تا از آنجا دور شود که صدای اردشیر خان را شنید.

-حداقل وایسا جوابت و بگیر نه اینکه تهدید کنی و بری…؟!

پاشا ایستاد اما برنگشت…
برایش مهم نبود اما این مرد یک حرامزاده کثافت بود.

اردشیر از زور خشم داشت دیوانه می شد.
-زیادی خودت و دست بالا گرفتی پاشا…!!! اینکه خیلی راحت داری میون ما بیزنس می کنی یعنی یکی از مایی… پس خودت رو جدا احساس نکن…!!!

پاشا برگشت…
از صورتش هیچ چیزی معلوم نبود.

-من نه مثل تو هم نه اون کفتارایی که دور و اطرافت موس موس می کنن… پس بهتره مراقب حرف زدنت باشی…!!!

-درسته هیچ کس هوش و ذکاوت تو رو نداره اما تو هم تا خرخره تو کثافتی…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [16/10/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۱۶

 

دست در جیب ابرو بالا انداخت…
-حرف نهاییت رو بزن….!!!

اردشیر پوزخند زد.
-زنت می دونه شغلت چیه یا اینکه باباش رو چطور انداختی تو دهن شیر…؟!

پاشا قدمی سمتش برداشت.
اردشیر کثافت بودنش را داشت به رخ می کشید.

-اردشیر سعی کن تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی وگرنه می دونی که چه کارایی ازم برمیاد….

و هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از افرادش سراسیمه سمت اردشیرخان آمد و با ترس کفت: اردشیر خان بدبخت شدیم….همت رو کشتن…!!!

اردشیر ابتدا متوجه نشد اما انگار یکی مشتی به صورتش کوبیده باشد نگاه مرد و سپس به سمت پاشا چرخید که پوزخندش همه چیز را معلوم می کرد…

صورتش از حرص سرخ شد و پاشا بی اهمیت بهش روی پاشنه پا چرخید و رفت…
کارش را کرده بود و حال ترسی که توی وجودش انداخته بود برایش کافی است…

****

-وای بابک خیلی بی معرفتی… تو منو دوست نداری…؟!

ابروهای افسون بالا رفت و خیره ناز و عشوه های بهار بود…

بهار باز قری به گردنش داد.
-والا منم بهت نیاز دارم ناسلامتی عشقمی من بهت دل بستم…!!!

چشمان افسون دیگر جا برای گشاد شدن نداشت که با حرص ضربه ای به کمرش زد و آرام غرید: تو گوه می خوری که اینقدر دروغ میگی…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [17/10/1402 10:01 ب.ظ] #پست۴۱۷

بهار لب گزید و چشم غره ای بهش رفت.
اما افسون نیشگونی از پهلویش گرفت که بهار درجا پرید…

-بابک جان حالا که اینقدر… کار داری مزاحمت نمیشم عزیزم… من درکت می کنم… می بوسمت بای…!!!

و سریع گوشی را قطع کرد و تا خواست حرف بار افسون کند همزمان چیزی به سرش خورد و آخش بلند شد…

-کمتر کسشر بباف…!!!

بهار با غضب نگاه تارا کرد…
-بمیرم برات که تو ته ادبیاتی…!!! گمشو بیشعور یه نگاه به لبت بندازی می فهمی نباید هر گوهی بخوری… کم مونده لبات از جاش دربیاد… بیشرف یه جا سالم برات نذاشته…!!!

تارا بهت زده نگاه هر دو دختر میکند و دست روی لبش می گذارد…
-مثل سگ دروغ میگی…؟!

افسون نگاهی به بهار و سپس به تارا کرد.
-تازه زیر گردنتم کبوده حداقل دکمه هات بالا و پایین نمی بستی…؟!!!

تارا روی مبل وا رفت…
-بهش گفتم محکم نخور، کبود میشه…!!!

بهار تک خنده ای می کند.
-آخه به اون گنده بک ملایمت میاد…؟!

تارا دهانی براش کج کرد.
-نه به بابک جونت میاد… رسما همشون وحشی هستن…!!!

افسون چینی به دماغش داد.
-مثل اینکه همشون عین همن بالاتنه ام که هیچ حتی رونای پامم سیاه و کبوده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
29 روز قبل

پاشا نباید نقطه ضعف بده دستشون

camellia
29 روز قبل

دستتون درد نکنه.ممنون.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x