رمان شیطان یاغی پارت 142

4.3
(114)

 

بهار ابرو بالا انداخت…
-بابک بیشرف خفتم کرده که سکس می خواد پا ندادم دستش و یه راست مجرد تو شورتم….

تارا هم سری به تاسف تکان داد: کامران خان هم درخواست مکرر دارن اما بنده به بهانه پریودی فعلا قسر در رفتم…!

افسون نوچی کرد…
-همشون از دم حشرین فقط ادعاشون میشه…!

تارا و بهار متعجب نگاهی بین هم رد و بدل کردند که بهار زودتر گفت: نه بابا راه افتادی، خجالت ریخته…؟!

افسون شانه بالا انداخت.
-خیلی وقته خجالتی در کار نیست اما نمی دونم چرا خودمم خوشم میاد…؟!

تارا خودش را جلو کشید…
-ببین تعریف کن ببینم چطوری به گا میری…؟!

افسون پشت چشمی نازک کرد…
-تو مسائل زناشویی ما دخالت نکنین فقط همینقدر بدونین که خدا نکنه گیرشون بیفتین اونوقته که زنده میرین و مرده برمیگردین…!!!

بهار شرورانه چشمکی به تارا زد.
-جووون… از تجربه هات برامون بگو…!!!

افسون برو بابایی نثارش کرد…
-به کفتن من نیست باید خودت تجربش کنی… از بابک جونت بخواه بهت تجربه بده…!!!

تارا کوسن را سمت افسون پرت کرد.
-ببین چه بر سرش آورده که این صفر کیلومتر و اینقدر بی حیا کرده اما دستش درد نکنه از اکبندی درومدی قبلا خیلی رو مخ بودی…!!!

بهار گفت: حیف که فعلا نمیشه وگرنه منت تو رو نمی کشیدیم… اصلا ببینم عمه ملی کجاست…؟!

افسون نیشش باز شد.
-با اسفندیار خان رفتن سفر… فک کنم بله رو گفته چون نه زنگ زده نه جواب تلفنام و میده…!!! اما اسفندیار خان بهم پیام داد که عمت و مال خودم کردمش…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [20/10/1402 10:03 ب.ظ] #پست۴۱۹

 

بهار با ذوق گفت: یعنی عمه ملی هم ازدواج می کنه و میشه زن عموت…؟!

افسون شانه بالا انداخت: از شواهد امر که اینطور معلومه اما از خدا می خوام که خوشبخت بشه، همین…!!!

تارا سر تکان داد.
-خوشبخت میشه جونم… اون همه نازی که برای اسفندیار خان می ریخت در اصل داشت دون می پاشید که یارو رو به دام بکشه که کشید…!

سپس نگاه بهار کرد و ادامه داد: من و تو اینجا موندیم و دستمون تو حناس… این بیشعور که هیچی از رمز موفقیتش نمیگه حداقل عمه ملی رو دریابیم نکنه فرجی بشه…؟!

بهار سرش را به حالت متفکری رو به افسون چرخاند.
-حداقل بگو عمت کی میاد…؟!

افسون شانه بالا انداخت: نمی دونم…!

تارا خودش را به عقب پرت کرد…
-سر جدت اینقدر ادای تنگا رو درنیار بیشعور…!!!

دخترک مبهوت نگاهش کرد که بهار گفت: تو رو خدا یه نگاه به قیافش کن انگار تا حالا هیچ وقت همچین جمله ای نشنیده…شل کن بابا…!!!

تارا از جایش بلند شد.
-پاشو بریم بهار از این تحفه آبی گرم نمیشه… باید خودمون یه خاکی تو سرمون بکنیم…!!!

افسون با یاد پاشا و رابطه اش هیجان زده و دلش یک جور عجیبی تنگ پاشا هم شد اما سعی کرد حفظ ظاهر کند… خیلی ریلکس پا روی پا انداخت و رفتنشان را از نظر گذراند.
-بی زحمت در رو هم پشت سرتون ببندین… خوش اومدین…!!!

****

هرچه برای شام منتظر پاشا شد، نیامد و به اجبار تنهایی چند لقمه ای خورد و سپس میز را جمع کرده و سمت اتاقشان رفت.
نمی خواست تنها باشد.

با لب های برچیده نگاه اتاق کرد و بی هوا دلش خواستار پاشا بود.

-کجایی پاشا؟ پس چرا نمیای…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [23/10/1402 10:21 ق.ظ] #پست۴۲٠

حس و حال متفاوتی داشت.
نه به ان روزها که نمی خواست حتی پاشا را ببیند نه به حالا که دلش تنگ او بود.

پاشا در برخورد اول آدم بی نهایت خونسرد و ترسناکی بود که اگر با او زندگی نمی کرد هرگز متوجه نرمش او نمی شد…

او هیچ چیز از پاشا جز داشتن یک عمو که ان هم عاشق عمه ملی بود، نمی دانست.

رابطه اش با پاشا خوب بود اما ان صمیمیتی که میان دیگر زن و شوهرها بود را نداشتند.
شاید او هم باید قدمی در راستای بهبود این رابطه بردارد تا ان نزدیکی بینشان بیشتر شود…

اصلا مگر نزدیک نبودند که پاشا راه به راه او را بغل می کرد و می بوسید یا حتی سکس هایشان…!!!

اما هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر متوجه این امر می شد که بیشتر این صمیمیت و نزدیکی از سمت پاشاست نه خودش…!!!

ولوله ای توی دلش به پا شد…
باید این رابطه را قبول می کرد…؟!
باید پاشا را به عنوان شوهرش می پذیرفت…؟!
اصلا چرا امشب داشت به این چیزا فکر می کرد…؟!

اعصابش بهم ریخته بود.
جنگی میان قلب و عقلش به پا شده بود که هیچ راه حلی برایش نداشت.

چشم بست و نفس عمیق کشید.
عقلش یک ضربدر قرمز نشان می داد اما قلبش…

«به قول عمه ملی هرچیزی رو که نتونستی براش راه حلی داشته باشی، به قلبت رجوع کن…!!!»

قلبش با فکر کردن به پاشا ضربان گرفت…
نفس هایش به خاطر هیجانی که بهش دچار شده بود یک در میان میزد…

این حالش یعنی چه…؟!
آنقدر ها می فهمید که این هیجانات و نفس تنگی ها یعنی چه ولی نمی خواست قبول کند…

لعنت به بهار و تارا که او را اینگونه آشفته و پریشان حال کرده بودند…!
ولی تا چیزی نباشد که دچار این حال نمی شد…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [24/10/1402 10:07 ب.ظ] #پست۴۲۱

سعی کرد بی توجه باشد به سمت اتاق لباس هایشان رفت و سپس بی آنکه متوجه باشد سمت لباس خواب هایش کشیده شد…

دستی به آنها کشید و وسوسه ای به جانش افتاد.

عقلش فرمان ایست می داد اما قلبش با یادآوری دستان داغ و پرحرارت پاشا محکم خودش را به سینه اش کوبید…

لباس خواب توری مشکی رنگی را برداشت و مقابل دیدگان خود گرفت…

وجودش تمنای پاشا را داشت و از درک خودش عاجز بود.

احساسش به پاشا را باور نمی کرد.
این همه تب داغی که بهش دچار شده بود را باور نمی کرد اما انگار واقعیت داشت…!!!
بدتر از ان تنی بود که در تمنای یکی شدن با او بود و هیچ جوره نمی توانست نیاز بین پای نبض شده اش را آرام کند.

خجالت کشیده چشم بست اما او شوهرش بود و محرم…!
اصلا کمی پررویی به جایی بر نمی خورد وقتی این چنین تنش در تب و تاب یکی شدن با پاشا بود…!!!

لباس خواب را به تن کرد و بیرون آمد…
موهای فرش را دورش ریحته و سمت میز آرایشش رفت تا با برداشتن رژ لب قرمز مخملی ان را سه باره چهار باره روی لبانش کشید و سپس با خط چشمی پشت چشمانش و کمی ریمل به کارش خاتمه داد…

داشت خودش را برانداز می کرد که در باز شد و قامت بزرگ پاشا وارد اتاق شد.

داشت کتش را بیرون می آورد که چشمش به افسون ترسیده افتاد…

نگاهش از بالا تا پایین دخترک آمد و سپس روی صورتش و موهایش زوم شد.

چنان افسون دخترک شده بود که چشم برداشتن ازش غیر ممکن بود.
باورش نمی شد.
انگار داشت خواب می دید…
ان لباس خواب بی نهایت به تن مهتابی و خوش تراشش می آمد.
چاک سینه اش دقیقا توی چشم بود و نوک سینه هایی که از زیر تورش بیرون زده بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
۰ نامدار
27 روز قبل

چرا من نمیتونم تو رمان های دیگه ی این سایت نظر بدم‌؟واسم یه جورایی قفله

camellia
27 روز قبل

مرسی,وممنون به خاطر پارت گزاری منظمتون😊

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x