رمان شیطان یاغی پارت 150

4.4
(115)

 

 

#پست۴۵٠

 

 

 

زن حرفی نزد و سمت در رفت و با باز شدن ان دوباره ضربان قلبم از ترس و استرس بالا رفت.

 

 

این بار علاوه بر ان مردی که مرا دزدیده بود،  مرد مسنی همراهش بود که با نگاهی هیز و خریدارانه سرتاپایم را از نظر گذراند و با اشاره ای به زن،  داخل شد و زن خیلی سریع بیرون رفت…

 

-هیچ وقت فکر نمی کردم پاشا ازدواج کنه… می دونی که اون بیشتر از اینکه پایبند به ازدواج باشه،  زنا یه شب مهمون تختش بودن و بعد..

 

 

حرفش را خورد و وجود من را بیشتر از پیش لرزاند.

دوست نداشتم بهش فکر کنم اما به خوبی داشت با روانم بازی می کرد…

 

سپس سمت مرد کنار دستش چرخید…

-مرتضی به شیخ خبر بده که یه کیس اوکازیون داریم…

 

 

دوباره نگاه پلید و ترسناکش را بهم دوخت و نیشخندش وحشتم را دو برابر کرد.

-فقط یکم نرخش بالاتره…!

 

 

مرتضی هم نیشخند کثیفی زد.

-کاووس خان شرمنده ولی دختره پریوده…!

 

عرق شرم وجودم را گرفت و دستانم مشت شدند.

من اینجا چه می کردم…؟!

پاشا کجاست…؟!

 

 

نمی خواستم مظلوم باشم و با وجود ترسی که بهش دچار بودم،  با جدیت گفتم: نمیدونم کی هستی اما مطمئن باش پاشا زودتر از اون چیزی که فکر کنی، پیدام می کنه و زندت نمیزاره…!!!

 

 

ابروهای کاووس بالا رفت.

-نه بابا به قیافت نمیاد زبون داشته باشی اما خوشم اومد. پس بگو چطوری قاب پاشا رو دزدیدی…!!!

 

مظلوم بودن در برابر این آدم ها فقط تحقیرت می کرد…!

 

-اونش دیگه به تو ربطی نداره…!

 

چشمانش درشت شد و نگاهش متعجب…

سمت مجتبی چرخید…

-نگفته بودی زبون داره…؟!

 

مجتبی شانه بالا انداخت:  رو نکرده بود آقا کاووس…؟!

 

#پست۴۵۱

 

 

 

کاووس بهم نزدیک شد و من عقب رفتم.

نزدیکتر آمد و دستش را بالا آورد و خواست روی موهایم بگذارد که با خشم و ترس دو دست مشت شده ام را توی سینه اش کوبیدم که سکندری خورد و عقب رفت.

غافلگیر شد.

 

 

تمام وجودم می لرزید.

مجتبی خواست نزدیک بیاید که دست کاووس بالا رفت و قدم عقب رفته اش را جبران کرد…

با عصبانیت نگاهم کرد و یکباره با پشت دست توی صورتم کوبید که به دیوار پشت سرم خوردم…

از درد چشمانم سیاهی رفت.

 

-دست روی من بلند می کنی دختره حرومزاده…؟!

 

یکی دیگر توی گوشم زد و بعد چنگ انداخت توی موهایم و محکم کشید که جیغم هوا رفت…

 

نگاه پر کینه اش را بهم دوخت…

 

-داغت و به دلش میزارم احمق…

 

بعد هم هلم داد که پخش زمین شدم…

سرم درد می کرد.

دست به سرم گرفتم و اشک هایم باریدند…

 

صدای منحوس کاووس را شنیدم…

-می تونی هر جور که می خوای ازش پذیرایی کنی…!!!

 

 

مجتبی با ذوق گفت: آقا درسته پریوده اما میشه جور دیگه ای از خجالتش درومد که حتما پاشا خان هم خوشش میاد…

 

 

صدای در اتاق را شنیدم و وحشت زده سر بلند کردم که فقط مجتبی را دیدم…

دستش روی کمربندش بود و مرگ را به چشم دیدم…

 

همان طور نشسته عقب رفتم و او جلو می آمد…

 

می لرزیدم و از فکر کاری که می خواست بکند، تنم به رعشه افتاد…

-ج…. جلو…. نیا

 

 

مجتبی نزدیکتر شد و وحشتم صد برابر شد…

-داغت و به دلش میزارم لعنتی…

 

سپس نعره زد: همونطور که داغ خواهرم و به دلم گذاشت…

 

کمربندش را بیرون کشید و ان را بالا برد و تنها کاری که ازم برآمد با دستانم صورتم را گرفتم و توی خودم جمع شدم…

 

اولین ضربه اش روی شانه ام جیغم را هوا برد…

 

#پست۴۵۲

 

 

راوی

 

زن وحشت زده با دیدن دخترک غرق در خون از اتاق خارج شد و سمت سالن دوید…

با دیدن کاووس که روی مبل نشسته و سیگار می کشید، با ناراحتی گفت: آقا.. آقا… دختره غرق خونه…!!!

 

 

کاووس اولش متوجه نشد اما بعد با حرف زن انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت: چی شده، درست حرف بزن ببینم…؟!

 

 

زن آب دهان فرو داد.

-دختره بیهوش شده و اتاق پر از خونه…!!!

 

 

کاووس ترسیده به یکباره از جا بلند شد و سمت اتاق دوید و با دیدن افسون غرق در خون دو دستی بر سرش کوبید…

 

-تو چه غلطی کردی پسره نفهم گاو…!!!

 

عقب گرد کرد و دست پاچه رو به زن گفت: زودباش دختره رو ببرین تو یکی دیگه اتاق و تمیزش کن… نه اول دکتر حخر کن…!!! اصلا هر غلطی می کنی زود باش فقط نمیره…!!!

 

 

سپس به سالن برگشت و با دیدن مجتبی سمتش قدم تند مرد و بی هوا سیلی توی گوشش خواباند و داد زد.

-چه غلطی کردی مرتیکه… بهت گفتم فقط بترسونش نه اینکه بزنی بکشیش…!!!

 

 

مجتبی پوزخند زد.

-خوب کردم… اون کثافت خواهرم و کشت…!!!

 

 

کاووس با نفرت و تمسخر خیره اش شد.

-خواهرت یه هرزه بود که من سرتاپا عوضی رغبت نمی کردم بهش نگاه کنم اونوقت می خواستی پاشا باهاش ازدواج کنه…؟!

 

مجتبی به غیرت مردانه اش برخورد.

-کاووس خان احترامت واجبه اما حق نداری پشت سر خواهرم حرف بزنی…!!!

 

 

کاووس پوزخند زد: باشه پس تو هم سعی کن که بتونی جون سالم از زیر دست پاشا در بری چون مطمئن باش از باعث و بانی این حال زنش ساده نمی گذره…!!!

 

***

 

#پست۴۵۳

 

 

 

دل توی دلش نبود تا به افسون برسد و دلبرکش را با تمام وجود در آغوش بگیرد…

 

حال می فهمید که دل سنگی اش نرم و بهانه گیر افسونی شده که با نبودش روح و روان مرد را بهم ریخته و این یعنی…

 

 

یعنی افسون تمام دارو ندارش رو به یغما برده…!

شاید همیشه عشق و دوست داشتن را به تمسخر می گرفت و حتی نمی خواست به این کلمات بی معنی اهمیتی دهد اما حالا اعتراف می کرد این کلمات بی معنی بدجور با وجودش عجین شده که در نبود افسون نفس کشیدن سخت بود و دلش بی قرار…!!!

 

-قربان رسیدیم…!!!

 

 

 

پاشا با صدای آرش به خود آمد و با جدیت و حالت خشمی که به سختی کنترل می کرد، گفت: همتون مسلح باشین و هرکسی که بهتون حمله کرد درجا خلاصش کنین…!!!

 

خیلی فرز و سریع از ماشین پیاده شد و با نگاهی به اطراف پوزخند زد.

 

منطقه خلوتی بود اما امن نه…!!!

 

کاووس را می شناخت اما در عجب بود که با تمام ترسش چگونه آنقدر جرات داشت که بخواهد همچین غلطی بکند و خودش را با پاشا در بیندازد…!!!

 

 

اسلحه اش را آماده شلیک کرد و سمت درب ویلا قدم برداشت و بابک هم پشت سرش…

با دیدن دو تا گردن کلفت بی معطلی به سمتشان شلیک کردند و وارد شدند.

 

 

به یکباره همه چیز بهم ریخت و از هر طرف صدای شلیک و تیر می آمد…

 

پاشا محتاطانه خودش را به ساختمان رساند و داخل شد…

آرام از راهرو رد شد و وارد سالن شد.

کسی نبود و با نگاهی به اطراف سمت طبقه بالا رفت…

زنی را دید که سراسیمه از اتاق خارج شد و با دیدن دستان خونی زن دلش گواهی بد داد و رنگش پرید…

 

 

سمت اتاق دوید و زن را کنار زد.

داخل اتاق شد اما با دیدن جسم بیهوش و غرق خون افسون نفسش رفت…

 

-موفرفری…!!!

 

 

 

#پست۴۵۴

 

 

 

تمام وجودش پر بود از خشم و عصباینت…

هیچ کس جرات اینکه بهش نزدیک شود را نداشت.

وقتی افسون را در ان حال و روز دید چیزی تا سکته فاصله نداشت…

 

 

ضربان قلبش کند شد.

نفسش یک در میان می زد.

رنگ از رویش پرید.

 

حتی با فکر به اینکه افسونش نفس نکشد، مرد و زنده شد…!!!

 

 

مو فرفری اش را غرق در خون با تن و بدنی کبود پیدا کرد و قلبش در سینه چنان تیر کشید که لحظه ای نفس کشیدن هم برایش سخت شد.

 

 

افسونش نفس شده بود و نفهمید.

دخترکش زیر دست و پای یک نامرد و بی ناموس له شده بود و اوی بی وجود نبود تا نجاتش دهد…!!!

 

با تمام وجود ارزو کرد فقط زنده باشد…!!!

 

آرزویش براورده شد و دخترک نفس می کشید اما سخت…

در آغوشش کشید و خواست از آنجا بیرون برود که زن با بغض و چشمانی اشکی گفت: اونی که این بلا رو سرش آورده از حیاط پشتی فرار کرده…!

 

 

مات زن شد اما معطل نکرد و مهم جان دلبرکش بود…

بابک و کامران را فرستاد به آدرسی که ان زن داد و در کمال تعجب کاووس نبود اما مجتبی را گیر انداخت…!!!

 

****

 

عمه ملی یک هفته تمام آب و نانش گریه بود و دل تنگی برای افسونی که چشم و چراغش بود…!

حال با دیدن حال و روز افسون بدتر بی تابی می کرد و تسبیح و کتاب دعایش یک دم از دستش پایین نمی آمد…

 

تارا و بهار هم دست کمی از عمه ملی نداشتند و دو دختر دو طرف زن نشسته و مانند او به انتظار بیرون آمدن دوستشان بودند…

 

اما پاشا حال غریبی داشت و چشمش به اتاق عملی بود که تمام دار و ندارش داشت بین مرگ و زندگی دست و پا میزد…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 روز قبل

همیشه دخترای بیچاره قربانی مردای قدرت طلب میشن قبلا زودتر پارت میومد چرا چن وقته دیر میشه

camellia
13 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.طفلکی افسون🤕این پاشای بی عرضه رو باید بزاری لای جرز دیوار.😠 با این همه ادعا که داری کار کناتو نشناسی آخه خنگول.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x