رمان شیطان یاغی پارت 151

4.4
(110)

 

به هیچ چیز جز افسون فکر نمی کرد.
کل زندگی اش را رها کرده و منتظر بود تا افسون سالم از آن در بیرون بیاید.
افسون باید می آمد و ان وقت بود زندگیشان را طور دیگری برایش رقم می زد.

سر تاسر راهرو پر از محافظ بود که با رد شدن هر پرستار یا دکتری با تعجب نگاهشان می کردند…

پاشا داشت دیوانه می شد…
فقط مو فرفری اش را می خواست و بعد از ان خودش بیشتر مراقبش می شد…!!!

دست درون موهایش برد و کلافه چشم بست…

اسفندیار تازه رسیده و با دیدن محافظ ها و پاشا و در آخر ملیحه دلواپس جلو رفت…

ملیحه با دیدن اسفندیار خودش را تو آغوش اسفندیار انداخت و هق هق گریه اش دل مرد را به درد آورد…

-اروم باش ملیحه خانوم…

ملیحه جدا شده و نگاه ملتمسش را به اسفندیار دوخت.
-عین بچه خودم بزرگش کردم… اسفندیار اگه اتفاقی براش بیفته من دق می کنم…؟!!

اسفندیار حرفی نداشت و در عوض بغلش کرد تا زن هرچقدر می خواهد گریه کند تا آرام شود.

نگاه پاشا کرد و عمق تنهایی و غمش را حس کرد.
چشم بست و از خدا خواست تا افسون صحیح و سالم از ان در بیرون بیاید…!!!

در همین حین در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون آمد…

پاشا سریع از روی صندلی بلند شد و سمت دکتر قدم تند کرد…

دکتر لحظه ای با دیدن او و محافظ ها خوف کرد اما سعی کرد خود مسلط شود…

-حال زنم چطوره…؟!

پاشا با اخم هایی درهم خیره اش بود…
دکتر که مردمسنی بود، لبخندی روی لب نشاند که همان لحظه دل سیاه و پر از غم پاشا ارام گرفت…

-خانومتون حالش خوبه اما باید صبرکنیم تا بهوش بیاد… جواب قطعی رو اون موقع میدم…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [14/12/1402 10:12 ب.ظ] #پست۴۵۶

 

خون مانده روی دستانش را تکاند و با نگاهی وحشتناک به مجتبی خون الود خیره شد…

-کاووس کجاست…؟!

مجتبی نای حرف زدن نداشت.
حتی نمی توانست نفس بکشد.
درد دست و پای شکسته اش امانش را بریده بود که پاشا هم با هر بار سکوتش بی رحمانه لگدی نثار ان ها می کرد و اصلا دلش نمی سوخت…

ان زن برایش تعریف کرد که دلبرکش را چگونه با کمربند زده که هم از ترس هم از درد بیهوش شده…!!!

افسونش ترسیده و او کدام گوری بود تا نگذارد درد بکشد…؟!

جلوی روی مجتبی نشست…
پوزخند زد و سرش را کج کرد.
-می دونی اگه حرف نزنی، چی میشه…؟!

مجتبی ترسیده بود…
از ترس زبانش به سقف دهانش چسبیده بود…

پاشا دماغش را خاراند…
-حرف نزنی، میندازمت تو قفس سگام و اونوقته که تیکه پارت کنن…!!!

مجتبی به گریه افتاد.
از دور و اطراف شنیده بود پاشا هیچ رحمی ندارد اما باورش نمی شد تا به این حد بی رحم باشد…!

-من… من… کا… کا…

حتی نمی توانست حرف بزند…

پاشا دست درون موهایش برد و آنها را چنگ زد…
اسلحه اش را از پشت سرش بیرون کشید و لوله اسلحه را درون دهانش گذاشت…

-حرف نزنی، به پات شلیک می کنم…!!!

مجتبی از ترس سرش را پشت سرهم تکان داد و الفاظ نامفهومی را از خود درآورد…

پاشا اسلحه اش را بیرون کشید و منتظر نگاهش کرد…

-کا… کاووسو… ار… اردشیرخان… ت… تبانی… کردن… ت.. تله… برات گذاشتن…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [15/12/1402 10:05 ب.ظ] #پست۴۵۷

 

پاشا داغ می کند.
چقدر باید از این جماعت ضربه بخورد و صبور باشد تا به وقتش…

-دقیقا چه غلطی می خوان بکنن…؟!

مجتبی توی درد و خونریزی غرق است و به سختی جواب می دهد.
-د… دنبال… گنجن… نمی.. دونم… چی… ف.. قط… همین…!!!

پوزخند زد و برایشان در سر نقشه ها کشید.
دوباره نگاهش را سمت مجتبی داد….
حرف های ان زن دوباره به یادش آمد
-تو با چه جراتی زنم و دزدیدی و کتکش زدی…؟!

به گریه افتاد و التماس…
-گو… لم… زدن…! به… به…. بهونه… خواهرم… منو… کشیدن… سمت… خودشون…

پاشا ابرو در هم گره کرد…
-خواهرت…؟! اونوقت ربط خواهرت به من…؟!

مجتبی مکث کرد…
اب دهان به زور بلعید.
-م… ریم…!!!

پاشا اسمش را نشناخت…
-نمی شناسم…!

محتبی بغض داشت.
-عا…شقت.. بود… اما… تو… پس… ش… زدی… با.. بچه.. تو.. شی… کمش… کش… تیش…!!!

-من کشتمش…؟!!

مجتبی چشمهایش را باز و بسته کرد.
-عا… شقت… بود..بهت… گفت… حاملس… اما… تو… کشتیش…!!!

پاشا انگار لحظه ای فهمید چه کسی را می گوید که پوزخند زد.
-حالا فهمیدم کی رو میگی…؟! خواهرت و من نکشتم…

مجتبی سرفه کرد…
-د… روغ… می… گی…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [16/12/1402 09:22 ب.ظ] #پست۴۵۸

 

-اونی که بهت اطلاعات داده،  همه چیزو بهت نگفته مثلا اینکه…

سکوت کرد و بی رحمانه توی چشمانش خیره شد.
کمی گذشت و ادامه داد.
-اون بچه نمی دونم برای کی بود چون حتی هیچ رغبتی به خوابیدن با خواهرت نداشتم… ولی اونی که خواهرت و کشته مطمئنم همونیه که این اطلاعات غلط رو بهت داده…!!!

مجتبی ناباور نگاهش کرد.
هیچ آثار دروغی در صورت و چشمانش نبود.
-د.. روغه… می… خوای… خودتو… تبرئه… کنی…!

-از تو می ترسم…؟!

اشک دیگری از چشمش پایین چکید…
-اما… من… من.. زنت و…

باقی حرفش را خورد و خشم پاشا رو دو برابر کرد که دست توی موهایش برد و ان ها را کشید…
-تو گوه زیادی خوردی و تاوانشم پس میدی…!!!

و همزمان با حرفش ته اسلحه اش را توی صورتش کوبید که نعره اش هوا رفت…

-حساب کارت و بد پس میدی حرومزاده…!!!

این بار خواست لگدی بهش بکوباند که گوشی اش زنگ خورد…
با حرص پایش را پایین آورد و اسلحه را پشت سر برد و توی شلوارش گذاشت.

گوشی اش را از جیب بیرون کشید و با دیدن نام نریمان قلبش هیجان زده کوبید…
وقتی دکتر بهش گفت حال دلبرکش خوب است و نگرانی وجود ندارد، خیالش راحت شد…
وقتی هم او را بعد از عمل دید تنها دست شکسته و صورت زخمی و رنگ پریده اش، دلش را به آتش کشید که باعث شد سر وقت مجتبی بیاید…!!!

بابک کنارش ایستاده بود و با عجله گفت:  وصل کن پاشا… معطل چی هستی…؟!

پاشا تماس را وصل کرد.
-داداش خانومت بهوش اومده و داره سراغت رو میگیره….!!!

تپش قلبش بالا رفت و ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبش نشست…
-حالش چطوره…؟!

نریمان خندید:  بیا داداش.. حالش خوبه و منتظرته… داره برات بی تابی می کنه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
20 روز قبل

جناب ادمین چرا وضع پارت گذاری سایتا اینجوری شده یا پارت نیست یا یکی دو تا در روز

Batool
20 روز قبل

ممنونم قاصدک جانم خیلی منتظر این رمان بودم مرسی عزیزدلم

camellia
20 روز قبل

ممنونم جناب ادمین کاش یه پارت بهمون کادو میدادی😊

camellia
20 روز قبل

چقدر هم نظرمون براش مهم بود…😔😓

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x