رمان شیطان یاغی پارت 148

4.3
(92)

 

گوشی اش را بیرون آورد و شماره بابک را گرفت.
سمت درب خروجی پا تند کرد که چشمان عمه ملی روی هم افتاد…

به محض وصل شدن تماس با جدیت غرید.
-افسون رو دزدیدن… تموم محافظا رو توی باغ جمع کن، دارم میام پایین… تموم دور بینا رو هم چک کن…!

بابک هم نگران شد.
-مطمئنی پاشا…؟!

پاشا فریاد کشید.
-دارم میگم زنم رو با اون همه محافظ دزدیدن تو می گی مطمئنم… افسون نیست بابک… زنم نیست…!!!

-باشه داداش آروم باش… پیداش می کنیم…!

پاسا بدون حرفی تماس را قطع کرد و با عصبانیت سمت باغ رفت.

تمام محافظ ها ردیف شده و پاشا با غضب و عصیان نگاهش به آنها بود…

یک دفعه فریاد کشید.
-بهتون پول میدم که از خونم و خانوادم مراقبت کنین ولی نگو یه مشت تن لش دور خودم جمع کردم که زنم رو تو روز روشن بدزدن و کسی نفهمه…؟!

هیچ کس جرات نفس کشیدن نداشت.
پاشا آنقدر بی قرار و عصبانی بود که هر حرفی مصادف بود با شلیک مستقیمش…!!!

پاشا انبار باروت بود و اگر افسون را پیدا نمی کردند، یک جهنم واقعی در راه بود.

رو به کامران با خشمش که وجودش را در برگرفته بود، فریاد کشید.
-تو مسئول تیمی هستی که قرار بود از زنم مراقبت کنی… الانم زنم کو کامران…؟!

توی فریادش التماسی نهفته بود که فقط باید مرد باشی تا بفهمی…!

کامران سر به زیر جواب داد.
-آقا شرمنده کم کاری از من بود… خانوم رو پیدا می کنم بهتون قول میدم…!

پاشا اما نمی فهمید.
صحنه بوسیدن و خندیدن های صبحشان از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
افسون نبود و چرا او بی تابش بود…؟!

-زنم و پیدا کن کامران…

رو به یکی از محافظ ها فریاد کشید.
-اون سگ پدر حرومزاده رو بیارین و اینقدر بزنیننش تا مُغر بیاد و اگه نیومد، خلاصش کنین…!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [25/11/1402 10:03 ب.ظ] #پست۴۴۳

دو روز گذشته خواب را بر خود حرام کرده بود و بدون هیچ وقت تلف کردنی داشت پیگیری می کرد.
ردیاب افسون را فعال کرد اما هیچ چیزی دستگیرش نشد.

ردیابی که توی گردنبندش کار گذاشته بود ارور می داد.
عملا دستش به جایی بند نبود و ترسش فقط از ان بود که کسی اذیتش نکند…

با عصبانیت و فکر به اینکه یکی شاید او را اذیت کند. با حرص و تعصب در لپ تاپ را با صدای بدی بست و دست توی موهایش فرو برد و ان ها را کشید…

با خود تکرار می کرد….
-زندتون نمیزارم… زندتون نمیزارم…!

افسون نبود.
مو فرفری جلوی چشمانش نبود.
بغضش را بلعید اما چرا قفسه سینه اش تیر می کشید…؟!

به یکباره با نعره لپ تاپ و هر چیزی که روی میز بود را دست کشید و همه را روی زمین ریخت…
-لعنتی… لعنتی…. لعنتی….!!!!

بابک بهت زده گوشی را فاصله داد و نگاهش کرد.
پاشا دیوانه شده بود…!!!

دو دستش ستون میز بود و سرش با حالی خراب پایین…

گوشی را قطع کرد و با نگرانی سمتش دوید…
دست روی شانه اش گذاشت…

-پاشا حالت خوبه…؟!

حالش خوب نبود و قلبش درد می کرد…!

پاشا سر بلند نکرد اما در عوض صدایش نمود حال خرابش بود.
-خبری نشد…؟!

بابک متوجه گرفتگی صدایش شد و حالی که با نبود افسون سخت پریشان بود.
-با بچه ها حرف زدم، تموم سوراخ سنبه ها رو گشتن هیچ کدوم همچین دختری با مشخصات افسون ندیدن اما یکیشون گفت که یه دختر بیهوش دیده رو دستای یکی از نوچه های سابق کاووس بوده که از قضا موهاش هم فر بوده…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [26/11/1402 09:54 ب.ظ] #پست۴۴۴

 

سر پاشا به ضرب بالا امد.
-یعنی چی….؟!

بابک هم سر در گم بود.
-نمی دونم پاشا فقط بهش گفتم بره یه سر و گوشی آب بده و اگه میتونه یه عکس از دختره بگیره بفرسته…!!!

پاشا داشت روانی می شد.
-مگه اون سگ حرومزاده از طرف اردشیر نیومده…؟!

-اینجور میگه اما موضوع چیز دیگه ای هست…؟!

پاشا قامت راست کرد.
رج به رج تنش می لرزید…
-احتمال همکاری اون کاووس کثافت برای اردشیر وجود داره…!

بابک تایید کرد که گوشی پاشا زنگ خورد.
هر دو مرد نگاه نگران و متعجبی بهم کردند که پاشا تماس را وصل کرد…
-بله…؟!

-تیم جمع کردی و داری کل شهر و برای پیدا کردن زنت شخم می زنی پاشاخان…!!!

صدای منحوس اردشیر بود که خشمش را دو چندان کرد اما به اجبار سعی داشت خودش را کنترل کند.
-اردشیر وای به حالت اگه دزدیدن زنم زیر سر تو باشه اونوقته که زندگیت و جهنم می کنم…!

اردشیر خونسرد بود.
-این لحن حرف زدنت رو میزارم پای عصبانیتت اما تهدید کردن من اصلا به صلاحت نیست پاشا…؟!

پاشا از این همه خونسردی به ستوه آمد و مشتش را روی میز کوبید و نعره زد.
-صبرم و لبریز نکن اردشیر…!!! کاری نکن پای سازمان رو وسط بکشم…؟!!!

نفس در سینه اردشیر حبس شد.
پاشا علنا داشت تهدیدش می کرد.

ترسید اما عصبانی هم شد که با هشدار گفت:
-بچه جون مراقب حرف زدنت باش… اگه بهت زنگ زدم، خواستم کمکت کنم اما انگار لیاقت کمک من رو نداری…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [28/11/1402 10:04 ب.ظ] #پست۴۴۵

 

رگ گردن و پیشانی پاشا از حرص بیرون زده بود…
-حرفت و بزن اردشیر…!!!

اردشیر انگشت شستش را گوشه لبش کشید.
-می دونم زنت کجاست…!!!

وجود پاشا یک ان آرام شد که چشم بست و بابک ابروهایش بالا رفت.

پاشا اخم کرد و بدون هیچ انعطافی گفت: زنم کجاست….؟!

اردشیر نفسش را سخت بیرون داد.
حیف که کارش گیر بود اما این بازی برایش دو سر برد بود…
-یه آدرس برات می فرستم، زنت رو صحبح و سالم می تونی ببری…؟!

پاشا پوزخند زد.
-کی پشت این ماجراست…؟!

اردشیر کمی مکث کرد.
-کاووس…!

اخم های پاشا بیشتر درهم شد…
-به نظرت اینقدر احمقم که همچین چیزی رو باور کنم…؟!

-من مسئول باور تو نیستم پاشا اما اگه زنت و می خوای زودتر بجنب که کاووس فکرای بدی براش داره … زنت و که دیدی بهم زنگ بزن…!

تماس قطع شد اما پاشا بدتر از قبل عصبانی بود.
شک نداشت که یک بازی احمقانه پشت این ماجراست…!!!
بعد از دو روز یک دفعه جای افسون پیدا شده بود…؟!

-اردشیر چی می گفت…؟!

پاشا نیم نگاهی بهش کرد.
-اون عوضی هنوز زنده اس…؟!

بابک متعجب سر تکان داد.
-اره…؟!

-باید زنده بمونه… باهاش حالا حالاها کار داریم…!

-نمی خوای بگی چی شده…؟!

پاشا با شنیدن صدای پیامک گوشی اش را بالا آورد و تکان داد.
-تیمت و جمع کن میریم دنبال افسون…!

-یعنی چی…؟!

-دارن خر فرضمون می کنن که به خیالشون پاشا بازی احمقانشون رو باور می کنه اما بلایی به سرشون بیارم که جرات نکنن با پاشا در بیفتن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
13 روز قبل

ممنونم قاصدک عزیز خدا قوت

خواننده رمان
13 روز قبل

ممنون از پارت گذاری منظمتون

camellia
13 روز قبل

عجب گنگستری نبود پاشا!!?زنش رو تو خونه خودش دزدیدن.اینجوری می خواستی حمایتش کنی مرد!دست گلن درد نکنه قاصدک جونم.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x