رمان شیطان یاغی پارت 143

4.2
(116)

 

با دیدن نگاه خیره و داغ پاشا پشیمان شد و قدمی به عقب برداشت.
اب دهان فرو داد…
-سس… سلام…او… اومدی… م.. من… الان… ل… لباسم… عوض… می کنم…

پاشا با دو قدم بلند فاصله را پر کرد و مانع رفتنش شد…
با لبخندی دستش را پیچک وار دور دخترک چرخاند…
-مگه برای من نپوشیدی؟!

افسون چشم دزدید و حرفی نزد.
پاشا جسم کوچکش را به خود نزدیکتر کرد…
باید اعتراف می کرد که غافلگیر شده بود و هیچ فکرش را هم نمی کرد با وارد شدن به اتاق با این منظره زیبا روبه رو شود…

-ساکتی موفرفری…؟! برام حرف بزن تا بفهمم دقیقا چی می خوای…؟!

افسون نگاه دودو زنش را به لب های مرد دوخت.
دوست داشت به جای حرف زدن، او را ببوسد اما به زبان آوردنش مشکل بود…!

نگاهش آنقدر خوانا و شفاف بود که پاشا همان اول متوجه شد اما دوست داشت او پیش قدم شود…

مرد دست زیر چانه اش برد و با لحنی اغواگر لب زد…
-چی می خوای افسون…؟!

دستان داغش داشت تن دخترک را می سوزاند.
بین پایش نبض گرفته بود و داشت دیوانه می شد.

پاشا خیلی آرام با دست دیگرش پشت کمرش خط های فرضی می کشید که باعث شد تن دحترک به تنش بچسبد…

افسون نفس نفس می زد و تنش کوره ای از آتش خواستن بود که فقط باید شعله می کشید تا خاموش شود…

-پا… شا…!!!

مرد گردن کج کرد: جون پا… شا…؟!

افسون بی طاقت یقه اش را گرفت و سمت خودش کشید…

از این چشم به ان چشم رفت و در آخر طاقت نیاورد و لب روی لب های مرد گذاشت و با نابلدی تمام بوسید…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [26/10/1402 10:04 ب.ظ] #پست۴۲۳

گردنش را چنگ زد…
چشمان مرد لحظه ای از تعجب باز ماند ولی زود به خود آمد و همراهی اش کرد.
مشتاق بوسیدن شد.
دخترک ناشیانه حرکاتی که از پاشا یاد گرفته بود را تکرار میکرد اما فقط لب هایش را روی لب های پاشا می کشید…

وجود مرد از این همه نابلدی دخترک مشعوف شد.
این لب ها را اولین بار خودش بوسیده بود و حال این گونه بوسیدن از سوی افسونی که حتی بلد نبود لب هایش را چگونه تکان بدهد، یک معنی ناب داشت، ان هم این بود تا به حال هیچ مردی جز خودش را نبوسیده…!!!!

خودش میدان دار شد و یکه تازی کرد…
افسار رابطه اشان را در دست گرفت و دخترک را به سمتی که می خواست هدایت کرد….

زبان روی لبانش کشید.
محکم و خشن می بوسید.
لب پایینش را به میان دو دندانش گرفت و کشید که ناله دخترک بلند شد.
زبان داخل دهانش برد و ان را دور زبانش چرخاند و بعد باز هم ان را میان دندان گرفت…

بوسه هایش را دوست نداشت به پایان برساند.
تن شل شده دخترک را میان آغوشش نگه داشته بود و با تمام توانش قصد داشت تا لبان کوچکش را از جایش درآورد که بی شک کبود شدنش حتمی بود…

صدای بوسیدنشان کل اتاق را پر کرده بود که انگار دخترک نفس کم آورد…
با نفس نفس از هم جدا شدند…

مرد دست روی فرهایی که جلوی چشمش افتاده بود، گذاشت و با لمس کردن آنها با وسواس خاصی آن ها را پشت گوشش زد…

-هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم یه دختر ریزه میزه مو فرفری اینقدر جذاب و سکسی باشه…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [27/10/1402 10:05 ب.ظ] #پست۴۲۴

 

افسون بود که با گونه های رنگی و چشمان سرخ از شهوت خیره اش بود…
آب دهان فرو داد.
زبان روی لب هایش کشید…
چشمانش پر از برق بودند و وجودش داشت له له میزد برای تن مردانه پاشا…

-منم هیچ وقت فکر نمی کردم، بخوام برای بوسیدن یه مرد پیش قدم بشم…؟!!!

سپس بی طاقت کروات مرد را چنگ زد و خود را بالا کشید…

نگاه پاشا از این چشم به ان چشم می رفت و می امد.
لبخند جذاب و شرورانه ای تحویل دخترک داد.
-فکر کردن نمی خواد،  من می تونم از امشب حتی تو رو مادر بچه هام کنم…!!!

چشمان دخترک درشت شد که مرد با لحنی پر از اغوا ادامه داد…
-اما نترس فعلا می خوام با مادر بچه هام خوش بگذرونم… وقت برای مامان شدن زیاده…!!!

سپس بوسه کوتاهی روی لبش کاشت و نوک سینه سیخ شده اش را از روی لباس خواب گرفت و فشار داد که آهی از گلوی دخترک بلند شد و دوباره مستش کرد…

دستش را پشت گردن مرد پیچید و ان را پایین کشید و خیلی سریع و شهوتناک لب روی لبش گذاشت…

عمیق یکدیگر را میبوسیدند و از جهان غافل شده بودند…

پاشا دست زیر لباس خوابش برد و کمر لختش را چنگ زد که دخترک بیشتر بهش چسبید…

دو دستش را زیر باسنش گذاشت و سپس با یک حرکت  اورا بالا کشید که پاهای دخترک دور کمرش حلقه شد و موهای فرش دورشان ریخت و پاشا مست عطر بهار نارنجی شد که دیوانه وار طالب بویش بود…

خمار جدا شدند…
دکمه های پیراهنش آرام به دست افسون باز شد و دست داغ دخترک روی سینه ستبرش نشست.
در چشمان لرزان و دودوزنش خیره شد ولحظه ای از هم جدا شدند که زمزمه اش دل دختر را زیرو رو میکرد:  دیوونم میکنی مو فرفری…!!!

طاقت از کف داد و دخترک را روی تخت گذاشت.

مرد روی تنش خیمه زد….
لباس و شورتش را از تنش کند و دست سمت سینه هایش برد تا شب بی نظیر دیگری را در اغوش هم،  به فاصله یک نفس و لمس پوست هایشان رقم بزنند

#وانشات‌داریم🙈💋

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [30/10/1402 10:10 ق.ظ] #پست۴۲۵

 

دست و پایش می لرزید و از این حس خوشی که بهش دچار شده بود، می ترسید.

کاش یکی بود که می توانست در موردش حرف بزند.
اینکه در هر دقیقه یک حسی را تجربه می کرد احساس دیوانه بودن بهش دست می داد.

چشم بست و کاش عمه ملی می آمد…؟!
روی دوستانش یک ذره نمی توانست حساب کند تا در مورد این مسائل صحبت کند، چون همه چیز را به شوخی می گرفتند.

-برای چی سرما اینجا نشستی…؟!

با شنیدن صدای پاشا قلبش ضربان گرفت و از روی کنده درخت بلند شد.
سمت مرد چرخید و زبانش بند آمد.

صحنه های دیشب برایش تداعی شدند…
اب دهان فرو داد و نگاه گرفت.

پاشا از حالا صورتش لبخند زد.
دیشب افسون فوق العاده بود.
اصلا دلبرک مو فرفری اش توی سکس فوق العاده بود.

-من… خوا.. ستم هوا بخورم که…

پاشا فاصله را کم کرد.
دست راستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و دور کمر دخترک پیچید.
افسون حیرت زده خیره حرکاتش شد.
مرد با مالکیت تمام بوسه کوتاهی روی لبش کاشت.

-الان باید تو استراحت باشی افسون… دیشب زیاد از حد از خودت کار کشیدی… توان جسمانی بدنت باید برگرده سرجاش…!!!

افسون حرفی را که می خواست به زبان بیاورد توی گلویش خفه شد.
این مرد بی حیا بود یا نبود داشت به طور کامل دیشب و بی پروایی اش را به رخش می کشید…
البته که خجالت می کشید اما نیاز نبود این همه واضح به رویش بیاورد.

-الان دارین دلسوزی می کنین…؟!

پاشا ابرو بالا انداخت.
این روی سرتق افسون به مزاجش خوش آمد.
-به نظر خودت با اون سنگینی رابطه ای که داشتیم و بدتر مدت زمان طولانیش کم مونده بود بیهوش بشی و خب طبیعتا احتیاج به استراحت داری…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sari
24 روز قبل

عالیه رمانت

camellia
24 روز قبل

انصافا این یکی از اون رماناییه که همیشه منظم و سر وقت پارت گزاری شده🤗😊جای تشکر ویژه داره.

خواننده رمان
24 روز قبل

امشب دیگه پارت نیست

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x