رمان شیطان یاغی پارت 144

4.4
(101)

 

افسون با حرص خندید.
-من خودم مراقب بدنم هستم جناب شوهر…!

مرد نگاه شرورانه ای بهش انداخت.
-مراقب هستی اما خب نه به اندازه ای که من می دونم… بدنت ضعیفه و تجربه منم میگه دخترای ریزه میزه تو سکس به خاطر جثه کوچولوشون باید ازشون مراقبت بشه و بعدش حتما استراحت کنن…!

دخترک چشم درشت کرد.
-کوچولو و ریزه میزه با منی…؟!

پاشا دستش را دور کمرش محکم تر کرد.
-خب کوچولویی دیگه…؟!

صورت افسون از حرص سرخ شد و مشتش را محکم تو سینه مرد کوبید.
-من خوب و نرمالم اما تو زیادی گنده و یوغوری مخصوصا اون پایین تنت که شک ندارم از حالت استانداردش خارجه… اونی که دیشب تونست اون بی خاصیت رو تحمل کنه شک نداشته باش که توانایی بدنش هم بالاست…!!!

دهان پاشا باز ماند.
-داری به سالار من توهین می کنی…؟!

دخترک با عصبانیت از فرصت استفاده کرده و از زیر دست شل شده پاشا خودش را بیرون کشید…
سپس دست به کمر جوابش را داد.

-نه هیچ توهینی در کار نیست جناب شما از تجارب با ارزشت گفتی، منم از تجربم گفتم…!!!

پاشا میان بهت خنده اش گرفت.
افسون از کی اینقدر سلیطه شده بود و خبر نداشت…؟!

-افسون حواست باشه که چی از دهنت درمیاد…؟!

دخترک چشم باریک کرد.
-من حواسم هست پاشا خان شما سعی کن به یه دختر نه از سن و سالش بپرسی نه قد و وزنش، فهمیدی یا واضح تر بگم…؟!

پاشا با حرص چشم بست و دست به کمر شد.
-افسون جلوی زبون درازت رو نگیری، قسم می خورم خودم اون زبون کوچولوت رو از حلقت می کشم بیرون…!!!

افسون با لبخند حرص دراری پشت چشمی نازک کرد.
-ببخشید پاشاخان به هرحال آدما از داشته هاشون استفاده می کنن مثلا من زبونم کوچولوئه اما می تونم باهاش زبون درازی کنم ولی برعکس من، شما

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [02/11/1402 10:18 ب.ظ] #پست۴۲۷

 

بقیه حرفش توی دهانش ماند و خجالت کشید بگوید.
پاشا نگاهی به چشم و بعد لبانش کرد.
-مال منم توانایی این و داره تا هم بهت لذت بده هم اینکه صدای آه و نالت و دربیاره…!!!

افسون کم آورد.
تقصیر خودش بود که با اوی بی حیا دهان به دهان شده بود.

-من… من میرم داخل… باید… استراحت کنم اصلا…!!!

پاشا یک وری خندید.
-من که همون اول گفتم چرا بیرون اومدی باید استراحت کنی تا قوای جسمی بدنت برگرده…!

دخترک چشم درشت کرد.
-ببخشید پاشاخان شما کار دیگه ای نداری که اومدی گیر دادی به من…؟!

مرد سر تکان داد: چه کاری مهمتر از تو…؟!

دخترک بهتش زد.
-وا…! الان داری مخ میزنی…؟!

-نه جونم من از مرحله مخ و مخ زنی گذشتم ث… حالا دیگه باید منتظر باشم تا بچمم به دنیا بیاد…!!!

دخترک قالب تهی کرد.
با پریشانی دست به کمر شد.
-بچه…؟! پاشا دیشب که کاری نکردی…؟!

پاشا سعی کرد لبخندش را کنترل کند.
-دیشب رو نمی دونم اما الان بخوای یادم میمونه که حتما جلوگیری کنم…!!!

افسون با عصبانیت قدمی سمتش برداشت و مشتی توی سینه اش کوبید…
-خیلی بی حیایی پاشا…!!!

پاشا مچ دستش را گرفت و سمت خود کشید که دخترک توی آغوشش پرت شد…
دستش را پشت گردنش گذاشت و توی صورتش خم شد.
-بی حیا دوست نداری موفرفری…؟!

تا افسون خواست حرف بزند پاشا لب روی لبش گذاشت و فرصت هر حرفی را ازش گرفت…

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [03/11/1402 09:57 ب.ظ] #پست۴۲۸

افسون

هنوز توی فاز بوسیدن و لب های داغ پاشا بودم که صدای عمه ملی توجهم را جلب می کند.
-کجایی افسون، حواست بهم نیستا…؟!

پشت چشمی برای عمه نازک می کنم.
-من حواسم هست عمه جون این شمایی که بدون اینکه به من حرفی بزنی، رفتی حاجی حاجی مکه…!

نگاه عمه ملی قفل لبانم شد.
-آره معلومه حواست هست… همچین کبودی لبات هم تازه اس…!!!

ناخودآگاه دستم را جلوی لبهایم می گیرم که دردم گرفت…
-وای عمه…؟!

عمه ملی خندید.
-خیلی خب نمی خواد بهونه بیاری… شوهرته و حلالش…!!!

داشت طفره می رفت.
چشم باریک کردم.
-عمه خانوم بهتره از خودتون بگین… این چند روز سرتون کجا مشغول بود که وقت یه جواب دادن نداشتین…؟!

عمه لب گزیده و چشم می دزدد.
-هیچی… می دونی… گوشیم… آره گوشیم خراب شده بود…!!!

ابرو بالا انداختم.
-چه جالب…! اصلا هم با اسفندیار خان نبودین…؟!

عین سکته زده ها نگاهم کرد.
-چی…؟!

با بدجنسی می خندم.
-اسفندیار خان بهم گفت عمت و مال خودم کردم…!

عمه ملی آب دهان فرو داد: اسفندیار گفت…؟!

-اره دقیقا خود اسی جون گفت…!!!

عمه ملی چشم غره ای بهم رفت.
-اسی یعنی چی…؟ اسفندیار…!!!

چشم درشت می کنم…
-نه بابا… شما که نمی خواستیش که اینقدر زودم صاحابش شدی…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [04/11/1402 10:07 ب.ظ] #پست۴۲۹

 

پشت چشمی نازک کرد.
-من نخواستمش… اون اصرار کرد…!!!

-یعنی به زور زنش شدی ملی خانوم…؟!

گونه های عمه سرخ شدند و سکوت کرد.

خنده ام گرفت.
تاک ابرویی بالا انداختم.
-همینجوری براش ناز اومدی ملی خانوم…؟!

عمه ملی اخم کرد و مشتی به بازویم زد.
-فضولیش به تو نیومده…سرت به کار خودت باشه…!

-والا ما سرمون به خودمون گرمه این شمایی که سر به هوا شدی…؟!

این بار نیشگونی از پهلویم گرفت.
-تو کار نداری اینجا ور دل من نشستی داری سین جینم می کنی…؟!

-نه عزیزم مثل این زنای خانوم شوهرم و با بوسه
راهی کردم و فرستادمش سرکار… الانم اومدم تا سر از کار شما دربیارم…!!!

-تو نمی خواد فضول باش من بشی…! برو یه کاری برای لبات بکن که اسفندیار بیاد یهو ببینه… وای زشته افسون…!!!

پشت چشمی برای عمه نازک کردم…
-به من چه برادرزاده خودش وحشیه…! من که نمی تونم هر دفعه یه جام و زد کبود کرد، هی خودم و بپوشونم که یهو کسی نبینه…؟!

عمه با چشمانی درشت شده نگاهم کرد و سیلی به گونه اش زد.
-خاک به سرم چه بی حیا شدی تو…؟!

نیشم باز شد و یاد پاشا افتادم که دقیقا عین همین جمله را بهش گفتم…
-کمال همنشینی با پاشا روم اثر کرده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x