رمان شیطان یاغی پارت ۹۳

4.4
(92)

 

 

 

-خشایار پیغوم فرستاده میخواد باهات وارد مذاکره بشه….!

 

پاشا پوزخند زد: نترس شده تخم کرده پا جلو گذاشته…!

 

بابک ابرویی بالا انداخت…

-واقعا میخوای باهاش همکاری کنی…؟!

 

 

پاشا پیکش را بالا برد و یک نفس سر کشید…

نگاه سرخش را به بابک دوخت.

-میخوام دشمنم رو نزدیک خودم داشته باشم تا زیر نظر بگیرمش…!

 

 

 

بابک مات استدلال مرد رو به رویش شد.

زیادی باهوش بودنش او را به جایی رسانده بود که کسی حریفش نبود حتی پلیس…!!!

 

-جای کاووس رو هم پیدا کردیم…!

 

-می دونم فعلا تمرکرت رو بزار برای خشایار و محمولش، به هیچ عنوان نباید چیزی بفهمه…! در ضمن کامران و آرش رو بزار ارشد محافظا….!

 

 

بابک جا خورد…

-اما اونا که تازه واردن…!

 

-ولی کارشون درسته، امتحان خودشون رو پس دادن….!

 

-باشه هر جور صلاح می دونی…

 

بابک عقب گرد کرد و خواست برود که پاشا گفت: افسون رو بفرست پایین….

 

 

بابک خندید و پاشا حوله اش را باز کرد و شیرجه ای زد و کامل زیر آب رفت…

 

این مرد از دست رفته بود.

امیر پاشا سلطانی مردی که هم اسمش هم خودش ترس در دل اطرافیانش می انداخت، عاشق شده بود ان هم عاشق دختر میلاد… مرد نخبه و باهوشی که پاشا مراقبش بود اما همین جماعت خونخوار دخلش را آوردند….

 

 

-استخاره می کنی بابک….؟!

 

بابک در حالی که عقب عقب می رفت و نگاهش به پاشا و قطرات آب رو سر و گردنش بود، ابرویی بالا انداخت: میرم به خانومت بگم که آقاش ماساژ لازمه….!!!

 

 

پاشا تیز نگاهش کرد.

اما بابک بی توجه رفت و پاشا با حرص سر زیر اب برد….

 

 

 

 

-ناسلامتی شوهرته باید بهش برسی….!

 

 

افسون چشم درحدقه چرخاند…

-عمه ملی لطفا ادامه نده… اصلا نمی خوام در موردش حرف بزنم…

 

 

عمه ملی قصد کوتاه امدن نداشت…

-به حرف و دل بخواهی تو نیست، بحث اینه که داری گناه و معصیت می کنی…!!!

 

 

دخترک حیرت زده نگاه زن کرد.

-چه گناه و معصیتی عمه….؟!

 

 

زن چشم غره ای بهش رفت…

-می دونی اون مرد چه فشاری رو داره تحمل میکنه….؟ زنش جلوی چشماش ترگل و ورگل باشه اما نتونه ازش فیض ببره….!!

 

 

چشمانش درشت شد.

-پاشا فیض نبره…؟! اون که راه به راه داره من و خفت می کنه و لب و لوچم و از جا کنده….! تموم تنم کبوده….!!!

 

 

عمه ملی پشت چشمی نازک کرد.

-زنشی و حلال…. بیچاره حق داره….! زن خوشگل داشته باشی اما استفادش و نبری، به خدا باید از مردی افتاده باشی اگه بگذری….؟!

 

 

-عمه….؟! تو طرف منی یا اون….؟!

 

-من طرف حقم…!!! خدا رو خوش نمیاد مردت رو نادیده بگیری…!!!

 

 

افسون چیزی تا انفجار فاصله ای نداشت.

– عمه صورت من و ببین…. لبم کبوده…. زیر گردنم رد دندوناشه…. چی رو نادیده گرفتم عمه….؟!

 

 

 

عمه ملی شانه ای بالا انداخت….

-حلالشی….! خدا حلال کرده حالا تو داری حرومش می کنی…. والا خیلی مرده که گذاشته به اختیار خودت…. من بودم تا حالا حاملت هم کرده بودم….

 

 

دهان افسون باز ماند…

-عمه من و به زور به ریشش بستی حالا هم داری ازش دفاع می کنی…؟!

 

 

-والا دارم از گناه دورت می کنم….!!!!

 

#پست۲۶۱

 

 

 

-عمه جان شما بزار خودم در این باره تصمیم بگیرم…!

 

زن اخم کرد: بحث سر تصمیم گرفتن یا نگرفتن تو نیست… بحث سر اینه که یه مرد از زنش توقعاتی داره که اگر از وقتش بگذره عواقب بدتری داره…

 

 

-جوری حرف می زنین انگار ازدواجمون با عشق بوده و من دارم ناز می کنم….!

 

 

-درسته ازدواجتون یه جورایی قراردادی محسوب میشه اما بی توجهی تو فقط صورت مسئله رو پاک می کنه….!

 

 

-من نمی تونم خودم و در کنار اون مرد تصور کنم چه برسه به اینکه بخوام باهاش…. باهاش رابطه زناشویی هم داسته باشم…!

 

 

از خجالت سرخ و سفید شد تا حرفش را کامل زد.

عمه ملی بی توجه به حرفش لبخند زد….

-اون مردی که من دیدم آتیشش تند تر از این حرف هاییه که تو می زنی…. اون صبر نمی کنه به اینکه تو بخوای یا نه…. اون مرد تو رو تا تختش هم می بره….!!!!

 

 

عمه ملی حرفش را زد و میان بهت دخترک او را تنها گذاشت و رفت…

واقعیت را گفته بود.

افسون مو می دید و او پیچش مو….!

دیر و زود داشت اما در آخر کار خود را به سرانجام می رساند….

 

 

چون بر این باور بود که اگر در یک رابطه مرد، زنی را عاشقانه بخواهد پایه های ان زندگی محکم تر خواهد بود….!!!!

 

***

 

 

بابک با دیدن دخترک که در سالن نشسته بود اما ذهن و حواسش جای دیگری بود، جلو تر رقت….

 

-افسون خانوم…!!!

 

افسون گیج پلک زد و نگاه بابک کرد…

-بله….؟!

 

 

بابک با دیدن قیافه گیج و با مزه دخترک لبخند زد…

چشمان خمارش در حالت گیجی جالب بودند…

-ببخشید مزاحم اوقات شریف شدم….

 

سر کج کرد…

خواهش می کنم، اتفاقی افتاده….؟!

 

بابک لب گزید….

-اتفاق که نه ولی….

 

قلب دخترک آشوب می شود….

نگاهش به لبان بابک دوخته بود…

-ولی چی….؟!

 

بابک لبش را داخل دهانش برد…

-بهتره یه سر به استخر بزنین خودتون متوجه میشین…. از درب کنار اشپزخونه برین….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😘پسر به این جیگری😍افسون نمیدونم چی می خواد😉

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x