رمان شیطان یاغی پارت۹۴

4.5
(96)

 

 

 

 

بدتر و گیج شده بود.

اصلا برای چه باید به استخر می رفت….؟!

 

 

شانه بالا انداخت..

از حرف های عمه ملی اعصابش به شده خورد شده بود و حرف های بابک هم بدتر…

استخر چه خبر بود…؟!

 

*

وارد استخر شد و با دیدن فضای آبی و سفید رنگ ان چشمانش برق زد…

درست بود شنا بلد نبود اما از ذهنش گذشت که در قسمت کم عمقش می تواند کمی شنا کند…

 

خبر یا اتفاقی که بابک می گفت، اصلا نبود…

اما منظور بابک را هم در کل نفهمید…

 

 

بی خیال ذوق زده سمت لبه استخر رفت و از ذوق کف دستانش را بهم کوبید ناغافل از مردی که کاملا زیر نظرش داشت…

 

کاش مایو با خود آورده بود اما خب می توانست با همان سوتین و شورتش که تازه از حمام بیرون امده و پوشید بود،  به اب برود…

 

 

سمت رختکن رفت و با دیدن حوله ای خندید…

سر کج کرد و با خود داشت فکرهای هیجان انگیزی می کرد که یک دفعه دستی دور شکمش پیچیده شد و دخترک درجا ترسیده چنان جیغی کشید که حتی گوش پاشا سوت کشید….

 

-منم پاشا…. نترس افسون….!!!

 

افسون اشک به چشمش نشست و با بغض و سینه ای که از ترس بالا و پایین می شد، چرخید که یک راست با تن لخت مرد رو به رو شد و بدتر نفس در سینه اش حبس شد و حتی یادش رفت چه می خواست بارش کند….

 

 

نگاه حیرت زده اش روی تن عضلانی و گنده مرد بود.

لامصب بد چیزی بود…

قطرات آب روی تن لختش…

خوش تراشی سینه و سیکس پک هایش….

 

با هیزی تمام نگاهش بالاتر آمد تا روی گردنش و بعد کتف و بازوهایش….

 

ابروهایش بالا رفت و ناخودآگاه نیشش هم باز شد…

 

پاشا از عکس العملش خوشش آمد…

دوست داشت کمی سر به سرش بگذارد….

 

 

بی توجه به نگاه دو دو زن دخترک خم شد و بغل گوشش پچ زد….

-دیدن خالی لطفی نداره،  لمسش کن….!!!!

 

 

 

 

 

افسون خجالت زده و معذب قدمی عقب برداشت که فاصله بگیرد اما مرد نگذاشت…

 

-نمیزارم بری…!

 

افسون مات مرد شد…

-من… من داشتم میرفتم…..!!!

 

پاشا یک وری خندید…

-لازم نیست از چیزی فرار کنی یا معذب باشی… تو تا هر وقت که دلت بخواد می تونی شوهرت و دید بزنی…!!!

 

 

و تا بخواهد دخترک به خود بیاید دست زیر لباسش برد ان را از تنش بیرون کشید…

 

افسون جیغی کشید اما پاشا بی توجه به او دستش را کشید و دحترک تنها با سوتین باب اسفنجی زرد رنگش توی بغلش بود…

 

 

از خجالت سر در سینه پاشا فرو برد و با عصبانیت غرید…

-خیلی بیشعوری تو رسما داری به من تجاوز می کنی…!!

 

 

پاشا با اشتیاق و داغی دستی توی کمرش نوازش وار کشید…

-هیچ از زن بی ادب خوشم نمیاد در ضمن وقتی قرار شد به زور بکنمت اون موقع می تونی اسم تجاوز رو بیاری اما من… کاری می کنم که تو با پای خودت بیای تو بغلم….!!!

 

 

دهان افسون از این همه بی حیایی باز ماند…

سر بالا آورد…

-تو شوهرم نیستی….!!!

 

 

پاشا چشمکی زد…

-نمی دونستم با یه سوتین طرح فانتزی کارتونی هم می تونی اینقدر سکسی باشی…!!!

 

 

افسون تا خواست رو ترش کند و درشت بارش،  پاشا دست زیر پایش برد و او را بالا کشید و روی شانه اش انداخت و سمت استخر حرکت کرد…

 

 

افسون جیغ کشید و با مشت های کوچکش به جان کمر عضلانی و ماهیچه ای مرد افتاد اما دست خودش بیشتر درد گرفت…

 

-من و برار پایین دیوونه…. روانی من می ترسم…. پاشا خواهش می کنم… خر نفهم من و برار زمین….

 

 

پاشا با خنده ای که کل صورتش را گرفته بود،  محکم با کف دست توی باسنش زد که بدتر جیغ افسون بالا رفت و کل استخر اکو شد…

 

 

-خیلی بیشعوری بی ادب خر حمال… بزارم زمین روانی….!!!

 

پاشا برای تلافی فحش هایش کش شلوارش را گرفت و ان را هم از پایش درآورد و گوشه ای پرت کرد که دخترک در دم خفه شد…

 

 

 

 

 

 

افسون مانده بود خجالت بکشد یا از عصبانیت او را در حد مرگ کتک بزند…

اشک به چشم هایش نشست و از حرص خواست نیشگون بگیرد که نتوانست…

 

-عوضی داری چه غلطی می کنی… الان حالم بد میشه بزارم زمین… بیشعور متجاوز….

 

به لبه استخر که رسیدند، پاشا او راا زمین گذاشت که لحظه ای دخترک سرش گیج رفت و پاشا او را گرفت…

 

-داری چه غلطی می کنی باهام من اجازه….

 

نگاهش از بالا تا پایین دخترک رفت…

با دیدن شورت ستش لبخند زد…

 

-شورتش هم قشنگه اما من توری و لامبادا بیشتر می پسندم…

 

 

افسون حرف و سر گیجه یادش رفت…

صورتش سرخ سرخ بود…

 

پاشا دست زیر چانه اش برد و خواست ببوسدش که دخترک قدمی عقب رفت اما زیر پایش خالی شد و یک راست توی استخر افتاد…

 

 

پاشا با لبخند یک وری اش نگاهش کرد اما وقتی دید که دخترک جیغ می کشد و تقلا می کند،  فهمید که شنا بلد نیست…

 

 

ترس به دلش افتاد و با یک شیرجه توی اب رفت و دخترک را بالا کشید…

 

 

افسون ترسیده و در حالی که نفس نفس می زد دست دور گردنش پیچیده بود و از ترس حتی نمی توانست لحظه ای جدا شود….

 

 

پاشا آرام آرام سمت لبه امد و دخترک را به دیوار تکیه داد…

 

کوبش قلبش را حس می کرد و شادمان از این ترس که دخترک بهش چسبیده بود،  گفت:  نمی دونستم اینقدر مشتاق اب و منی که عین کوالا ازم آویزون شدی….!!!

 

 

افسون چشم غره ای بهش رفت…

-حیف که از اب می ترسم وگرنه بهت نشون می دادم با کی طرفی…!

 

پاشا نتوانست خوددار باشد و با خواستنی که تنش را داغ کرده بود سر جلو برد و چانه دخترک را بوسید….

 

-پاهات و دور کمرم قفل کن… نمیزارم بیفتی…!

 

-چرا حس می کنم یه نقشه ای داری…؟!

 

-بهم اعتماد کن….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم😘نمی دونم چرا این دخترهای تو رمان بیشترشون خُل و چِل ان.🙃ششصد پارت دیگه می خواد خر ناز کنه😏بعد که شوهره یا,دوسته یا هر کی میره طرف یه دختر دیگه از حسودی می خوان بمیرن .وا بده بابا خو دیگه,شورش و درآوردی..😶

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
فاطمه امیری
پاسخ به  camellia
5 ماه قبل

سلام، من تاحالا این رمان رو نخوندم نظرتون راجبش چیه؟!

فاطمه خانوم
پاسخ به  فاطمه امیری
5 ماه قبل

سلام من دوستش دارم…طنز و عاشقانه زیبا…

فاطمه خانوم
پاسخ به  camellia
5 ماه قبل

وایییی آره جدی واااا بده این پاشا خیلییی خوفه🙄 😂 😂 😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x