رمان غیاث پارت ۷۵

۱ دیدگاه
      – نمی‌تونم قطعِ یقین بگم که همه چیز روبراهه! معمولا بیمار‌هایی که تو این شرایط هستن خیلی سخت می‌شه در موردِ بهبودشون نظر داد! با این حال…

رمان غیاث پارت ۷۴

۴ دیدگاه
  [ملیسا]   – این بچه درجه‌ی تبش خیلی بالاست آقا! من میترسم خدایی نکرده تا صبح کارش به تشنج برسه! بذارین یه تشت بیارم پاشویش بدم! – نمیخواد ملیح…

رمان غیاث پارت۷۳

۱ دیدگاه
      بی حواس و به یکباره سرم را بالا آوردم طوری که پَسِ سرم محکم به کاپوتِ بالا زده‌‌ی ماشین کوبیده شد. صدایِ ناله‌ی تو گلویم بلند شد…

رمان غیاث پارت ۷۲

بدون دیدگاه
        میگویم و قطره‌ اشکی که ناخواسته رویِ گونه‌ام سر می‌خورد را با نوکِ انگشت پاک میکنم! صدایِ پوزخندش به گوشم رسید، روی پاشنه‌ی پا چرخ خورد…

رمان غیاث پارت ۷۱

بدون دیدگاه
      روبرویم ایستاد و نگاهم به چشم‌هایش دوخته شد. رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بود و حرص از چشم‌هایش بیرون می‌ریخت. آرواره‌هایش را روی هم می‌سابید تا مبادا به…

رمان غیاث پارت ۷۰

بدون دیدگاه
      پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. طوری که گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد و سپس به آرامی لب زد:   – وای ملیس! بهت گفتم تا وقتی زندگی…

رمان غیاث پارت ۶۹

۱ دیدگاه
    بی اختیار دستم رویِ شکمم لغزید و نگاهِ غیاث به سمتِ دستم سر خورد! نگاهِ تیز بینش را ابتدا به چشم‌هایم و سپس به دستم دوخت!   به…

رمان غیاث پارت ۶۸

بدون دیدگاه
      غزالِ واردِ خانه شد، کیسه‌های خرید را همانجا جلویِ در رها کرد و دست‌هایش را به دو طرف کشید:   – آخیش! کمرم شکستا!   به شرشره‌های…

رمان غیاث پارت ۶۷

بدون دیدگاه
    ریز میخندم و وقت را برای گفتنِ خبری که همچنان هضمش نکرده بودم مناسبت می‌بینم، لب باز کردم تا حرفی بزنم که به یک باره انگشتِ شستش کنارِ…

رمان غیاث پارت ۶۶

۱ دیدگاه
      تا زمانی که غزال برگردد تا همین الانی که دو خطِ قرمز کنارِ هم روی صفحه‌ی بیبی چک افتاده بود، شرایطم را درک نکردم!   غزال خوشحالی…

رمان غیاث پارت ۶۵

۱ دیدگاه
        غزال هم متقابلا سر تکان داد:   – آره واقعا! اصلا جون به جون مردم این محله کنی کثیف بازی تو خونشونه! رفتگرا هم از اینجا…

رمان غیاث پارت ۶۴

۳ دیدگاه
    غزال پایین پله ها منتظرم ایستاده بود. صدای پایم را که شنید سر بالا گرفته و دسته‌ی کیفش را روی دوش جابه‌جا کرد:   – چیشد؟ – هیچی…

رمان غیاث پارت ۶۳

بدون دیدگاه
      غیاث با تخسی و کمی کنایه پاسخ داد:   – چیکارش داری زنمو؟ میخوای ببری دوباره دقش بدی؟   لبخند روی لبِ غزال سریع رنگ باخت! احتمالا…

رمان غیاث پارت ۶۲

بدون دیدگاه
      سر تا پایم را از نظر گذراند و گفت:   – کجا به سلامتی؟ همین که من اومدم میخوای بری؟   لب پیچ دادم:   – داشتم…

رمان غیاث پارت ۶۱

۳ دیدگاه
      خداحافظی کوتاهی از خانم جان کردم. سوار موتورم شده و قبل از حرکت، پیامکی با مضمونِ “دارم میام” برای سیاوش فرستادم.   به کمک پاهایم موتور را…