میگویم و قطره اشکی که ناخواسته رویِ گونهام سر میخورد را با نوکِ انگشت پاک میکنم!
صدایِ پوزخندش به گوشم رسید، روی پاشنهی پا چرخ خورد و گفت:
– جوالق نیست که زن و بچشو نصف شب پس فرستاد خونهی باباش ؟
اون روز تو کلانتری دلم گرم شد که هر چی نباشه مرده، که پای اشتباه و کودن بودن دخترِ احمقِ من وایستاده ولی نه! اشتباه میکردم!
غیاث پایم ایستاده بود!
پایِ اشتباهی که من برای هوسِ خارج رفتنم به جان خریده بودم، ایستاده بود!
با بهانه گیری گفتم:
– م…من…درکش میکنم!
یک قدم به سمتم برداشت، نگاهِ سرد و سنگینش را به چشمهایم دوخته و لب زد:
– آدمی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی ادمی که خودشو به خواب زده نه!
این حکایتِ توئه! تویی که نمی…
جملهاش نیمه کار ماند.
جریانِ گرمی را پشتِ لبم احساس کرده و پس از آن، شوری خون واردِ دهانم شد!
بابا ترسیده نزدیک تختم ایستاد، دست زیرِ چانهام فرستاده و گفت:
– خون دماغ شدی!
نوکِ انگشتم را به ارامی پشتِ لبم کشیدم، رنگِ سرخِ خون حالم را چنان بد کرد که ناخواسته دست جلویِ دهانم گرفته و با چند گامِ بلند خودم را به سرویسِ بهداشتی رساندم.
اوق زدم و همراه با اوق زدنم، تلخی و دُمُلی که تهِ دلم چنگ انداخته بود را بالا آوردم!
موهایِ پخش شده رویِ صورتم به انحصارِ دستِ بابا در آمد و با کفِ دستِ ازادش به ارامی پشتِ کمرم را نوازش کرد:
– هیش! آروم باش، آروم!
حالِ بدم را که دید بی هیچ حرفی در اغوشم کشید، حتی کثیفِ شدن پیراهنِ سفیدش را هم در نظر نگرفت و سرم را به تختِ سینهاش فشرد.
از پشت کتش را به چنگ گرفته و با درد لب میزنم:
– بابا…بابا…بابایی!
رویِ سرم را بوسید، یک بار، دوبار، ده بار، پشتِ سر هم:
– جانِ بابا! عمرِ بابا! یکی یدونهی بابا!
_♡__
مانندِ تمامِ مردمِ دنیا، به هنگام درد و رنج، طلبِ پدر و مادرم را داشتم!
تمامِ تنم در آتش میسوخت و به یکباره انگار حجمِ عظیمی از هوای داغ به تنم رسوخ کرده بود.
سرم را از سینهاش فاصله داده و با خجالت به زردآب و خونی که روی پیراهنِ سفیدش ریخته شده بود نگاه کردم!
تارِ موهای خیسم را پشتِ گوشم زده و به آرامی دست دورِ شانهام پیچاند:
– کمک میکنم حاضر شی، باید از اول بارداریت تحت نظر باشی دردونه!
همین که روی تخت دراز میکشم شروع به مخالفت کردن میکنم:
– نه…نمیام!
ابرو در هم میکشد و باز مراعت حالِ بی سر و سامانم را میکند که حرفی نمیزند.
مردانگی به خرج میدهد که حرفی نمیزند، که کنایهاش را به ریشم نمیبندد!
پلک روی هم کوبید و آهسته گفت:
– تا برم و برگردم بخواب یه خورده!
سر تکان میدهم و گوشهی پتو را تا بالای پلکهایم بالا میکشم.
تاریکی به چشمهایم چیره میشود و بغضِ خانه خراب کنم دوباره سر باز میکند.
کاش تمام میشد!
کاش طلبِ خواستن آن مردِ نامرد که در بین شیارهای مغزم چال شده بود، تمام میشد!
_♡__
[غیاث]
– نمیخوای بری دنبالش ؟ سه روزه که هیچ خبری ازش نیست! چطوریه که اون رگِ واموندت که راه به راه واسش باد میکرد الان خوابیده؟
آچار را محکم تر میانِ انگشتهایم فشار میدهم!
شقیقههایم از شدت فشار در حال ترکیدن بود و خانم جان برای یک لحظه کوتاه نمیآمد!
– حاشا به غیرتت مرد! کلاتو بنداز بالا تر! برو یقه پاره کن بگو من…غیاث ساعی، پسرِ بزرگ عبدالله ساعی، نیمه شب زنمو با یه بچه تو شکمش فرستادم خونه باباش! آبروی اون طفل معصومو کردی نوکِ چوب داری میچرخونی! آفرین به تو پسر!