رمان غیاث پارت ۱۹۱

4.4
(118)

 

غیاث:

برای لحظهای حس میکنم حتی نفسهایش بند

میآید، نگاه مات ماندهاش چشمهایم را شکار

میکند و قطرههای اشک روی گونهاش میریزد.

دستهای بیجانش از دور کمرم جدا شده و کنار

تنش سر میخورد.

– چی؟

سمتش میچرخم و سایهی هیبت مردانهام تمام تنش

را میپوشاند.

کنار هم مثل فیل و فنجان بودیم و حیف که این

کنار هم بودنمان دیگر ادامه نداشت!

– همینو نمیخواستی؟

 

 

که فراموشی بگیرم و تو و تموم خاطره هاتو بدم

به چپم و بگم ک*ون لقت؟

شرمنده ملیسا، ولی تو نمیدونی وقتی یه چیزی

رو مدام بهم بگی من انجامش میدم…

پلکش میپرد.

لبهایش تکان میخورد و سکوت است که از

میانشان بیرون میجهد!

– وقتی مدام نخواستنمو تو صورتم کوبیدی، جلوی

هر خری سکه یه پولم کردی، نمیدونستی یهویی

ازت میکنم؟

ارام لب میزند:

 

 

– بخاطر…اونه نه؟

روی استخوان ترقوهاش را آرام نوازش میکنم:

– فقط بخاطر خودته!

بخاطر رفتار خودته!

تو نفهمیدی هر بار نخواستنمو تو صورتم

میکوبی، هر بار خوردم میکنی، یه تیکه از این

دل مادرمردهی بدبختم علاقشو بت از دست میده!

 

 

تو گلو هق می زند، حس بیچاره بودنش را درک

میکنم، حس بیچارگیام را هم درک میکنم اما

غیاث درونم مصرانه سر حرفهایش باقی مانده

بود.

دوستش داشتم و این دوست داشتن بیش از اندازه

مرا ضعیف میکرد!

تلخ میخندد و لب میزند:

– کاش دوست نداشتم…

میمیرم و اینبار کم نمیآورم:

– منم ملیسا…کاش هیچ وقت، هیچ وقت از همون

اولش نمیخواستمت!

 

 

#پارت۶۷۵

 

 

گونههایش سرخ میشود، پرههای بینیاش تند تند

باز و بسته شده و لب میزند:

– باشه!

تکرار می کنم:

– باشه!

 

 

گویا جفتمان از یاد برده بودیم بحثی که بینمان بود

را!

آهسته از چهارچوب اغوشم تننش را بیرون

میکشد، با کف هر دو دست گونههایش را از

اشک زدوده و لب میجنباند:

– با این سر و صدا بابام میاد الان.

هیچی اینجا جا نذاشتی که بخاطرش تا الان

موندی، برو، نذار بیشتر از این..

جملهاش را نیمه تمام میگذراد.

پشت به من قدم بر میدارد و من میبینم که

شانههای کوچکش چگونه تکان میخورد!

درد داشت، درست مانند من.

قبل از اینکه به تخت برسد میایستد، به سمتم چرخ

میخورد و نگاه پر از بغض و اشکش را به

 

 

چشمهایم میدوزد، انگشت اشارهاش را به سمتم

تکان داده و با زور لب میزند:

– ولی من میخوام بدونم اگه جای من بودی، بازم

زبونت اینقدر دراز یود؟

اگه این اتفاق و هزار تا مورد دیگه قبل از این

واسه من پیش میومد، کمتر کاری که میکردی

بریدن سرم بود!

پر از درد میزند:

– اگه عکس لخت من تو بغل یه مرد دیگه در

میومد، جفتنمونو آتیش میزدی.

حالا جاهامون برعکسه و کمترین کاری که تو

میتونی واسه من بکنی تهدید به گرفتن بچست!

دو جملهی اخرش را تقریبا به زور شنیدم!

 

 

مغزم روی همان جملهی اول میچرخید.

تصور دیدن ملیسا، کنار مردی دیگر تا انتهای

جانم را میسوزاند!

قدمهایم را محکم به سمتش برداشتم، چانهاش را

چنگ زده و خیره به چشمهای پر از اشکش لب

زدم:

– توئه لعنتی جز اینکه دست بذاری رو غیرت من،

کار دیگهای هم بلدی؟

مظلوم زیر دستم تکان میخورد:

– فکرش تو روبه جنون رسونده ولی من این

تصویرو دیدم… تو به من خیا…

 

 

قبل از اینکه جملهاش را تکمیل کند، لبهایم پر از

خشونت غنچهی سرخ لبهایش را به کام میکشد

و به جدالی که میانمان بود پایان میدهم!

#پارت۶۷۶

 

 

مشت کوچکش پارچهی پیراهنم را چنگ میزند.

تا زمانی که مغزش توان تجزیه و تحلیل

شرایطمان را پیدا کند، بی حرف در اغوشم می

ماند و سپس به دست و پا زدن میافتد.

مجال نفس کشیدنش نمیدهم.

 

 

دلم برای این لب ها، این نگاه بهت زده، این دست

و ما زدن ها تنگ شده بود!

تنها به اندازهی یک دم کوچک از تنش فاصله

میگیرم و او میجوشد!

– چیکار داری میکنی؟! برو اونور…

آهسته تنش را به سمت دیوار پشت سرمان هدایت

میکنم:

 

 

– بت خیانت نکردم، دست بردار از این فکر و

خیال!

تنش که به دیوار میچسبد، صدای جیغ

استخوانهایش در می آید:

– تورو خدا نچسب بهم!

پیشانیام به پیشانیاش کوبیده میشود و جنون وار

عطر موهایش را به ریه میکشم!

او هق میزند و من بغضم را در استخوانهایم

پنهان میکنم!

 

 

موهای پخش شده روی صورتش را آهسته کنار

میزنم، به نفس نفس افتاده بود و من میفهمیدم که

در انتهای هر نفسش، بوی پیراهنم را به مشام

میکشد!

– منو از خودت خسته نکن ملیسا، تورو به روح

مادرت!

یه کاری نکن وقتی همه چی مشخص شد، بشم

همون حرومزادهای که چن دیقه (دقیقه) دیدیش!

سر میان گردش فرو میبرم:

 

 

– نفسم بت بنده ولی میتونم قطش کنم، منو از

خودت زده نکن ملیسا!

توی اغوشم میجنبد و من تنش را محکم تر چنگ

میزنم، کارش از بغض گذشته بود و میان اغوشم

برای مرگ تدریجی احساش میانمان زار میزد!

– بم نگو نمیخوایم وقتی فوتت میکنم دلت واسم

میریزه!

نگاهم به چشمهایش دوخته می شود، لبهایم روی

لبهایش سر میخورد و قبل از بوسیدن دوبارهاش

میگویم:

 

– من جونم واست در میره، ولی میتونم جون

تورو هم بگیرم، بذا همه چیو واست روشن کنم،

بذا تمومش کنم هر مصیبتی رو که بینمونه! خب،

منتظر پاسخ نمیمانم!

آهسته میبوسمش، قطرههای اشکش لای لبهایم

به رقص در میآید و اینبار میفهمم که لبهای

کوچکش را همزمان با لب هایم تکان میدهد!

#پارت۶۷۷

 

 

 

 

هق زدنهای آرامش را میان لبهایم خفه میکنم.

نه…الان نه!

الان که کمی به آرامش رسیده بودیم نه!

انگشتهایم را آرام لای موهای کوتاهش میسرانم،

پیشانی به پیشانیام چسبانده و پچ میزنم:

– هیش! آروم باش…گوش بده بم عسل، گوش بده

خونه خراب کن غیاث، گوش بده بم بذا آروم

بگیریم جفتمون!

نگاه بی رمغ و اشکیاش را به چشمهایم میدوزد.

 

 

لب هایش میلرزد و وسوسهی بوسیدن سیب

سرخش بیچارهام میکند.

جایی میان چانهی لرزان و گردنش را بوسیده و پچ

میزنم:

– چونتو واسه من لرز ننداز بیشرف، اینطوری من

نمیتونم حرف بزنم، هی فکر و ذکرم میره سمت

خوردنت!

بی حرف سر میان بازوهایم پنهان میکند.

این زن از خودم به خودم پناه میآورد.

بوی توت فرنگی موهایش را عمیق نفس میکشم:

 

 

– حالا که اینجام، حالا که دست برداشتی از سلیطه

بازیت، حالا که چشای پدر درار خونه خراب کنت

داره بام راه میاد، حالا که شل شدی تو بغلم،

خرابش نکن ملوس!

من ک*ونم پاره شد تا شد، تا تونستم بغل بگیرمت،

تا یه بار دیگه تونستم لباتو ببوسم، میفهمی عسل؟

تو گلو هق میزند، سرش که آرام تکان میخورد

ادامه میدهم:

– بم اعتماد کن.

من اینقدر میخوامت که حاضرم صد سال دیگم

بات تو بلاتکلیفی بمونم و دستم نره سمت یه

ج*ندهای مث ثریا!

 

 

ولله قسم اون شب رفتم دستشو رو کنم، نفهمیدم

چیشد، نفهمیدم چیجوری، چش وا کردم دیدم هیچی

یادم نی، دیدم من موندم و یه ثریا که مدام داره

میگه ک*ردمش!

مشت کوچکش آهسته روی شانهام مینشیند:

– این…اینطوری…نگ…و! تو…فقط..

هق هق امانش نمیدهد.

تن نرم و لطیفش را محکم به تنم میچسبانم، روی

موهایش را بوسه باران میکنم و لابهلای هر

بوسهام میگویم:

 

 

– چشم…چشم عسل من…چشم ملوس من… فقط تو

خب؟ فقط تو حق داری بیای این زیر…این

تن…این بدن…همهی من واس عسل خانمشه خب؟

میگویم و اینبار به آرامی و با ولع به جان گوشت

کوچک لبهایش میافتم!

#پارت۶۷۸

 

 

میان لبهایم نفس نفس میزند.

 

 

انگشتهایش با ظرافت روی پارچهی پیراهنم به

رقص در آمده و لب های کوچکش را همزمان با

لب هایم تکان میدهد.

وا رفته از همراهی کردنم، دست میان موهای

کوتاهش سرانده و چنگشان میزنم:

– آخ!

میان تاریک و روشن اتاق نگاهش برق داشت.

روی لب های کوچکش را آهسته میبوسم:

 

 

– جون؟ جون دلم؟ دردت اومد؟

دست ظریفش روی بازویم را رفت و برگشتی

نوازش میکند…

نفس نفس زنان نگاه توی صورتم میچرخاند:

– نباید اینجا باشی!

دست زیر باسن و رانهای خوش فرمش انداخته و

تنش را از روی زمین بالا میکشم، گویا فراموش

کرده بودم به چه دلیلی پا به اینجا گذاشتهام!

 

 

مسیرم را آرام به سمت کاناپهی گوشهی اتاقش کج

میکنم و در این میان او با نامردی و پر از ناز

نوگ انگشت های تیزش را روی تخت سینهام

حرکت میدهد.

– چی مانعم میشه؟

روی کاناپه مینشینم و او دقیقا روی پاهایم نشسته،

در حالی که پاهای سفید و زیباش را دو طرف تنم

انداخته و چیزی باقی نمانده تا لباس خواب حریر و

نازکش از تن لیز بخورد!

گردنم را خراش میدهد:

 

 

– من!

پر از ناز میگوید و من دلم پر میزند برای

بوسیدن لب هایش و از کی تا کنون اینقدر دیوانهی

او شده بودم؟

روی باسنش را آهسته نوازش میکنم و با هر لمس

دستم پارچهی لباس خواب بالا کشیده میشود.

– بیجا نکن خوشگلم!

این همه خون من بی پدرو نکردی تو شیشه که

تهش بخوای واسم قلدری کنی.

میدونی چند وقته دورم ازت؟

چند وقته خودتو ازم محروم کردی؟

 

 

خام خام گاز بزنم این گوشت خوشمزهی تنتو که

یاد بگیری جای زن تو بغل آقاشه؟

لبخند روی لبش میماسد.

دستهایش محکم تر دور گردنم پیچ خورده و لب

میزند:

– جام تو بغلته…ولی اون شب…ثریا رو بغل کرده

بودی!

#پارت۶۷۹

 

 

 

 

عمیق نفس میکشم.

تا به او ثابت نمیکردم که چیزی میان من و ثریا

نیست باورش نمیشد.

باید تحمل میکردم دم دمی مزاج بودنش را!

روی کمرش دست میکشم و اکنون جفتمان کمی

آرام تر شده بودیم.

– منو نیگا کن ملوس…

 

 

بی حرف نگاه گرفته و مغمومش را به چشمهایم

میدوزد، دلم داشت دل دل میزد برای لمس گوشه

به گوشهی تن کوچکش!

– من بت ثابت میکنم خب؟

کاری که باس خیلی وق پیش میکردم و نکردم.

فقط بم وقت بده خب؟

فقط بم باور داشته باش.

من ته این قضیه رو در میارم و دست پر

برمیگردم پیش تو..

نگاهم به شکمش کشیده می شود و اکنون من پدر

شده بودم.

پدر کودکی که نیم دیگرش از همسرم بود!

 

 

– توله سگ باباش چطوره؟

آهسته از روی پاهایم بلند می شود و من میدانم

که فکرش مشغول هر چیزیست الا حرفهای

من!

– خوبه!

لباس خواب بی بند و بارش را با دست مرتب

کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme Ghorbani
7 ماه قبل

یه جوری قلمت فوقلعادس که وقتی تموم میشه دلم میخواد زمان بگذره تو دوباره پارت بزاری

Elnaz
7 ماه قبل

کاش زود ب زود پارت میزاشتییی🥲🥲

Elnaz
پاسخ به  NOR .
7 ماه قبل

زودتر بزارر🥲😭😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x