رمان غیاث پارت (آخر)

4.5
(664)

 

غیاث:

نگاهم میکند، چانهاش میلرزید و مردمکهایش

بیش از حد گشاد شده بود:

– شاید…همه بگن من مقصر همه چیزم ولی،

دوست داشتن تو، اینکه همیشه از سمتت بی محلی

میدیدم، اخم و تخم کردنت باهام…میدونی منو

میکشت و باز زنده میکرد.

وقتی میدیدم که با اون…با همه بجز من

خوبی…آتیشم میزدن!

آخه دست خودم نبود، من تورو زندگی میکردم!

قدمهایش اهسته به عقب برداشته میشد!

 

 

– فهمیده بودم هانیه رو دوست داری، میدونستم

واسش همه کار میکنی….چرا من جای هانیه

نبودم؟

چرا جاش نبودم که یکم از عشقت…نمیدونم…

بی حرف خیره اش میشوم بی آنکه یک کلمه از

جملاتش را متوجه شوم!

اهسته دور خودش میچرخید و حرف میزد.

– دوست داشتن تو تنها چیزی بود که بهم جون

میداد…فقط و فقط دوست داشتن تو!

میدونی غیاث…من جنون وار عاشقت بودم…

هانیه که کنار رفت، فکر کردم…فکر کردم یه

فرصتی پیش اومده که منو ببینی، که به چشمت

بیام، که بشم همونی که میخوای ولی…

 

 

آهسته تار موهایش را میان انگشت فشرد و کشید:

– سر و کلهی ملیسا پیدا شد و من باز موندم با یه

رویایی که دستم بهش نمیرسید…

قطرههای اشک آهسته روی گونهاش میغلتید:

– من همه کار کردم غیاث…

من…من…من هانیه رو کشتم تا ترس اومدن

دوبارش تو زندگیتو نداشته باشم…

 

 

هر جوری که شده به حسین باج دادم تا…تا بتونم

پای ملیسا رو از زندگیت ببرم ولی…

دیوانه وار پایش را روی زمین میکوبید، لرز

چنان به تنش نشسته بود که ترسیده بودم!

– ثریا؟

با اشک خندید:

– همیشه حسرتشو داشتم که اینطوری صدام کنی!

 

 

#پارت۷۰۰

 

 

با کف دست قطرههای درشت اشک را از روی

صورتش پاک کرد:

– همه میگن من مقصرم ولی تو از همه بیشتر

مقصری غیاث…

تو منو عاشق خودت کردی بعد رفتی!

هق هق گریه گلویش را محکم میفشرد و ول کن

نبود!

 

 

– من همه کار کردم…

لباسامو، موهامو، حتی رنگ چشمامو، همه چیزمو

عوض کردم که به چشم تو بیام، تو هیچ وقت منو

ندیدی.

واست عین یه ته سیگار بودم که زیر پات لهش

میکردی مدام!

همه چیز داشت بد میرفت تا اون شب…تو اون

خونه…وقتی عین یه تیکه گوشت افتادی بودی یه

کنار…اون شب تنها شبی بود که میتونستم داشته

باشمت ولی…

ابرو در هم کشیده و محکم لب میزنم:

 

 

– بسه!

بی اهمیت ادامه میدهد:

– دستم رو دگمههای پیراهنت بود…چشماتو باز

کردی، توئه لعنتی حتی تو همون حالتم چشمات

ملیسا رو میدید، فکر کردی من ملیسام ولی…

من ثریا بودم، همون مجنون دیوونهای که داشت

دست و پا میزد که ببینیش!

صدای گریههای بلندش تنها صدای آن دور و

اطراف بود.

بی تعادل راه میرفت و مدام موهایش را میکشید.

 

 

دیوانه شده بود انگار و من انچنان بهت زده بودم

که کاری از دستم ساخته نبود!

– من همه کار کردم که منو ببینی، یکم، یه بار،

منو بخوای ولی…تموم راهمو اشتباه رفته بودم

غیاث…

من همه چیزمو از دست دادم، مامانمو، تورو،

خودمو…

بین تمون چیزایی که دیگه ندارمشون فقط و فقط

دلم واسه خود قبلیم میسوزه…

واسه اون دختر سادهای که بودم….

من خودمو نمیشناسم غیاث…

آهسته یک قدم به سمتش برداشتم:

 

 

– خیله خب الان…بیا بشین یه گوشه حالت خوب

نیست…

نگاه پر از اشکش را به چشمهایم دوخت:

– مردم تا نگرانم بشی…مردم تا یه بار اینطوری

نگام کنی ولی…

عمیق نفس میکشد و نفسهایش رشتهی کلامش را

میبرد:

 

 

– اون فلش…خالیه!

میدونم هیچ کدومتون جرئت نگاه کردنشو

نداشتین، میدونستم که ملیسا مظلوم تر از ایناست

که چشاش طاقت دیدن تورو با من داشته

باشه…میدونستم تو هم ترسیدی بابت اون شب

ولی…خالیه!

زیر پلکهایش دست میکشد و صدای سوت قطار

از دور دستها پشت گوشهایم جیغ میزند:

– میترسم…از هیولایی که شدم میترسم غیاث…

انگشتهایم اهسته به سمتش دراز میشود:

 

 

– خیله خب ثریا اروم باش…

دستش اهسته به سمتم دراز میشود.

صدای وحشتناک قطار نزدیک و نزدیک تر شده و

من چشمهایم به او دوخته شده بود.

با چشمهایی پر از اشک میخندد و لب میزند:

– مامانم…تو…بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوستون

دارم…

 

 

میگوید و به محض نزدیک شدن قطار، قدمهایش

را به عقب برداشته و صدای بلند فریاد من با

صدای سوت قطار یکی می شود:

– نــــه!

 

 

 

[ملیسا]

 

 

به شدت سنگین شده بودم و حتی برداشتن قدمهای

کوچک هم برایم سخت بود و اینچنین به نفس نفس

میافتادم.

روزهای آخر بارداریام فرا رسیده بود و دخترک

شیطانم این روزها برای دیدن دنیا زیادی عجول

بود.

– آخ!

صدای نالهی کوتاهم مثل همیشه به گوشهای تیز

غیاث رسیده که فورا خودش را به تن له شدهام

رساند:

– جان؟ چیشد؟

 

 

ابرو در هم میکشم و دست پر از بادم را روی

شکم برآمدهام میفشارم:

– هیچی لگد زد.

پر از ذوق و شگفتی نگاهش را به شکمم دوخت:

– جان، جون و عمر بابا! قرار نشد شما شیطونی

نکنی دختر خوبی باشی عمر بابا؟

 

گوشش را آهسته به شکمم چسباند و ته ریش

زبرش صدای خندهام را بلند کرد:

– کم شیطونی کن قند بابا، نمیبینی مامان لوست

اذیت میشه؟

دستم میان موهای بلندش لغزید و با لبهای جمع

شده پچ زدم:

– من لوسم؟

 

 

سر بلند کرد و نگاه شیطانش را به چشمهایم

دوخت:

– نیستی؟ نیستی که هنوز انگشتمم بهت نخورده

صدای آخ و اوخت در میاد دیگه؟

حرارت زیر گونههایم میدود، چشمغرهام را به

سمتش پرتاب کرده و پایین تیشرتم را پایین

میکشم:

– بی ادب نشو!

 

 

پر از شیطنت میخندد:

– بی ادب؟ شما مگه میذاری من حرف بد به

زبونم بیارم خوشگله؟

بعدشم حواست هست زیادی منو تحریم کردی؟

یعنی قند بابا که دنیا بیاد انتقام تموم این روزا رو

ازت میگیرما!

زیر دلم آهسته تیر میکشد و بی توجه به دردم لب

میزنم:

– پروو شدی آقا غیاث حواسم هست بهت…

 

 

یعنی از وقتی خونهی جدا گرفتیما تو کرمی نیست

که نریخته….

به یکباره درد آنچنان زیر دلم پیچید که نای نفس

کشیدنم بریده شد.

لبخند از روی لبم پر کشیده و جایش را به درد داد:

– غ…غیــ..اث…آخ!

نگاهش به یکباره جامه ترس پوشیده و هراسان دو

طرف صورتم را به دست میگیرد:

 

 

– ملوس؟ چیشدی شما؟ ببینمت؟

 

 

 

ناخنهای بلندم گوشت دستش را محکم میچلاند:

– ف…فکر…کنم…وقت…

جملهام کامل نشده بود که درد پر قدرت تر از

همیشه برگشت، صدای جیغ بلندم با صدای یا

حسین گفتن غیاث یکی شد.

 

 

بی آنکه توجهای به سر و وضعم کند، تنها ملحفهی

نازک را روی زانوهایم انداخته و از روی مبل

بلندم کرد.

عرق سرد روی شقیقهام نقش بسته بود، با

اضطراب و چشمهای اشکی نگاهم را به

چشمهایش دوختم:

– ساک…ساک ب…بچه…

بی آنکه بدانم دور و برم چه اتفاقی میافتد تنها

خیرهی حالت پر از اضطراب او بودم.

روی پیشانیام را بوسید و هول شده لب زد:

 

 

– گور باباش، زنگ میزنم غزال بیاره…

میگوید و نگاهم اخرین تصویر او را شکار

میکند.

مردی که برای نجات جان من، میدوید!

مردی که دردم را رج به رج حس میکرد، مردی

که اکنون تمام دنیایم بود.

____♡_

[سه سال بعد]

چهارم شهریورماه یکهزارچهارصددو

 

 

آخرین برگ دفتر خاطرات کهنهام را ورق میزنم.

لبخند یک لحظه از نگاهم پر نمیکشید.

یادآوری روزهایی که گذشت، مثل همیشه خنده به

لبم آورده بود.

لبهی کاغذ را آهسته لمس میکنم و خودکار مشکی

رنگ را برداشته و زیر آخرین برگهی دفترم

آهسته مینویسم:

– عشق ما به تفاهم رسید!

 

 

و اکنون من بودم و او و دختر کوچکی که نور به

خانهیمان میبخشید.

همه چیز روی روال نبود اما اکنون یاد گرفته بودم

که با شرایط کنار بیایم.

دوش به دوش مردم!

برای بهتر شدن زندگیمان!

غیاث علارغم میل باطنیاش، با زور ناز و

عشوهای که میدانستم او را خاک میکند، در

کارخانهی پدرم مشغول کار بود.

فهیمه بی آنکه به کسی حرفی بزند راهی

بندرعباس شده بود و این روزها به گفتهی خودش

بساط فروش فلافلش لب شط از همیشه بهتر

میچرخید.

 

 

خانم و جان و غزاله مشغول جمع و جور کردن

جهیزیهاش بودند و چند روز دیگر، غزالهی

مهربانم با میثاق زیر یک سقف میرفتند.

داراب اما این روزها حسابی مشغول درس

خواندنش بود و من میدانستم چرا!

من میدانستم و من و کسی قرار نبود بجز من از

این ماجرا خبر دار شود!

پس جایش توی دفتر خاطراتم هم نبود.

 

 

 

 

 

صدای برنامه کودک مورد علاقهی پناه با صدای

خندههای بلند و کودکانهاش در هم گره خورده بود.

و اکنون من یک مادر بودم.

با وجود تمام سختیها، تمام دوندگیها، تمام

روزهای بدی که گذشت، باز هم پشیمان نبودم.

بودن غیاث در کنارم به این بالا و پایین شدن ها

میارزید.

صدای چرخش کلید توی قفل در سرم را به سمت

درب اتاق چرخاند.

دخترک همیشه خوش خندهام با جیغ و ذوقی

فراوان به استقبال پدرش رفته بود که اینچنین

قربان صدقه اش میرفت:

 

 

– آخ آخ، ببین کی اینجاست، قند بابا، عمر بابا،

جون بابا، آی آی قربون خندههات برم بابایی؟ آره

عسل؟ آره پناه بابایی؟

خنده روی لبهایم شکفت.

اهسته از پشت میز بلند شدم و سمت درب رفتم و

مثل همیشه زیباترین تصویر این روزهایم پیش

چشمم نقش بست.

غیاث جسم تپل و کوچک نبات را میان بازوهایش

فشرده بود و مدام سر و صورتش را میبوسید.

تکیهام را به در دادم و پر از ذوق خیرهی صحنهی

روبرویم شدم.

 

 

– قربون چال لپت بشه بابایی، ملوس من، قلب بابا،

آخ خستگیم در رفت…

دختر شیطانم مدام میخندید و دلبرانه نمک

میریخت.

گلویم را صاف کرده و صدایش میزنم:

– ملوست مگه من نبودم؟

سر به سمتم چرخاند و من نگاه گرم و پر از

شورش را روی صورتم دیدم.

 

 

بعد از گذشت پنج سال از زندگی مشترکمان هنوز

هم با دیدن این چشمها دلم میریخت!

قدم به سمتم برداشت و اینبار دقیق روبرویم ایستاد:

– سلامتو باز موش خورده دلبر؟

تو گلو میخندم و دستهایم را برای بغل کردن پناه

باز میکنم و دختر شیطانم دلبرانه خودش را توی

اغوشم جای میدهد.

سر و صورتم را با لبهای کوچکش از اب دهانش

پر میکند و با خنده و نامهفوم میگوید:

– مامایی َم.!..

لپ گوشت الودش میان انگشتهای غیاث تا

میخورد:

– شما رو باید یه سال پیش مامانت از شیر

میگرفت پناه خانم، من نمیدونم تو کی میخوای

دست از سر سینههای مامانا برداری!

 

 

با خنده به سمتش چشم غره میروم:

– سهم تو رو که نخورده!

کتش را روی ارنجش انداخته و پشت سرم راهی

اتاق میشود:

– نه پس بیاد دست درازی به مال منم کنه!

دختر بابایی عاقله، مگه نه قند بابا؟

 

 

و پناه بی انکه حتی متوجهی یک کلمه از

حرفهای پدرش شود، دست و پای کوچکش را

تکان میدهد و میخندد.

روی تخت مینشینم و غیاث پشت سرم جا خوش

میکند.

دستهایش را دو طرفم انداخته و سر روی شانهام

میگذارد:

– اخیش اروم شدم!

لبخند کنج لبم را میبوسد و سرم را به تخت

سینهاش تکیه میدهم.

پشتم به بودنش گرم بود دیگر!

 

 

– خوب بود امروز؟

کف دستش را روی شانهام میکشد و کنار گوشم

لب میزند:

– هوم! چه بوی خوبی میدی جوجه!

مرد همیشه لجباز و عجولم.

میان بازوهایش پیج میخورم و سرم درست

روبروی صورتش قرار میگیرد.

 

 

انگشتهایش میان موهایم که اکنون بلند شده بود

چرخ میخورد:

– جان!

پر از حس لب میزنم:

– چقدر خوشحالم که دارمت غیاث!

 

 

 

 

 

گوشهی پلکهایش چین میخورد و به ارامی لب

به کنج لبم چسبانده و همان قسمت را می بوسد:

– چیشده باز شما حرفای خوشگل خوشگل داری

میزنی!

تو گلو میخندم و مشتم را روی تخت سینهاش

میکوبم:

– مسخره نشو! لوس.

 

 

روی شانهی عریانم را میبوسد..

پلک ریز کرده و با شیطنت میگوید:

– خیلی خسته شدم امروز!

معنی حرفش را میدانستم.

تمام روزهایی که گذشت انچنان مشغول کار بود

که وقت سرخاراندن نداشت و اکنون این نگاه

خسته تنها یک چیز را حالیام میکرد.

تحریمش تمام شده بود و مرد همیشه گرسنهی من

سودای عشق بازی را در سر میپرواند!

لب زیر دندان میکشم و دستهایم ارام روی

دگمهی اول پیراهنش مینشیند:

 

 

– از تنت درش میارم.

ابرو بالا میپراند:

– خستگیمو یا پیراهنمو؟

طناز خیرهی چشمهایش میشوم:

– جفتشو! دوست نداری؟

 

 

دست ازادش ارام از زیر تاپم داخل میخزد.

شقیقهاش نبض زده و پچ پچ کنان میگوید:

– دیوونم مگه؟

زبان روی لبم میکشم و نگاه او لبهایم را شکار

میکند.

– به شرط اینکه امشب تو واسه پناه قصه بگی!

 

 

اهسته مکث میکند، نگاهش میان چشمها و لبهایم

در رفت و امد بود و به یکباره روی تخت نیم خیز

شد.

پناهی که مشغول بازی کردن با انگشتهای پایش

بود را زیر بغل زد و سمت درب اتاق رفت:

– میخوابونمش، بچه میترسونی؟

تو گلو میخندم و قبل از اینکه از اتاق خارج شود

اهسته نامش را زیر لب صدا میکنم:

– غیاث؟

 

 

سمتم چرخ میخورد و من تمام دنیایم را در یک

قاب میبینم.

پر از عشق و شور لب میزنم:

– دوست دارما، حواست هست؟

نگاهش گرم میشود، پر از عشق، پر از محبت…

اهسته روی گونهی پناه را بوسیده و میگوید:

– من دیوونتم زندگی حالیت هس؟ دیوونتم!

 

 

[پایان]

 

 

 

این پارت اخر با امتیاز و کامنت بترکونید رمان به این خوشگلی براتون  گذاشتم 😌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 664

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elnaz
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بوددددددددد🥲🥺🥰

camellia
7 ماه قبل

دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم.😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘…

شیوا
7 ماه قبل

سلام قشنگ بود ولی خیلی این ملیسا اذیت شد تعجبه بچه سالم دنیا اومد از بس فراز و نشیب تو دوران بارداری داشت یه مقدار هم پایان عجولانه ای داشت و ثریا یهو تغییر کرد ولی در مجموع رمان خوبی بود خیلی ممنون از زحمات ادمین محترم

raha M
7 ماه قبل

خیلی خیلی خیلی خیلییی قشنگ بوددد✨️🥹👌🏻
مرسی ازت قاصدک جون🙃

sama elhami
6 ماه قبل

بی شک میتونم بگم نویسنده حرف نداره چون واقعا جذبه ی خاصی داشت رمانش، من اصلا اهل رمان نیستم ولی واقعا خیلی خیلی ازش خوشم اومد تاحالا بیشتر از هزاربار شده برگشتم رمانو از اول خوندم از بسکه خفنه و جذبه دار فکرشم نمیکردم تموم بشه و کاش نویسنده ادامه بده و بازم رمان بنویسه مطمئن باشه توش موفقه و فقط و فقط امیدوارم بازم رمان بنویسه بیشتر از اینا لیاقتشه من واقعا اون حجم از حس خوب و قشنگیه رمانو نمیتونم توصیف و تایپ کنم همینقدر میگم که محشر بود:)

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x