رمان غیاث پارت ۱۹۰

4.4
(100)

غیاث:

انگشت هایش را بهم پیچ میدهد:

– من…من اون فلشو دادم به زنت!

از روی صندلی بلند میشوم..بیشتر از اینکه از

ملیسا ناراحت باشم، از دست خودم حرص

میخوردم.

زنم به من باور نداشت، خودم هم به خودم باور

نداشتم؟

من غیاث بودم، غیاث ساعی!

مردی که بیشتر از همه چیز ناموس پرستی در

آیینش بود.

 

 

ثریا محتاطانه از بازویم اویزان میشود:

– کجا…کجامیری؟

صورت رنگ پریدهاش را از نظر میگذرانم:

– مگه نمیگی فیلممون دست زنمه؟ دارم میرم

بگیرم ازش!

لبخندش طعم جنون وار ترس را میدهد.

مچ دستم را میگیرد:

 

 

– فیلم؟ احتیاج به فیلم نیست..بیا بریم تو اتاق، تموم

اون لحظه ها رو خودم واست یاداوری میکنم!

#پارت۶۶۶

 

 

لبخند به لب روی گونهاش را نوازش میکنم.

چون گربه ای لوس سرش را میان تخت سینهام

جای میدهد.

– واقعا هیچی ازاون شب یادت نمیاد غیاثم؟

 

 

دروغ میگفت، عین سگ!

– اولین رابطه معمولا همیشه تو ذهن زنا پررنگ

میمونه!

میدونم هیچی یادت نیست از اون شب، ولی مهم

اینه من رج به رجشو تو ذهنم بافتم…

چانهاش را تخت سینهام محکم میکند.

لبخند روی لبهای سرخش مینشاند و

انگشتهایش روی تیغهی کمرم پیاده روی میکنند.

 

 

– حالا حالا ها وقت هست ولی، تا باشه از این

تجربه ها، مگه نه؟

اهسته صدایش میزنم؛

– ثریا؟

لبخندش جان تازه به خود میگیرد:

– جونش؟

 

 

روی صورتش خم میشوم، نفس داغم پشت لبش

را میسوزاند و پلکهایش را خمار میکند.

– اول و اخرش میفهمم چی به چیه.

بدن خودمو میشناسم، میشینم با زنم از اول تا

اخر فیلمی که نقش اصلیش خودم بودمو نگا

میکنم.

غیاث اهل ج*اکش بازی نی ثریا!

تو مخت فرو کن اینو…

اگه ک*سشر گفته باشی که میدونم گفتی یه

جوری زندگیتو م*گام که نتونی سر بالا بگیری…

اگه حرفات راست باشه…

ترسیده و منتظر خیرهام میشود و من میدانم که

همان جملهی اولم صحیح است!

 

 

– رو تخم جفت چشام حلوا حلوا میکنمت!

#پارت۶۶۶

 

 

لبخند به لب روی گونهاش را نوازش میکنم.

چون گربه ای لوس سرش را میان تخت سینهام

جای میدهد.

– واقعا هیچی ازاون شب یادت نمیاد غیاثم؟

 

 

دروغ میگفت، عین سگ!

– اولین رابطه معمولا همیشه تو ذهن زنا پررنگ

میمونه!

میدونم هیچی یادت نیست از اون شب، ولی مهم

اینه من رج به رجشو تو ذهنم بافتم…

چانهاش را تخت سینهام محکم میکند.

لبخند روی لبهای سرخش مینشاند و

انگشتهایش روی تیغهی کمرم پیاده روی میکنند.

 

 

– حالا حالا ها وقت هست ولی، تا باشه از این

تجربه ها، مگه نه؟

اهسته صدایش میزنم؛

– ثریا؟

لبخندش جان تازه به خود میگیرد:

– جونش؟

 

 

روی صورتش خم میشوم، نفس داغم پشت لبش

را میسوزاند و پلکهایش را خمار میکند.

– اول و اخرش میفهمم چی به چیه.

بدن خودمو میشناسم، میشینم با زنم از اول تا

اخر فیلمی که نقش اصلیش خودم بودمو نگا

میکنم.

غیاث اهل ج*اکش بازی نی ثریا!

تو مخت فرو کن اینو…

اگه ک*سشر گفته باشی که میدونم گفتی یه

جوری زندگیتو م*گام که نتونی سر بالا بگیری…

اگه حرفات راست باشه…

ترسیده و منتظر خیرهام میشود و من میدانم که

همان جملهی اولم صحیح است!

 

 

– رو تخم جفت چشام حلوا حلوا میکنمت!

#پارت۶۶۷

 

 

دستهایش دور کمرم شل شد، پلک راستش شروع

به پریدن کرد و آهسته لب زد:

– باشه…

 

 

اطمینانش کمی شوکهام کرد اما نه!

قرار نبود اینبار همان اتفاقی پیش بیاید که ثریا

میخواست.

تلفن همراهش را از جیب بیرون کشیده و به سمتم

گرفت:

– زنگ بزن بهش!

اعتماد به نفسش از کجا سرچشمه میگرفت؟

مگر همین زن تا همین چند لحظهی پیش از شدت

استرس رو به زردی نمیرفت؟

 

 

– زنگ بزن بگو بیاد، اون فلشم با خودش بیاره

دور هم ببینیمش، حالا که خیلی مشتاقی منم مانعت

نمیشم!

رو پنجهی پا بلند شد، لبهایش را به گوشم

چسبانده و همانجا به ارامی لب زد:

– بدم نمیاد خاطره هامونو مرور کنیم عزیزم.

با چشمهای ریز شده نگاهش میکنم.

از تنم فاصله گرفته و روی کاناپه لم میدهد، از

قصد طوری مینشیند که دامن کوتاهش از روی

ران سفیدش کنار رود.

 

 

– غیاث تو مردی، سرت بره قولت نمیره…

من اون فیلمو نشونت میدم ولی باید قسم بخوری

که ملیسا رو طلاق بدی!

میتونی این کارو کنی؟

یک جای کار میلنگید، ان هم اعتماد به نفس بیش

از حد این زن بود!

– طلاقش میدی غیاث؟

خواستم بگویم نه اما، اگر الان جا میزدم به حتم

هیچگاه به مقصودی که داشتم نمیرسیدم!

 

 

حرص در جمجهام میتپید و دلم اندکی فشردن

گردن کلفتش را میخواست.

کمی توپیدن به ملیسا بخاطر تمام بی مهری

هایش…

اکنون او اینجا نبود و خاطراتش بیشتر از هر

زمان دیگری یقهام را میفشرد!

حرف هایی که سوهان روحم میشد…

طعنههای بی رحمانهاش…

اعتمادی که هیچگاه به من نداشت…

همه و همه روی هم جمع شده بود و زور حرف

زدن را برایم سخت میکرد.

آب گلویم را فرو میدهم، سخت لب میزنم:

 

 

– طلاقش میدم!

#پارت۶۶۸

 

[ملیسا]

جوراب بچگانه و کوچکی که به زور کف دستم را

میپوشاند، روی تخت قرار میدهم.

لبهایم میمیرند تالبخندی خشک تحویلم دهند و با

این حال به لباسهای تابهتایی که بابا برای کودکم

گرفته بود لبخند میزنم.

 

 

شب از نیمه گذشته بود و خواب از چشمهایم

فراری!

خسته بودم، مغزم در خوابی ارام فرو رفته بود

گویا که قلبم این چنین سوگواری میکرد!

– دلت واسه بابای بی معرفتت تنگ شده؟

با اویی که هنوز جان ندارد حرف میزنم…

کاش پاسخم میداد!

– بابات خیلی نامرده، خیلی خیلی!

 

 

درست زمانی که میدونست تو داری تو تن من

شکل میگیری…

میدونی دونهی انارم، بابایی بدترین کار دنیا رو با

من کرد..

ضربهای بی جان به شیشهی اتاقم کوبیده میشود.

نادیده میگیرمش، این وقت شب تنها کرمهای شب

تاب بیچاره حال و احوالم را میپرسیدند.

زانوهایم را در دلم جمع میکنم و دست خودم

نیست که قطرهی اش روی گونهام میلغزد!

– بدترین قسمت ماجرا میدونی کجاست؟

 

 

لبهایم میلرزد و بغض انچنان به حنجرهام فشرده

میشود که نمیتوانم آب گلویم را فرو دهم.

– تو همیشه ادمایی رو دوست داری که بدترین

آسیبا رو بهت میرسونن!

– خار مادر اسیبو فعلا تو تو ما فرو کردی

خوشگله!

ترسیده سر به سمت صدای پر از طعنهاش

برمیگردانم.

در حالی که خاک پیراهنش را میتکاند نزدیک

پنجره ایستاده بود، بی حوصله کف کفشهایش را

به پارکت کف اتاق کشانده و لب زد:

 

 

– نصف شب وقت آبیاری باغچس؟

نگاه ترسیده و خیرهام را که میبیندد، خونسردانه

به پنجره اشاره میزند:

– اخرین بار به آقات گفتم در این لامصبو فنس

بکشه، فکر کنم توقع نداشتی منو اینجا ببینی!

ترسیده قدمی به عقب بر میدارم و او خونسردانه

تنش را جلو میکشد:

 

 

– نترس نمیخوام بخورمت…اومدم یه امانتی رو

ازت بگیرم، تَ َشم تو رو به خیر مارو به سلومت!

#پارت۶۶۹

 

 

روی دو زانو خم شد.

باورم نمیشد که غیاث از دیوار اتاقم بالا آمده باشد،

آن هم احتمالا برای دیدن من!

 

 

چراغ خوابم را آهسته روشن میکنم و میان

تاریک و روشن هوا، نگاهم به چشمهایش گره

میخورد.

– چر…چرا اومدی؟ بی اجازهی من اونم!

دست به کمر میایستد.

نگاه به دور تا دور اتاق میچرخاند و بی توجه به

منی که مانده بود از هیجان سکنه کنم میگوید:

– نترس واس خاطر دیدن تو نیومدم، گفتم که اومدم

امانتیمو پس بگیرم، ملتفت نشدی؟

 

 

این غیاث با غیاثی که چند ساعت پیش ملاقاتش

کرده بودم، زمین تا اسمان فرفشان بود!

– اون فلشو بم بده!

درگیر رفتارش بودم!

این مرد صبح اصرارم نمیکرد برای ماندن و

اکنون چه شده بود؟

روی تخت تنم را بالا میکشم:

– کدوم؟

 

 

بی حوصله پاسخ میدهد:

– همونی که ثریا بت داد، بدش بم کارش دارم!

پوزخند به آرامی روی لبم نقش میبندد، پس برای

دیدن من نیامده بود!

میخواست آثار جرمش را پاک کند!

پر از حرص و کنایه پاسخ میدهم:

– همسر جدیدت یه کپی ازش نداره مگه؟

پاشدی نصف شب اومدی تا اینجا تا اینو بگی؟

 

 

بی حرف خیرهام می شود!

حقیقت اینجا بود که میخواستم از زبانش بشنوم که

برای دیدن من اینجاست.

لبخند ارام روی لبش نشسته و دست به سینه از بالا

نگاه پر از تمسخری به سمتم شلیک میکند:

– میدونم دوست داری واس خاطر تو اینجا باشم،

ولی نه دیگه از این خبرا نی!

اون فلشو بم بده…

من دیگه مغزم واسه سر و کله زدن بات تاب

نداره، فلشو پس بده بم میخوام یه چیو حل و فصل

کنم…

البت نگرون نباش، تش به نفع تو میشه، میشه

همونی که خودت میخوای..

 

 

میشه جدا شدن از مردی که حرف زدن عادیشم

بلت(بلد) نی!

#پارت۶۷۰

 

 

بی آنکه نگاه مات ماندهام را یاری دهد،دور اتاق

چرخ میخورد:

– تو کدوم سوراخی چپوندیش؟

دست خودم نیست که آهسته صدایش میزنم:

 

 

– غیاث؟

از حرکت نمیایستد!

گویا زبانش چون ساعتی زوار رفته کوک شده بود

که یک لحظه از طعنه و کنایه نمیایستاد.

– اون فلش ت*خمی رو بده بم ملیسا!

عجیب بود که دیگر ملوسش نبودم!

 

 

تا همین امروز صبح، در عصبانی ترین لحظات

حرف زدنمان، باز هم ملوس صدایم میزد و

اکنون…

تنزل مقام پیدا کرده بودم؟

اهسته کشوی کنار تختم را بیرون میکشم:

– ای…اینجاست…

از حرکت میایستد، به سمتم بر میگردد و بی

توجه به نگاه مات ماندهام، خودش را به سمتم

میرساند.

میخواهم حرف بزنم اما زبان او آماده تر از

جملات من بود!

 

 

– خوبه که ننداختیش بیرون…

خونسرد به سمتم چشمک میزند، دیگر خبری از

حرفهای پر از مهرش نیست و این مرا

میترساند و کسی نیست که مرا حالی کند که ای

احمق، مگر تو جدایی را نمیخواستی؟

– میدونی این چیه؟

سرم بی اذن من به دو طرف میجنبد:

 

 

– سرش با ثریا شرط بستم ملیسا!

خود شکستهام را جمع میکنم و کی قرار بود اسم

این زن از زندگیام کنار گذاشته شود؟

– همین یه تیکه فلش، ثابت میکنه توهمات

ک*سشری که تو سرت ازم ساختی دری وریه!

ولی هر چی یه تاوونی(تاوان) داره، منم تاوون

بیگناهی خودمو میخوام پس بدم

میدونی سر چی با ثریا شرط بستم؟

 

 

منتظر خیرهاش میمانم، سر به سمتم خم میکند و

بی رحمانه ادامه میدهد:

– سر تو ملیسا، سر طلاق تو!

#پارت۶۷۱

 

نگاه مات ماندهام را از نظر میگذراند، نیشخندش

دلم را به آتش میکشد اما، زبانم از کار نمیافتد و

من دیگر آن دختر بی سر و زبان نبودم!

 

 

– عه جدا!

لازم به شرط بندی نبود، من و تو چند وقت دیگه

از هم جدا میشیم، یادت رفته؟

از روی تخت بلند میشوم و نگاه او گردی کوچک

روی شکمم را دنبال میکند، موهایی که اکنون

قدشان تا روی گردنم میرسید را کنار میزنم:

– تیرت به هدف نخورد غیاث ساعی!

قبل از اینکه بخوای سر من با کیس جدیدت شرط

ببندی، من خط میزنمت!

 

 

به پنجرهی نیمه باز اشاره میزنم:

– از هر جا که اومدی از همونجا هم برگرد!

بی حرف گردی شکمم را از نظر میگذراند..

آب گلویش را پر از حسرت پایین میدهد و من

میدامم چقدر در طلب لمس کردن کودکمان است!

برای مدتی کم سکوت یگانه صدای اتاق میشود و

در نهایت اوست که این سکوت را در هم

میشکند.

– واس خاطر تو نه، واس خاطر خودم تا ته این

راهو میرم!

 

 

فاصلهی اندک میانمان را طی میکند

رخ به رخم میایستد و من ته نگاهش ناامیدی را

میبینم!

کنج لبش کم کم به بالا کشیده میشود و پچ میزند:

– وقتی به خودم خیلی چیزا ثابت شد، اون

موقعست که کار ما با هم شروع میشه!

نوک انگشت اشاره اش را روی شکم لختم به

حرکت در آورد.

جدی و سرد نگاه به چشمهایم دوخت و لب زد:

 

 

– اون موقعست که بچمو ازت میگیرم ملیسا! آخ

که فقط منتظر اون روزم!

#پارت۶۷۲

 

 

[غیاث]

مردمکهایش شروع به تکان خوردن میکند و من

میدانم که میترسد، میدانم که باور نمیکند

حرفهایم را!

انگشتهایم پشت گونهاش را نوازش میکند.

 

 

کمی ترس از دست دادن برایش بد نبود!

حداقل شاید کمی حال مرا بهتر درک میکرد.

– بچه… رو میخوای…چیکار کنی؟

دستم آرام دور کمرش میپیچد و اکنون بعد از

مدتها در اغوشم ارام گرفته!

بغض کرده سوالش را میپرسد و من با نامردی

جواب میدهم:

– بچه رو ازت میگیرم، اون ویکل زپرتیت تو

گوشت فرو نکرده که دادگاه حضانت بچه رو فقط

تا هفت سالگیش میده دست مادرش؟

 

 

لبهایش اهسته تکان میخورد..

پشت پلکهایش اشک جمع میشود و مشت کم

زورش را به تخت سینهام میکوبد:

– تو…همچین کاری نمیکنی غیاث! این بچه…بچه

منه!

پوزخند کنج لبم را میبوسد..

دیدن این حالتش هر چند برایم دردناک بود اما،

شاید بد نبود کمی حال مرا تجریه کند!

بینیام را اهسته به گردنش میمالم.

 

 

– بچهی تو؟

این وسط اسپرمای منم یه نقشی داشته دیگه!

نکنه جدی جدی باورت شده این بچه رو تنهایی

ساختیش ملیسا؟

توی بغلم تکان میخورد، هق میزند و من در اوج

بی رحمی به هق هق دردناکش گوش میدهم!

از اینکه حس ترس را به جانش ریخته بودم،

نمیترسیدم.

خوب بود که کمی تجربه کند حال و هوای مرا!

– بچهی منه…نمیتونی ازم بگیریش!

 

 

دست ازادم چانهاش را چنگ میزند، توی

صورتش بیرحمانه میخندم و میگویم:

– میگیرمش!

یه جوریم میگیرمش که خودتو اون وکیل ریقوی

مفنگیت انگشت به دهن واستین تا بفهمی وقتی

دهنتو وا میکنی و تهدیدم میکنی و من لال وا

میستم واس خاطر….

سکوت میکنم و او مظلومانه هق میزند…

کاش زیر گلویش را میبوسیدم تا آن سیب کوچک

آدمش اینگونه نمیترکید!

اما امان از آن مرد شرور درونم!

 

 

– واس خاطر بچمه نه هیچ چیز و هیچ کس دیگه

ای!

#پارت۶۷۳

#پارت۶۷۲

 

چانهاش میان انگشتهایم شروع به لرزیدن میکند

و من تیر آخرم را محکم تر به قلبش میکوبم:

– بچمو میگیرم، میرم یه جایی که تو و اون وکیل

زپرتیت عقلاتونو رو هم بذارین نتونین هیچ کاری

کنید!

 

 

مچ دستم را محکم چنگ میزند، سرش را به

دوطرف تکان داده و ترسیده و سریع زمزمه

میکند:

– نمیتون…نی…نمیتونی باهام اینکارو کنی!

کف هر دو دستش گونههایم را در بر میگیرد،

قطرههای اشکش روی لبهای لرزانش میچکد و

ناباور ادامه میدهد:

– نمیتونی اینقدر بد باشی باهام غیاث!

 

 

میمیرم برای اشکهایش!

لبم بارها و بارها به قصد بوسیدن لبهای لرزانش

جلو رفت و هر بار دل سنگ شدهام مانعم شد!

دستهای لرزانش را از روی صورتم پس میزنم،

نگاهم میان چشمهایش میچرخد و اهسته میگویم:

– شرمندم ملیسا، ولی این راهیه که خودت جلو پام

گذاشتی!

 

 

دستم از دور کمرش شل میشود، پشت به او عقب

گرد میکنم و قبل از اینکه قدم از قدم بردارم

دستهای کوچکش را از پشت دور کمرم میپیچد،

سر به استخوانهای کتفم چسبانده و پارچه پیراهنم

را میان مشتهای کوچکش مچاله میکند:

– توروخدا…

هق هقاش ابروهایم را بهم میچسباند.

از کی تا به حال اینگونه بی رحم شده بودم؟

زنی که جانم بود را میآزردم و مغز مریضم از

این حالتمان راضی بود!

آهسته لب میجنبانم:

 

 

– ولم کن، میخوام برم دیرم شده!

سرش را محکم تر به کمرم چسباند:

– التماست میکنم غیاث…اصلا…اصلا من

گه…خوردم! بچمو…نگیر ازم…

نیم رخم آهسته به سمتش میچرخد و او جنون وار

پارچهی پیراهنم را میکشد:

– ب..بچمو…ازم نگیر…اصلا هر چی تو

بگی…هر کاری بگی میکنم…بذار پیشش

 

 

باشم…حتی دیگ…ه نمیخ…وام دوستم داشته

باشی…فق…

میان جملهاش میپرم و بی رحمانه لب میزنم:

– دیگه ندارم!

#پارت۶۷۴

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

به نظرم این یارو”غیاث”دیگه خیئلی پر رو تشریف داره.😠😡

Elnaz
پاسخ به  camellia
7 ماه قبل

نه خب ملیساهم خیلی غیاثو اذیت کرددد🥲

Elnaz
7 ماه قبل

کاش درست شه بینشونننن🥺🥲

camellia
7 ماه قبل

کجاش اذیت کرد جانم.این عوضی هر دفعه با یکیه.😡اگه خودش کِرم نداشت,یکی و پشت موتور نمیاورداش خونه,بعدش هم با اعتراضش یه سیلی حواله اش کنه.یا می دونه اون زنش رو دزدیده,بعد به جاش برا خونش😡خو می مردی تحویل پلیسش می دادی?مگه حسین عوضی تر از این تو زندان نیست?نه این که بره خونه اش,بعد به پلیس بگه.

مهسا راز
7 ماه قبل

به نظر من تو این رابطه هردو مقصرن غیاث با اینکه میدونست ملیسا رو خواهرش حساسه باز کار خودش رو میکرد و فکر میکرد ملیسا تحت هر شرایطی باهاش میمونه و اینکه بجای اینکه پلیس رو در جریان ماجرای ثریا بزاره یا صدایی ازاعترافش بگیره همینجوری رفته پیشش از طرفی دیگ ملیسا به عنوان یه زن نباید جاشو برا رقیب خالی کنه غیاث رو تنبیه کنه بترسونش اما نزاره کسی جاشو بگیره و اینکه شور چیزی رو در نیاره یه جورای با دست پس بزنه با پا پیش بکشه وقتی از مردی که دوستش داری زیادی دوری کنی حتی اگ برا تنبیه باشه یه روز خسته میشه البته این نظر منه شاید درست نباشه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x