رمان غیاث پارت ۱۸۷

4.4
(68)

 

غیاث:

من و من کنان صدایم میزند و من از روی تخت

بلند میشوم، روبروی اینه میایستم و چقدر این

من برابم غریبه بود!

نه امیدی در نگاهم بود و نه شوقی برای ادامهی

مسیر!

دست روی گونهام میکشم، میخواستم هر

گوشهای که رد لمس او بود را بشویم!

دیگر حتی خستگی را هم احساس نمیکردم.

– ملیسا من…اصلا…حرف بزن باهام خب؟

 

 

کرم پودرم را آهسته با براش روی صورتم پخش

میکنم، حسی وحشتناک تخت سینهام سنگینی

میکرد.

دست فرشته آرام روی شانهام فشرده شد:

– ملیسا بیا…بیا حرف بزنیم!

پشت چشمم را سایه میکشم، با ارایش زیبا تر

میشدم انگار…

شاید شبیه همان زنی که در عکسهایشان بود.

شبیه ثریا!

غیاث حق داشت دل بکند از من…از منی که دیگر

ظاهری مجذوب کننده نداشتم!

حق داشت دل بکند!

 

 

به چشمهایم خیره میشوم، خودم را میبینم اما

اینبار بدون لبخند!

آهسته پچ میزنم:

– غیاث…ولی من دیگه چشمهی اشکم واست

نمیجوشه مرد!

تو چیکار کردی باهام؟!

#پارت۶۴۱

 

 

 

 

– شاید فتوشاپه ملیسا، چیکار داری میکنی؟

رژ لب را از دستم بیرون کشید، اشک میان

چشمهایش حلقه زده بود و موقع حرف زدن

شانههایش تکان میخورد.

لبخند به لب زمزمه کردم:

– تو چته دختر؟ اونی که بهش خیانت شده منم، تو

چرا گریه میکنی؟

شانههایم را بغل گرفت.

سر یه گریبانم کشید و هق هق کنان پاسخم داد:

 

 

– من… فقط…نمیدونم چی بگم…

در اغوشش میکشم.

ذهنم پر از فکرهایی بود که هر چقدر فکر

میکردم یادم نمیآمد!

قفل کرده بودم و چه کسی برای اولین بار گفت ”

این نیز بگذرد؟”

– یه چیزی هست فرشته…

من یه چیزی رو یاد گرفتم یعنی…

میدونستی آدم وقتی غمش سنگینی میکنه، یه بار

گریه میکنه دوبار گریه میکنه، سه بار گریه

میکنه، ده بار گریه میکنه، ولی بار یازدهم دیگه

گریه نمیکنه!

 

 

تو گلو صدایم میزند:

– ملیسا!

چانهام روی شانهاش جابهجا میشود، نگاهم به هر

گوشه کشیده میشود بجز عکسهای پخش شده

روی زمین!

– ولی اینطوریه که آدم یه جا دست برمیداره دیگه،

تا کی گریه میخوای کنی؟

من تو دلم اتیشه الان!

 

 

نمیدونم چطوری زندم!

نمیدونم چرا همین الان نمیمیرم!

نمیدونم چطوری سرپام، چطوری بدون تُپُق زدن

دارم حرف میزنم!

ولی یه چیزی رو خوب یاد گرفتم

شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم، مارا به

سخت جانی خود این گمان مبود!

تنش را از تنم فاصله میدهم، چانه میلرزاند و

میگوید:

– تو…تو فرشتهای ملیسا…

 

 

لبهایم بیجان کشمیاید!

حالم خوب نبود؟

نبود!

من فرشته بودم، اما فرشتهای که گویا غیاث اورا

نمیخواست!

#پارت۶۴۲

 

 

[غیاث]

 

 

– این سومین پاکت سیگاریه که داری میکشی

غیاث جان! با خودت اینطوری نکن جون من واسه

سلامتیت سمه!

سر به بازویم تکیه میدهم.

ثریا بیخ گوشم حرف میزد اما جرئت نزدیک شدن

را نداشت.

گونههایش از ضرب سیلیهای متعددم کبود شده

بود و بغض همچنان از لای حرفهایش به گوشم

میرسید.

سرم را بالا میگیرم.

روبرویم به دیوار تکیه زده بود.

مظلومانه نگاهم میکرد و من میدانستم که چه

شیطانی پشت پلکهایش پنهان است!

 

 

– غیاث جون!

گوشهی پلکم را میخارانم.

خاکستر سیگارم را روی تخت تکانده و پچ میزنم:

– ببند دهنتو!

حالم بهم میخوره وقتی اینطوری صدام میزنی!

تو گلو هق میزند:

 

 

– من…

– تو چی؟ تو چی؟

تا کجا میخواستی پیش بری ثریا؟

منو بدبخت کردی، یه نفرو زیر خاک کشوندی، تن

زن مریضمو لرزوندی، رک بگم بت ریدی تو

زندگیم واسه چی؟

واسه علاقهی مریض گونت؟

چرا نتونستی باش کنار بیای که نمیخوامت؟

الانم نمیخوامت!

هزار سال دیگم بگذره نمیخوامت!

از روی تخت بلند میشوم و او دستپاچه به سمتم

خیز بر میدارد.

 

 

زیر چشمهایش سیاه شده بود و ارایش کمرنگش،

به صورت افتضاخی روی صورتش ماسیده بود.

مچ پایم را میان انگشتهایش فشرد:

– نمیتونی با من اینکارو کنی…

تو به من دست زدی! نمیتونی ولم کنی!

ترسیده بود، من هم ترسیده بودم…

ترسیده بودم از دستی که میدانستم اکنون دیگر به

سمتم دراز نیست!

پایم را از میان انگشتهایش بیرون میکشم.

 

 

– ثریا…ثریا تو واقعا اشغالی!

فکر کردی که شب خودمو میون غار لاپات خالی

کردم یعنی میام میگیرمت؟

روی زمین وا میرود و خاموش صدایم میزند.

– میرم میفتم به پای زنم تا گوهی که خوردمو

ببخشه، حتی اگه نبخشید مطمئن باش انتخاب من

زنی مث تو نی!

هزار تای تو هم که جم بشن، تیکهی ناخن

شکستهی زنمم نمیشین!

عین یه تیکه دستمالی، همونقدر راحت میندازمت

بیرون، برو غازتو بچرون حالا…

 

 

#پارت۶۴۳

 

 

درب نیمه بستهی اتاق را باز کردم، صدای بلند

شدن و افتادنش را شنیدم و با قلبی آتش گرفته از

اتاق خارج شدم.

– غیاث نه…غیاث…من عکس دارم…من…من

فیلم دارم از دیشب، به خدا اگه نمونی آبروتو

میبرم، به جون خودت که عزیزترینمی آبروتو

میزنم سر چوب غیاث…

دستگیرهی درب خروج را پایین کشیدم.

 

پارچهی پیراهنم را از پشت میان پنجه فشرد و

التماس کرد:

– نمیتونی این کارو کنی…من…

نگاه بی تفاوتم را به چشمهایش میدوزم.

لب میلرزاند، پر از بغضی که از چشمهایش شره

میکرد،میگوید:

– نمیتونی این کارو کنی باهام!

– من آب از سرم رد شده ثریا…

 

 

یه جوری تا دسته زندگی منو گ*اییدی که دیگه

یکم بیشترش به هیچ گوشم نی!

خوشال میشم یه نسخه از فیلمتو واسم بفرستی،

فیلمی که نقش اولش خودت بودی!

شانههایم را محکم میگیرد، روی نوک پا بلند شده

و اینبار مهربان تر میگوید:

– تو غیرتت نمیذاره منو ول کنی!

همونطور که غیرتت نذاشت ملیسارو ول کنی!

پر از حرص دستهایش را از روی شانههایم

پایین میکشم، چانهاش را میان انگشتهایم فشرده

و لب میزنم:

 

 

– خودتو با ملیسا جم نبند!

تو اشغال لای گوشتم نیستی!

اوی مات مانده را پشت سر گذاشته و در را باز

میکنم.

روی رفتن پیش ملیسا را نداشتم اما هوای اینجا

خفه بود!

بی حوصله کفش هایم را به پا میکشم و کاش این

خانه به همراه صاحبخانه و میهمانش در آتش

میسوخت!

– من…ممکنه حامله بشم!

 

 

جلوگیری نکردیم، منم…نمیتونم ثمرهی عشقمونو

بندازم پس…از الان میگم که آمادگیشو داشته

باشه…

شاید هیچ وقت منو نخوای…ولی نمیتونی بچتم

نخوای غیاث ساعی!

#پارت۶۴۴

 

 

صدای بسته شدن در شانههایم را بالا پراند.

به پناهگاهش پناه برده بود و شک نداشتم که از

چشمی در براندازم میکند!

تک به تک رفتارم را!

میبیند که حرص چگونه موریانه وار از تنم بالا

میرود!

 

 

و خدا اورا لعنت کند، مرا بیشتر!

_

هوای بیرون دست کمی از خانهی ثریا نداشت.

خفه، تنگ، تاریک…

طوری که میان گلویت تار عنکبوت میبست و قدم

به قدم تورا به مرگ نزدیک تر میکرد.

از تاریخچهی تماس تلفن همراهم تماس یک

دقیقهای ملیسا را چک کرده بودم!

ثریا زهرش را به گوشه گوشهی زندگیام فرو

کرده بود.

 

 

لب جدول نشستم، سیگاری به کام گرفته و آسمان

بالای سرم را نگاه کردم!

– الا اونجایی؟

میبینی دیگه مارو؟

خاکستر سیگارم را روی مورچهای که در حال

بالا رفتن از کفشم بود تکاندم.

درد آنچنان به تنم میتازید که میخندیدم!

– عه اوس کریم، یکی از مورچههاتو کشتم، یه

گوشه از زندگیمو ب*گا! سر به سر میشیم

ایطوری.

 

 

میگم مشتی، حالیت هس ماهم این پایینیم؟

یعنی میگم اگه از یادت رفته بت یادآوری کنم که

مام نصفه و نیمه آدمیم!

پکی عمیق از سیگارم میگیرم، کاش دودش

خاکستر وجودم را به آتش میکشید!

– یعنی میگم که بس کن این امتحان الهیتو…

ما تو امتحانای مدرسه هم تجدید میاوردیم، توقع

داری جلو تو رفوزه نشیم؟

من یه نفرم خدا، تو داری قد هف هش نفر منو

امتحان میکنی!

 

 

قطرهی درشت اشک روی گونم میچکد…

بغض میکنم و انگار میان جمعیت مادرم را گم

کردهام!

قلبم تیر میکشید و بیچاره ملیسا…

ملیسای من…

ملیسایی که دیگر شک داشتم مال من بماند…

ملیسایی که میدانستم اینبار تنها زمانی به دیدنم

میآید که سنگ سرد قبرم، هیبتم را پوشانده باشد!

#پارت۶۴۵

 

 

[ملیسا]

 

 

– فکر میکردم اگه یه فاصله بینمون بیفته واسه

جفتمون بهتره…

ولی بابایی، الان میدونم اگه جدا شیم از هم به

نفعمون باشه!

کنارم روی تخت مینشیند.

کف دستش اهسنه گونههایم را نوازش کرده و

میگوید:

– چرا بابا؟ تو که تا همین دیروز نظزت یه چیز

دیگه بود.

کاری کرده که من نمیدونم؟

 

 

به زور لبخند میزنم.

انگشتهایم را در هم میپیچم و یاد دیشب میافتم.

روی همین تخت تا صبح جان کندم، تاصبح

مردم…

تا صبح تمام خاطراتمان را مرور کردم…

بار دیگر عاشقش شدم، بار دیگر تنفرم را نثارش

کردم.

– چیزی نشده باباجون، دیگه با هم نمیسازیم

همین…

میخندم تا او نشکند!

 

 

شاید نگفته باشم اما تکههایی از تنم شکسته بود که

تا دیشب حتی از وجودشان خبر نداشتم!

– پس تکلیف بچه چی میشه؟

– نگهش میدارم…من بهش زندگی میدم بابا…

اجازه نمیدم هیچ وقت اشتباه منو تکرار کنه!

من بزرگش میکنم، شبیه یه زن بزرگش میکنم…

نمیذارم هیچ وقت رنجی رو که من تحمل کردم

تحمل کنه…

دست بابا را میان دستم میگیرم.

بعد از گذشت چندین سال هنوز حلقهی ازدواجشان

را در نیاورده بود…

 

 

غیاث هم همینطور…

تنها تفاوت غیاث و بابا وفاداریاشان بود!

– من نمیخوام بچم مثل من بشه بابا… من…

حرفم تمام نشده بود که تقهای به در کوبیده شد.

فرشته سراسیمه سر به داخل کشید و هول شده

زمزمه کرد:

– یکی اومده…میخواد ببینتت…سلام!

دلم به شور افتاد زمانی که پرسیدم:

 

 

– نگفت کیه؟

تنش را به داخل کشید:

– میگه اسمش ثریاست!

#پارت۶۴۶

 

 

ترس جایگزین تمامی حسهایم میشود.

 

 

کف دستهایم بالافاصله به عرق نشسته و وای

اگر بابا میفهمید…

تند تند و بی هدف سر تکان میدهم و بابا

میپرسد:

– ثریا؟ دختر خالهی غیاث؟ اینجا چیکار میکنه؟

روی تخت نیم خیز میشود و من بالافاصله مچ

دستش را چنگ میزنم.

بابا سر به سمتم میچرخاند و نگاه متعجبش میان

چشمهایم جابهجا میشود:

– چیشده باباجون؟

 

من و من کنان اولین دروغی که به ذهنم میرسد

را به زبان میاورم:

– اومده…اومده بینمون پادرمیونی کنه بابا…

من خودم الان میرم…میرم ردش کنم بره!

– چرا ردش کنی؟ تعارفش کن بیاد تو فرشته زشته

دم در…

آوایی که از حنجرهام بیرون میجهد، دست کمی

از جیغ ندارد:

 

 

– ن…ه…من خودم میرم الان!

روی تخت نیم خیز میشوم، بدون اینکه به پشت

سرم نگاه کنم، راه خروج را در پیش میگیرم.

ثریای منتظر پایین پله ها را از نظر گذرانده و

حس حالت تهوع به جانم رخنه میکند.

صدای کفشهایم را که میشنود، سر بالا میگیرد،

دندان نما میخندد و برایم دست تکان میدهد:

 

 

– سلام صابخونه…در باز بود بی اجازه اومدم

تو!

با خباثت ادامه میدهد:

– یه عرضی با حاج محمود داشتم، خوشحال میشم

اگه زیارتشون کنم!

قطعهی کوچکی میان انگشتش را تکان میدهد و

میگوید:

 

 

– فکر کنم خوشحال بشه اگه از یه سری چیزا

خبردار شه مگه نه؟

گفتم شما دونفر که روتون نمیشه، حداقل من

کارتون یه سره کنم، نظرت چیه؟

#پارت۶۴۷

 

 

پر از نفرت خیرهاش میشوم.

لبهای رژ خوردهاش را کش میدهد، چشمکی از

پایین نثارم کرده و پچ میزند:

– بیام بالا؟ یا منتظر بمونم تو بیای پایین؟

 

 

دستم دور نرده سفت می شود، کاش انگشتهای

بیجانم گردنش را خورد میکرد!

آهسته از پلهها پایین میروم و حس انزجارم لحظه

به لحظه بیشتر از قبل میشود.

بوی عطر تلخ و زنندهاش حالم را بهم میریزد و

چیزی نمانده بود تا تمام محتویات معدهام را روی

صورت کریهش خالی کنم!

– حاملگی بهت ساخته ولی، ترگل ورگل شدی!

لب میزنم:

 

 

– چرا اومدی اینجا؟

فلش مموری را دور انگشتش چرخاند، دور تا دور

پذیرایی را از نظر گذرانده و زمزمه کرد:

– مشخصه دیگه! نیست؟

راستی از سوپرایزم خوشت اومد؟ دوست نداشتم تا

این حد پیش برم ولی خب…

فاصلهی بینمان را با قدمهای کوچکش پر کرد.

نوک انگشتش آهسته به تخت سینهام کوبانده شد،

ردیف دندانهای سفیدش را نشانم داد و ادامه داد:

 

 

– باید میفهمیدی نه؟

ولی خب یه هدیهی بهتر دارم واست..

مچ دستم را گرفت و فلش را کف دستم انداخت،

انگشتهایم دور فلش پیچیده شد، آهسته شانههایم

را لمس کرد:

– گفتم شاید عکس کافی نباشه، دلت بخواد فیلم

زندشم ببینی!

 

 

حتم داشتم که ضربان قلبم به گوشش میرسد که

چطور دیوانه وار به تخت سینهام کوبیده میشود!

حالا فهمیده بودم که چرا نمیمیرم…

باید اول او را میکشتم!

فلش را میان انگشتهایم مشت کردم، دلم داشت

میترکید اما این دلیل محکمی نبود که او را

نچزانم!

– خب؟ چیکار کنم؟

اگه میخوای منو اذیت کنی بدون راهو اشتباه

اومدی، کج کن مسیرتو و برگرد!

من واسم مهم نیست ثریا، جدی میگم…

ولی مشخصه که تو خیلی داری میسوزی میدونی

چرا؟

 

 

سرم را به گوشش میچسبانم و پچ میزنم:

– چون هنوزم من لب تر کنم غیاث واسم میمیره

ثریا، ولی تو…جدا واسش دم دستی بودی!

فرق من و تو اینه…

#پارت۶۴۶

 

 

ترس جایگزین تمامی حسهایم میشود.

 

 

کف دستهایم بالافاصله به عرق نشسته و وای

اگر بابا میفهمید…

تند تند و بی هدف سر تکان میدهم و بابا

میپرسد:

– ثریا؟ دختر خالهی غیاث؟ اینجا چیکار میکنه؟

روی تخت نیم خیز میشود و من بالافاصله مچ

دستش را چنگ میزنم.

بابا سر به سمتم میچرخاند و نگاه متعجبش میان

چشمهایم جابهجا میشود:

– چیشده باباجون؟

 

 

من و من کنان اولین دروغی که به ذهنم میرسد

را به زبان میاورم:

– اومده…اومده بینمون پادرمیونی کنه بابا…

من خودم الان میرم…میرم ردش کنم بره!

– چرا ردش کنی؟ تعارفش کن بیاد تو فرشته زشته

دم در…

آوایی که از حنجرهام بیرون میجهد، دست کمی

از جیغ ندارد:

 

 

– ن…ه…من خودم میرم الان!

روی تخت نیم خیز میشوم، بدون اینکه به پشت

سرم نگاه کنم، راه خروج را در پیش میگیرم.

ثریای منتظر پایین پله ها را از نظر گذرانده و

حس حالت تهوع به جانم رخنه میکند.

صدای کفشهایم را که میشنود، سر بالا میگیرد،

دندان نما میخندد و برایم دست تکان میدهد:

 

 

– سلام صابخونه…در باز بود بی اجازه اومدم

تو!

با خباثت ادامه میدهد:

– یه عرضی با حاج محمود داشتم، خوشحال میشم

اگه زیارتشون کنم!

قطعهی کوچکی میان انگشتش را تکان میدهد و

میگوید:

 

 

– فکر کنم خوشحال بشه اگه از یه سری چیزا

خبردار شه مگه نه؟

گفتم شما دونفر که روتون نمیشه، حداقل من

کارتون یه سره کنم، نظرت چیه؟

#پارت۶۴۷

 

 

پر از نفرت خیرهاش میشوم.

لبهای رژ خوردهاش را کش میدهد، چشمکی از

پایین نثارم کرده و پچ میزند:

– بیام بالا؟ یا منتظر بمونم تو بیای پایین؟

 

 

دستم دور نرده سفت می شود، کاش انگشتهای

بیجانم گردنش را خورد میکرد!

آهسته از پلهها پایین میروم و حس انزجارم لحظه

به لحظه بیشتر از قبل میشود.

بوی عطر تلخ و زنندهاش حالم را بهم میریزد و

چیزی نمانده بود تا تمام محتویات معدهام را روی

صورت کریهش خالی کنم!

– حاملگی بهت ساخته ولی، ترگل ورگل شدی!

لب میزنم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elnaz
7 ماه قبل

چفد گناه دارن غیاث و ملیسا اه🥲🥲🥲

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x